-
روزای خوبت بگو کجا رفت
جمعه 22 مرداد 1400 09:35
واسه اینکه حواس خودم رو چند ساعتی پرت کنم و از فکر و خیال بیام بیرون تراس رو آب و جازو کردم و گلدونام رو هم آب دادم و یک قالیچه ی کوچولو توش پهن کردم و امدم نشستم توی تراس (حالا همچین میگم آب و جارو کردم انگار چندمتر تراس هست ،یک فسقلی جا هستش) ولی خب درسته که چشمم روی گلها و آسمان نیمه ابری بود ولی بازم ذهنم و فکرم...
-
پرت و پلا
شنبه 9 مرداد 1400 11:06
اینروزا خیلی سرحال نیستم و اوقاتم اکثر مواقع تلخ هست که البته فکر کنم همگانی هستش. کرونا و استرس هاش مثل نگرانی از مبتلا شدن خودت و عزیزانت و روند کند واکسیناسیون و نداشتن یک دورهمی و دیدن بزرگترها با خیال راحت، خونه نشین شدن به تبع همین کرونا.. کلی اخبار عجیب و نگران کننده ازاقصا نقاط ایران.. خب خیلی دلیل میشه واسه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 تیر 1400 16:24
اینروزها که اخبار کرونا و بی آبی و بی برقی داغ هست و هرصفحه که باز می کنی از خوزستان میگه. من رو باخودش برده به زمان نوجوانیم همون موقع ها که یازده، دوازده ساله بودم و بخاطر شغل بابا. دوسال رفتیم خوزستان و توی یکی از شهرهای کوچیکش ساکن شدیم کلی خاطره ی خوب دارم و یک دوست خیلی صمیمی که دوستی مون تا الان ادامه داره اون...
-
بعضی روزها
چهارشنبه 23 تیر 1400 12:20
توی دعواهای زن و شوهری ما، از جیغ و داد و هوار خبری نیست، البته اوایل بود ولی وقتی بچه دار شدیم که البته خیلی زود هم بچه دار شدیم، ترجیح مون این بود که بچه ها نگران نشن و توی خلوت باهم بحث می کردیم و خب قاعدتا هی باید مواظب می بودیم تن صدا بالا نره که انصافا کار سختی هم هست یک مشکل اساسی که من توی بحت با همسرجان دارم...
-
اولین تجربه
شنبه 12 تیر 1400 20:12
واسه نوشتن این پست دو دل بودم علتش رو نمی دونم... شاید چون صحبت کردن راجع به همچین چیزی قبلن تابو بود و وقتی من بچه بودم حرفی راجع بهش زده نمیشد ولی از طرفی دلم می خواست اینجا بعنوان یک خاطره و بخشی از فرایند رشد ستی ثبت بشه.. شایدم علت های دیگه داره که هنوزم خودم نمی دوم خلاصه که این دودلی امروز کمرنگتر شد و حالا می...
-
غروب جمعه
جمعه 11 تیر 1400 19:16
از اون غروب هاست که دلم گرفته و دوست دارم یک دل سیر گریه کنم کلی چرا می تونه داشته باشه از روند کند و مورچه وار واکسیناسیون و نگرانی برای مامانم تا خبر رفتن دختردایی کوچیکه، همونی که وقتی من اومدم تهران و وارد دانشگاه شدم اون تازه دنیا اومده بود، همون دختر کوچولوی عشقی که با خودم می بردمش خوابگاه و با دوستای خوابگاهی...
-
منظورم دعواهای سیاسی اینروزا هست
دوشنبه 31 خرداد 1400 17:40
یادمه اون اوایل زندگی یکبار با دایی ممر بحثم شده بود و همسرجان در تایید حرف من اومد وسط بحث و یکدفعه من رو کردم بهش که عزیزم شما دخالت نکن خواهر و مادر خودم هستن و خودم می دونم چجوری باهاشون کنار بیام و البته که همسرجان تصحیح کردن که خواهر نداری و ایشون برادرت هستن. ولی خب در اصل قضیه فرقی نمی کرد الانم نمی دونم چرا...
-
از مصائب مادری
چهارشنبه 19 خرداد 1400 10:11
بهش میگم عصری بریم پیش فلان دکتر متخصص قلب که وقتی تو توی بیمارستان بودی باهاش مشورت می کردم میگه من دیگه حالم خوبه و دکتر بیمارستان هم گفت مرخصی و برو خونه و دیگه هیچ دکتری نمیرم میگم خب مادرجان آدم با دوتا پزشک دیگه هم مشورت می کته و بعدم من به این پزشک خیلی مطمئنم و فلانی معرفیش کرده جواب میده تو وسواس داری و من...
