یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

ماشینم آزاد شد

خب امروز صبح بعد از مراجعه به پلیس +10 و پرداخت جریمه هام و هزینه ی پارکینگ ،دوران حبس ماشین تموم شد و مستقیم بردمش کارواش و تر و تمیزش کردم و خب این پروسه تا ظهر طول کشید و بعدم رفتم دنبال ستی و همونجا جلوی درب مدرسه جریمه شدم به آقا پلیسه میگم توروخدا شما که می دونین اینجا مدرسه هست و این ساعت هم تعطیل میشه و والدین میان دنبال بچه ها شون خب یک ربع دیرتر بیاین این خیابان رو از بالا تا پایین جریمه کنین. آخه مدرسه ی ستی توی خیابانی هست که از بالا تا پایین این خیابان هر دو طرف پارک ممنوع هست

خدایی کار آزاد سازی ماشین راحت بود و معطل نشدم و چون این هفته ماشین رو هم لازم نداشتم اذیت نشدم 

بامزه اینجاست توی سفر بودم که برام اس ام اس بود مالک محترم ماشین با پلاک فلان به مناسب دهه ی فجر امکان ترخیص ماشین شما فراهم شده  ولی خب من که نبودم و در نتیجه ماشین همو ن یک هفته حبسش رو کشید 

حالا ببینم تا کی آزاد می مونه آخه انگار از این به بعد با اولین اس ام اس حجاب ماشین دوباره توقیف میشه. انشالله که شال همراهی می کنه و روی سرم فیکس می مونه 

سفر خوب بود  و دلم هنوز پیش رنگ و زلالی دریاش مونده 


خودم توقیفش کردم

امروز خودم با پای خودم البته درستش پای ماشینم هست رفتم پارکینگ طرف قرارداد پلیس امنیت اخلاقی و ماشین رو خوابوندم

بالاخره که یک جایی منو گیر می انداختن و ماشین رو توقیف می کردن  تزجیج دادم حالا که دارم میرم سفر و نیستم ماشینم توقیف بشه  

خلاصه که ماشین رو گذاشتم و قبص پارکینگ رو گرفتم و یک هفته ی دیگه بعد از گذروندن مراحل اداری اش می تونم ماشینم رو پس بگیرم وخب حداقل پول جرثقیل هم نمیدم


تجربه های زودهنگام

از دیشب که دوست و همسایه و همدوره ای دانشگاهم بهم خبر داد که ویزاش اومده و تا دو سه هفته ی دیگه میره دوباره اون ابر سیاه غم اومده و نشسته رو ی دلم به خاطرات این تقریبا سی سال دوستی نگاه می کنم  به بالا و پایین هاش به قهر و آشتی هاش و دلم برای تک تک تانیه هاش تنگ میشه به اولین باری که مجبورش کردم پاشه بره از داروخانه ی سرکوچه بی بی چک بگیره چون مطمئن بودم دریا رو حامله هست و خودش نفهمیده به مسافرت هامون به اون دورانی که توی خوابگاه باهم هم اتاق بودیم یا اون دورانی که باهم کوه می رفتیم یا حتی اون موقع که گذاشت رفت آلمان و من اندازه ی الان بی تاب نبودم انگار ته دلم می دونستم برمی گرده و آدم مهاجرت نیست ولی الان می دونم که برنمی گرده 

دلم بیشتر برای ستی می سوزه خیلی با دریا  اخت هست درسته که دوسال اختلاف سنی دارن ولی خیلی باهم جور هستن و کلی پچ پچ دخترونه دارن. دیشب که بهش گفتم دیگه قطعی شد و دارن میرن باز در حالی که اشکاش سرازیر بود می گفت اصن برام مهم نیست دلم هم براش تنگ نمیشه فقط دیگه استخر نمیرم و نودل هم نمی خورم چون دیگه هیچ کدومش رو دوست ندارم آخه این دوتا چندسال هستا مهر تا پایان خرداد هفته ای یک جلسه باهم می رفتن استخر ته کوچه و روتین بعد از استخرشون هم این بود که بیان پیش هم حالا یا اینجا یا پایین خونه ی اونا و باهم دیگه نودل درست کنن و بخورن

کلن ستایش همه چیز رو خیلی زود و توی سن پایین تجربه کرد بیماری و مهاجرت فامیل نزدیک و حالا هم مهاجرت دوست صمیمی 

لعنت بر باعث و بانیش و چه حیف که جز لعنت فرستادن کاری نمی تونم بکنم

می دونم این چند وقت همه اش تلخ بودم واقعا تلاش می کنم نباشم ولی نمیشه عوضش چند روز دیگه دارم میرم سفر جنوب کشور و امیدوارم حالم بهتر بشه 

ما وارثان دردهای بیشماریم

یکجوری شده که از زنده بودنم و زندگی کردنم حس عذاب وجدان دارم 

امروز صبح بعد از خوندن اون خبر تلخ وقتی پرده ها رو کنار زدم و پنجره رو باز کردم و قطرات خنک بارون رو روی صورتم حس کردم یکجورایی حالم بد شد و زود پنجره رو بستم انگار خجالت کشیدم که از حس بارون لذت برده بودم انگار دیگه خجالت میکشم که زندگی کنم