یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

خدایی خیلی سخته

مطمئنم دیرش شده و حداقل نیم ساعت دیرتر از ساعت مقرر به محل کارآموزیش میرسه ولی خب هی به خودم نهیب می زنم به من مربوط نیست و اشکال نداره و بذار دیر برسه و مشکل خودش هست

می دونم آخرین مهلت ارائه ی پروژه اش دو روز دیگه هست و کلی هم عقبه و باز باید به خودم یادآوری کنم که مشکل خودش هست لازم نیست من یادآوری کنم که ددلاین پروژه کی هست 

مطمئنم که تصمیم اشتباهی گرفته و آخرش پشیمون میشه ولی خب نمی تونم چیزی بگم چون هرچی بگم حالت نصیحت گونه داره و تغییری توی تصمیمش نداره پس باید دندان روی جیگر بذارم تا خودش تجربه کنه 

خلاصه که عبور از این مرحله ی والد بودن برام سخته و مدام باید با خودم  بجنگم کاش می دونستم والد بودن اینقدر سخت هست و اعصاب و روان پولادی می خواد 


بوی ماه مدرسه

امروز کلاس هشتم رو شروع کرد و وقتی رسوندمش مدیر جلوی درب مدرسه منتطر بچه ها بود تا بهشون خوش آمد بگه و  ورودی مدرسه رو با گل و بادکنک تزئین کرده بودن اصن فضا یکجوری بود که دلم خواست برم مدرسه

ما چقدر طفلکی بودیم.. یادمه دم درب مدرسه همیشه ناظم منتطرمون بود که مبادا با جوراب یا کفش سفید باشیم و از همون دور که می دیدمش تپش قلب می گرفتم و ناخداگاه دستم می رفت طرف مقنعه ام تا بکشمش جلوتر تا بالای چشمام هوفففف

ولی خداییش فقط مهر بوی مدرسه میده