-
خوبیش اینه که می گذره
جمعه 14 خرداد 1400 19:25
یک هفته ی عجیب و تلخ رو گذروندم و اینقدر روی دور تند بود. که خوشبختانه زود گذشت اول هفته خبر فوت پدر عروس خارج نشین رو شنیدم و کلی دلم براش سوخت. سخت ترین قسمت مهاجرت همینجاست، همینجا که بخاطر یکسری شرایط ناخواسته سه سال میشه که ایران نیومدی و حالا توی غربت این خبر رو می شنوی... حال و روزش خوب نبود و تصمیم گرفت باتوجه...
-
گند زدن به جمعه
سهشنبه 4 خرداد 1400 16:32
از سخت ترین کارها برای من مرتب کردن اتاق ستی هست. اینقدر این بچه خورد ریز داره که آدم سرسام می گیره. کلی گیره و گلسر و تل... یک عالمه مداد و مداد رنگی و پاستل و هایلایتر و ماژیک و آبرنگ و گواش و قلمو در سایز های مختلف... پاکن و تراش در طرح ها و رنگ های مختلف... کلی دفتر فانتزی و دفترخاطرات و مهره و چیزهای کوچولوی رنگی...
-
عصبیم
سهشنبه 4 خرداد 1400 08:51
روزی چهار ساعت برق نداشتن زیباست و زیباتر اونه که سرچ می کنم و جدول زمان بندی قطع برق رو پیدا می کنم و اونوقت طبق اون جدول راس ساعت منتظر قطع برق میشم و برق نمیره و استرس می گیرم که ای بابا پس چرا قطع نشد اولین بار که برق رفت، ده دقیقه قبل از شروع امتحان میان ترم فیزیک سپهر بود و لپ تاپش فقط بیست درصد شارژ داشت و شانس...
-
غلبه ی آلمان بر انگلیس
یکشنبه 2 خرداد 1400 08:59
حالا که یک کوچولو توی آلمانی جلو رفتم و در حد یک کودک دوساله می تونم منظورم رو برسونم با انگلیسی قاطیش می کنم مخصوصا موقع خوندن و جالب اینجاست که آلمانی غالب هست یا شایدم چون الان مشغول خوندن آلمانی هستم اینجوری شده من کلمات انگلیسی رو مثل آلمانی می خونم و بعد یکدفعه به خودم میگم وااا اینکه اینجوری نبود انگار اشتباه...
-
بهانه های کوچک
شنبه 1 خرداد 1400 18:52
بابا امروز واکسن زد و من کلی ذوق کردم همین خبر کوتاه که توی گروه خانوادگی واتساپ گذاشتن کلی منو خوشحال کرد امیدوارم زودتر هردوتاشون هر دو دوز رو بزنن و با خیال راحت تر بشه دیدشون و بیارمشون یک مدت تهران پیش خودمون
-
نیمه ی پر لیوان
دوشنبه 27 اردیبهشت 1400 18:09
بهش میگم خب عزیزم یک کوچولو بیشتر و بهتر بخون که دو ونیم نمره غلط نداشته باشی ببین دیروز من چقدر گفتم برو بخون و تو گفتی خوندم و بسه و جواب میشنوم مامان جان حرص نخور و به منم استرس نده بجاش نیمه ی پر لیوان رو ببین و تصور کن اگر فقط دو و نیم نمره درست نوشته بودم چی میشد پ. ن:این هفته، آخرین هفته ی مدرسه و امتحانات هست...
-
بیش از ده هزار قدم
دوشنبه 13 اردیبهشت 1400 14:24
روزی تقریبا ده کیلومتر پیاده روی می کنم عصرها با عروس جان یک دور مسیر پیاده روی پارک پردیسان رو میریم و صبح ها هم خودم برای خرید روزانه که از خونه بیرون می رم، پیاده میرم و ماشین نمی برم و همه اش بخاطر اینه که پنج کیلو لاغر بشم تا با طیب خاطر بشینم و عصرونه های مفصل بخورم یعنی کل هدفم همینه... همینقدر تباه منظورم از...
