یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

اینروزها که اخبار کرونا و بی آبی و بی برقی داغ هست و هرصفحه که باز می کنی از خوزستان میگه. من رو باخودش برده به زمان نوجوانیم همون موقع ها که یازده، دوازده ساله بودم و بخاطر شغل بابا. دوسال رفتیم خوزستان و توی یکی از شهرهای کوچیکش ساکن شدیم کلی خاطره ی خوب دارم و یک دوست خیلی صمیمی که دوستی مون تا الان ادامه داره

اون موقع ها دوتا داداش ها کوچک بودن و عشق فوتبال.  یادم میاد که توی تابستان و زیر آفتاب داغ این دوتا می رفتن توی زمین های بازی اطراف خونه که البته یک زمین آسفالت بود و هروقت برمی گشتن به ته کفشهاشون قیر آب شده از آسفالت چسبیده بود ولی خب عشق فوتبال، گرما رو نمی فهمید ولی من سوسول تر از این حرفا بودم و حاصر نبودم از زیر کولر گازی اونورتر برم و معمولن یا دوست جان پیش من بود یا من خونه شون بودم که البته اونم دوتا داداش همسن برادرهای من داشت که اتفاقا همبازی همدیگه بودن

یادم میاد اولین بار که با مامان به بازار ماهی فروش ها رفته بودم از اون همه ماهی که روی یخ های بزرگ گذاشته شده بودن تعجب کردم و واقعا اون بازار برام جذاب بود حتی بوی عجیبش رو هم دوست داشتم

چندباری اهواز و کنار رود کارون رفته بودیم و باورم نمیشه که اون رودخونه با اون عظمت و اون همه آبش که روش کشتی حرکت می کرد الان به یک نهر نحیف تبدیل شده باشه

اون شهرک کوچولویی که ما توش ساکن بودیم یک دریاچه کوچولو و زیبا ذاشت و کلن هم شهرک سرسبزی بود... درسته که توی تابستان بی نهایت گرم بود و یکساعت بدون کولر گازی نمی ‌شد نفس کشید ولی بازم شهرک با وجود نخل های خوشگل وسط بولوارش، زیبایی خاصی داشت و الان که تصاویر زمین های خشک و کارون بی جون رو می بینم احساس می کنم نکنه اون خاطرات کودکی من اشتباه بودن آخه مگه ممکنه اون رودخونه با اون عظمت، الان این ‌شکلی باشه.. عکسایی که از دزفول و اهواز و سوسنگرد توی فضای مجازی می بینم با اون چیزی که توی خاطرم مونده زمین تا آسمون متفاوت هست

چه حیف

پ. ن: با نیما توی اینستاگرام ورزش می کنم و از وقتی من ورزش با نیما رو شروع کردم همسرجان دنبال شهلا یا شهره یا شرار می گرده برای ورزش ولی خب فایده نداره و پیدا نکرده و دیشب مجبورش کردم اونم بیاد با نیما ورزش کنه

بعضی روزها

توی دعواهای زن و شوهری ما، از جیغ و داد و هوار خبری نیست، البته اوایل بود ولی وقتی بچه دار شدیم که البته خیلی زود هم بچه دار شدیم، ترجیح مون این بود که بچه ها نگران نشن و توی خلوت باهم بحث می کردیم و خب قاعدتا هی باید مواظب می بودیم تن صدا بالا نره که انصافا کار سختی هم هست

یک مشکل اساسی که من توی بحت با همسرجان دارم اینه که خیلی خوب حرف میزنه و خیلی ماهرانه بحث رو اونجور که دلش بخواد پیش میبره و اصن رشته ی کلام از دستم خارج میشه و معمولن بعدش بیشتر از دست خودم عصبی میشم و چون فرصت پیدا نمی کنم حرف دلم رو بزنم خب توی دلم تلنبار میشه و گاهی دلم می خواد خفه اش کنم حیف که زورم نمیرسه

جدیدا یعنی این یکی دوساله راه حلش رو پیدا کردم و اونم دعوای پیامکی هست یعنی صبر می کنم بره سرکار و خونه نباشه بعد تند و تند براش پیامک های بلند و بالا می نویسم و البته که اونم جوابش رو میده ولی من اینقدر تند تند می نویسم و اونم چون سرش شلوغ هست دیر، پیام هاش رو چک می کنه و اینجوری تا بیاد جواب بده، خب من هرچی توی دلم بوده گفتم و یک آخیش بلند هم گفتم و دلم هم خنک شده و نشستم دارم چای می خورم که دینگ دینگ صدای موبایل میاد یعنی داره جواب میده اونوقت با یک لبخند روی لب جواب ها رو می خونم و روشون ریپلای میزنم و بحث ادامه پیدا می کنه.. منتها من دیگه همه ی اونچه دلم خواسته رو گفتم