-
روزهای امتحان
یکشنبه 5 اردیبهشت 1400 12:02
می دونستین خلفای عباسی وقتی یاران امام حسن عسگری رو دستگیر می کردن اونا رو به راه چپ هدایت می کردن میگم آخه مادرجان قاعدتا آزار و اذیت شون می کردن یا شکنجه می دادن دیگه راه چپ نداریم که بخوان به اونجا هدایتشون کنن و میگه خب همون میشه دیگه ،راه چپ میشه آزار و اذیت و منم منظورم همین بوده
-
درد و دل
جمعه 3 اردیبهشت 1400 12:53
رفتم سمت خونه ی عروس جان که باهم توی پارک شون یک کم راه بریم و حال و هامون عوض بشه و میگه امروز چی کار کردین و گفتم هیچی مثلا خواستیم زن و شوهر باهم بریم پیاده روی که وسط راه بحث مون شد و هرکی برای خودش رفت پیاده روی می خنده میگه اتفاقا ماهم امروز بحث مون شد و واسه همین اومدم بیرون که هوام عوض بشه بهش میگم بیخیال...
-
اثرات دورکاری
یکشنبه 29 فروردین 1400 13:51
ستی امتحان داره و وسط کار میاد سراغ من که _ مامان ،سامانیان چه قرنی منقرض شدن؟ + نمی دونم بعدم تو مگه امتحان نداری؟ برو سر امتحانت و تقلب نکن _مامان توروخدا... اینجوری بهتر یاد میگیرم ها ببین دفعه ی پیش که حوادث رو از ماجون پرسیدم با کدوم ث هست و اون جواب داد از اون موقع توی ذهنم مونده + اگر درست درس بخونی از این...
-
قاب
چهارشنبه 25 فروردین 1400 08:38
موبایل ستی خیلی قدیمی هست و درواقع موبایل سابق من بود که وقتی جدید خریدم اینو دادیم به ستایش و خب همون موقع هم که دست من بود یک ایراداتی داشت و واسه همین عوضش کردم و دیگه الان خیلی بدتر شده و هی هنگ می کنه و خاموش میشه و عمر باطریش بشدت کوتاه هست و چندتا گیر و گور دیگه و خب وقتی به من اینا رو میگه من بهش جواب میدم...
-
روزگار
جمعه 20 فروردین 1400 10:04
مامان توی آزمایش اخیرش کم خونی داره و توی فاصله ی شش ماهه بین دوتا آزمایشش ذخایر آهنش نصف شدن و مشهد که بودم با اصرار من (چون بشدت استرس کرونا گرفتن داره البته با توجه به دیابتی بودن و فشار بالاش حق داره) پیگیر این کم خونی اش بودیم و بعد از یافتن متخصص گوارش مورد اعتماد مامان و انجام آزمایش های تکمیلی، بهش توصیه ی...
-
برگشت به خانه
پنجشنبه 12 فروردین 1400 13:40
دچار افسردگی برگشت به خانه شدم فردا برمی گردیم و از شنبه باید دوباره خودم غذا بپزم (گریه با صدای بلند) این چمدون ها رو بگو... ایندفعه چون طولانی رفته بودم و تمام بساط کلاس های آنلاین بچه ها رو هم برده بودم. کلی وسیله دارم و واقعا جابجا کردن اینا انگیزه ی قوی می خواد که درحال حاضر بخاطر غم برگشت به زندگی روتین، ندارمش...
-
آخرین برف سال
شنبه 23 اسفند 1399 13:56
صبح که بیدار شدم برف شدیدی میبارید و رفتم سراغ سپهر تا بیدارش کنم برای کلاس های دانشگاهش و بعدم ستی رو صدا کردم که بیاد توی اتاق اینوری تا داداشش بره توی اتاق خواب بزرگتره که میز تحریر هم داره و کلاسش رو اونجا برگزار کنه ستی هم خواب آلود اومد که بره توی اتاق وسطی و سرراهش چشمش افتاد به پنجره و گفت وااای آخ جون برف و...
-
روزهای آخر سال
پنجشنبه 21 اسفند 1399 20:22
سپهر داره برامون یک نوع سالاد جدید درست می کنه و میگه پیمانه یک چهارم می خوام.. دو دقیقه بعد میگه پیمانه ی یک دوم داریم؟... یک دوم قاشق چایخوری هم پیمانه داره؟ میگم عزیزم مگه داری کیک می پزی... سالاد هست دیگه سخت نگیر و چشمی بریز و می فرمان کار مهندسی هست و باید دقیق باشه... ستی زیر لبی میگه ایششش مهندس حالا خوبه ترم...
-
بارون
شنبه 16 اسفند 1399 06:56
پنج صبح با صدای شرشر بارون بیدار شدم و حالا دیگه خوابم نمی بره یک کم رفتم اینستاگردی و دیدم ساره (همون گیلاسی خودمون) یک پست گذاشته و فراخوان داده هرکی وبلاگ می نوشته بیاد خودش رو معرفی کنه و خوندن کامنت های زیرش کلی خاطرات برام زنده کرد از بین وبلاگ هایی که دیگه به روز نمیشن دلم برای آیدا و پزشک قانونی و پرسیسکی...
-
عمه خانوم
سهشنبه 12 اسفند 1399 16:20
کلاس آنلاین آلمانی ثبت نام کردم و موقع معارفه، استاد از همه می پرسید هدف تون از یادگرفتن آلمانی چی هست و همه هدف شون مهاجرت بود و فقط من بودم که گفتم می خوام با برادرزاده ها راحت تر ارتباط بگیرم و از همون موقع به عمه خانوم گروه معروف شدم حالا البته اینکه این دوتا بچه ( سپهر و ستایش) مشتاق یادگیری این زبان شدن هم بی...
-
و اینبار فقط اشک
پنجشنبه 7 اسفند 1399 09:34
غلت میزنه و می چرخه سمت من، میگه صبح بخیر، تو هم بیدار شدی؟ + آره مامان جان بیدارم _ دیشب چندتا خواب خوب دیدم + چه عالی تعریف کن ببینم _ خواب دیدم برام یک اسباب بازی جدید خریدی می خندم و میگم حالا چی بود + شبیه اسلایم نرم و لطیف بود ولی اسلایم نبود بعدشم خواب دیدم بهار اومده _ کدوم بهار ؟ منطورت فصل بهار هست + نه،...
-
بغض
دوشنبه 4 اسفند 1399 09:17
اون دوستمون که چندماه پیش توی این پست راجع به بیمار شدنش گفتم الان حالش اصلن خوب نیست و دلم برای اون همه سرزندگی و نشاط اش ..مدل زندگی سالمش و توجه ویره اش به طبیعت ...عشق به حانواده اش و ارتباط زیبا و خاصش با پسر نوجوونش و دختر کوچولوش ..واسه دغدغه های اجتماعیش و تلاشش برای قشنگ تر و شادتر کردن دنیای اطرافش ..می سوزه...
-
درود ای همزبان
پنجشنبه 30 بهمن 1399 09:11
توی این برنامه ی ببین TV که چهارشنبه شب ها پخش میشه چند شبی هست که یک خانوم از افغانستان هم توی برنامه شون شرکت می کنه و من عاشق مدل حرف زدنش و لهجه اش شدم امروز هم توی صفحه ی اینستاگرام جناب پورناظری یک ویدئو از شعرخوانی جوانی افغان که در حضور استاد سایه داره یکی از شعرهاش رو می خونه دیدم بازم عاشق لهجه اش و مدل...
-
نهایت عشق
سهشنبه 28 بهمن 1399 20:33
با همسرجان یک بحثی رو داریم انجام میدیم و در ادامه ی بحث میگم + حالا عزیزم بیخیالش شو.. یک وقت شهید میشی _ بد هم نیست ها خوشبخت میشین + وااا زبونت رو گاز بگیر، کجاش خوشبختی داره اخه _ دیگه سپهر لازم نیست بره سربازی و ستایش هم از سهمیه واسه کنکورش استفاده می کنه + اااا خب پس هرجور صلاحه همون کار رو بکن پ. ن 1: در...
-
دلتنگی
سهشنبه 21 بهمن 1399 16:29
رفته بودم سبزی بگیرم و سبزی فروش قبلی که همیشه بساطش رو بیرون میوه فروشی پهن می کرد عوض شده بود و جاش رو یک آقای نسبتا جوانی گرفته بود، بسته های کوچیک سبزی جاش رو به بسته های بزرگتر داده بود و قیافه شون تازه تر و هیجان انگیز تر بودن و ریحان هاش از همه هیجان انگیزتر بود و از بس توی این چندماه پاییز و زمستون، ریحان یخ...