پ. ن: فکر می کردم دیگه این موقع ها مامان دوز دوم واکسنش رو هم زده باشه و بتونم با خیال راحت برم مشهد پیش شون ولی خب تازه دوز اول رو دو روز پیش زده

اولین تجربه

واسه نوشتن این پست دو دل بودم علتش رو نمی دونم... شاید چون صحبت کردن راجع به همچین چیزی قبلن تابو بود و  وقتی من بچه بودم حرفی راجع بهش زده نمیشد ولی از طرفی دلم می خواست اینجا بعنوان یک خاطره و بخشی از فرایند رشد ستی ثبت بشه.. شایدم علت های دیگه داره که هنوزم خودم نمی دوم خلاصه که این دودلی امروز کمرنگتر شد و حالا می خوام ثبتش کنم

من قبلن راجع به فرایند بلوغ و پر.. یو... د شدن واسه ستی تعریف کرده بودم و همون موقع هم با وحشت از من می پرسید که واقعا خون میاد... راستش کلن سپهر و ستایش یک ترس عجیبی راجع به خون دارن و حتی اگر دست شون ببره و خون بیاد خیییلی وحشت می کنن و دست و پاشون رو گم می کنن... چند وقت پیش یک روز جمعه در حالی که من داشتم صبحونه آماده می کردم و سپهر توی اتاقش مشغول درس خوندن بود و همسرجان هم سرش توی لپتاپش بود و داشت ایمیل کاری می زد.. ستی از توی دستشویی با فریاد و وحشت منو صدا کرد و رفتم دیدم لباس زیرش چندتا لک داره با آرامش بهش گفتم چیزی نیست و من که برات تعریف کردم و بزار الان برات پد میارم ولی ستی آروم نمیشد و یک ریز گریه می کرد و جیغ می زد

حالا سپهر و همسرجان با وحشت از پشت در دستشویی هی میگن چی شده چی شده

ستی رو محکم بغل کردم و بوسیدمش و گفتم نترس یک دقیقه آروم باش تا برات بیشتر توضیح بدم ولی از ترس فقط می لرزید

اون دوتا هم که پشت درب منو خل کردن از بس هی گفتن چی شده... آخرش سرم رو آوردم بیرون و گفتم پر... یو... د شده حالا یک دقیقه ساکت باشین ببینم چطوری می تونم آرومش کنم

دو ساعت توی دستشویی بودیم و آخرش باهم دوش گرفتیم و اومدیم بیرون... ولی ستایش هنوزم اشک می ریخت... باباش بوسیدش و گفت بیا باهم یک بازی فکری کنیم ولی گفت دوست نداره و رفت توی اتاقش و بازم گریه کرد... با خودم گفتم شاید بهتر باشه چند ساعت تنها باشه شاید بالاخره کنار بیاد... سپهر رفت توی اتاقش و بهش گفت این اتفاقی هست که برای همه دخترا میوفته پس نباید چیز عجیب و پیچیده ای باشه وقتی همه می تونن زنده بمونن پس تو هم می تونی و برات اتفاقی نمیوفته... آخه هی می گفت من می میرم و من نمی تونم تحمل کنم

این ماه، سومین ماهی هست که پر... یو... د میشه ولی هنوزم روز اول گریه می کنه و ابدا خودش به لباس زیرش یا پدش دست نمی زنه و من براش عوص می کنم حتی نگاه هم نمی کنه و چشماش رو می بنده وقتی می خواد لباس زیرش رو در بیاره.... این وحشت عجیبش نسبت به خون رو نمی دونم چجوری کنترل کنم... هنوز خیلی کوچولو هست و واقعا هنوز توی فاز کودکی هست... احتمالا باید از یک مشاور کمک بگیرم


غروب جمعه

از اون غروب هاست که دلم گرفته و دوست دارم یک دل سیر گریه کنم

کلی چرا می تونه داشته باشه از روند کند و مورچه وار واکسیناسیون و نگرانی برای مامانم تا خبر رفتن دختردایی کوچیکه، همونی که وقتی من اومدم تهران و وارد دانشگاه شدم اون تازه دنیا اومده بود، همون دختر کوچولوی عشقی که با خودم می بردمش خوابگاه و با دوستای خوابگاهی از حضور یک دختربچه ی بامزه کیف می کردیم... همون فسقلی که وقتی دو ساله بود مامان و باباش رفتن یک سفر زیارتی و اونو پیش من و مامان بزرگش گذاشتن و اون دوهفته یکی از بهترین تجربه هام بود..همونی که این اواخر و توی این دوران کرونای لعننی، پایه ی این بود که یکجا توی فضای باز جمع بشیم و بازی های دسته جمعی بکنیم.... دلم براش تنگ میشه ولی براش خوشحالم.... چیزی تا پروازش نمونده... کمتر از یکماه.... ستی کلی اشک ریخت و من با اشک دلداریش دادم و گفتم شاید تو هم رفتی پیش اون

لعنت به این غروب جمعه