یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

2048

ااین بازیه روی اعصاب و روان من هست پدر و پسر جفتشون معتاد این بازی شدن و دایم سرشون توی موبایل و تبلتشونه و دارن بازی  می کنن و هی رکورد می زنن هر چی هم بهشون می گی بسه دیگه هی می گن باشه باشه همین الان و این همین الان یعنی یک ساعت دیگه اخه بدبختی اینه که این بازیه جذابیتی هم نداره اخه که چی هی این اعداد رو باهم جمع بزنی !!!!!! 

دایی ممر بالاخره خونه دار شد !! البته از نوع مستاجرش !!! تازه خونه رو هم خودش پیدا کرد !!! حالا توی پست قبل من هی غر زدم که این کاراش رو خودش نمی کنه حالا که خودش پیدا کرده تصمیم گرفتم هر کاری که پیش نمی ره بیام اینجا غر بزنم تا در اسرع وقت انجام بشه والا!! درضمن خونه اش همین ساختمون بغلیه و یکجورایی همسایه هستیم

دایی ممر

دوباره دارم دنبال خونه می گردم ایندفعه واسه دایی ممر !!انگار این دنبال خونه گشتن ها تمومی نداره و من هر تابستون باید فکرم مشغول این موضوع باشه چه اون موقع که خودمون مستاجر بودیم چه حالا که نوبت دایی ممر جان شده ..اولش که مطرح کرد می خواد مستقل بشه من خیلی مقاومت کردم اما الان فکر می کنم بد هم نیست مگه این که کمی تنهایی بکشه شاید زیر بار ازدواج بره والا ! هر چی بهش می گم برادر من عزیز من یک کم به فکر باشه با یکی اشنا شو می گه تو و مامان واسم پیدا کنین !!! می گم اخه مگه من و مامان بنگاه ازدواج داریم تو این همه مدت توی دانشگاه بودی ۴ سال لیسانس و ۳ سال هم که فوق ات طول کشید الانم که سر کاری واقعا یک مورد خوب نتونستی پیدا کنی ؟!!!! می گه مگه همه ی دانشگاه ها مثل دانشگاه زپرتی شما هستن که همه با هم ازدواج کنن ما توی دانشگاهمون فقط درس می خوندیم !!!! اینجور مواقع همچین دلم می خواد بزنمش حالا خوبه دانشگاه اونا به عشق و سنگگ معروف بودا والا !!!!

الانم که من و مامان رو می فرسته دنبال خونه واسش بگردیم می فرمان خوب شما بیکارین من فرصت نمی کنم برم دنبال خونه !!!! می گم می خوای من و مامان به جای تو غذا رو هم بجویم تا یک وقت خسته نشی !!! ولی واقعا سر و کله زدن با بنگاهی ها اعصابی می خواد ها می گم می خوام خونه توی همین محل باشه که داداش بهم نزدیک باشه ده کیلومتر اونورتر مورد معرفی می کنه می گم می خوام مبلغ رهنش فلان قدر باشه دوبرابر اون مبلغ مورد معرفی می کنه !!!!

یک خونه پیدا کرده بودم درست روبروی خونه ی خودمون طوری که از پنجره هام کاملا اون خونه دیده می شد ولی وقتی با صاحبخونه اش تماس گرفتیم گفت همین امروز معامله اش کردم :(

خونه واسه ادم مجرد هم بسختی پیدا می شه ها تا می گم واسه برادر مجردم می خوام لب و لوچه شون اویزون می شه

پ.ن: این پست رو یادتونه دیگه داره به نتیجه می رسه و عید فطر نامزدی شونه :)

همه چی آرومه

دایی عمل کرد و کلیه چپ رو برداشت .جراح از عمل راضی بود و گفت خداروشکر هیچ قسمت دیگه ای درگیر نشده بوده تومور حدود ۳ سانتی متر بوده که  واسه پاتولوژِی فرستاده شده و ده روزی طول می کشه تا جواب بیاد ولی دکتر معتقده که استیج یک بوده و نیازی به شیمی درمانی نداره

واما اینکه چجور شد که دایی متوجه بیماریش شد چون هم خیلی مهمه همه بدونن و هم به کیمیاگر جونم قول دادم اینجا می نویسم ..دایی حدود یک ماه پیش متوجه می شه فشار خون داره اونم فشار خیلی بالا (فشارش ۲۰ بود) بعد از مراجعه به دکتر و خوردن قرصای فشار و رعایت رژیم غذایی ولی بازم بالا بوده البته دیگه ۲۰ نبود ولی دکتر گفته بود بهتره از نظر قلب و عروق چک بشه که انجام شد و خداروشکر مشکلی نبود و دکترش پیشنهاد می ده از نظر کلیه هم برسی بشه و نتیجه می شه همینی که همه تون می دونین حالا دایی می گه چند وقت بود که دچار تکرر ادرار هم شده بوده ولی جدی نگرفته بودتش و فکر می کرده چون زیاد اب می خوره این طوری شده

بهتره همه مون چکاپ های سالیانه رو جدی بگیریم چون هر بیماری حتی همین سرطان وحشتناک هم اگه زود تشخیص داده بشه قابل درمانه

واما حاشیه های این مشکل :)

همون روز اول که خبردار شدیم مامان داشت گریه می کرد سپهر اومد و بغلش کرد و گفت می دونم که داداشت رو دوست داری و ناراحتی منم خواهرم رو دوست دارم و ناراحتش بودم ولی ببین الان حالش خوب شده داداش تو که خیلی قویتر از ستایشه پس حتما خوب می شه (می بینین چقده پسرم فهمیده هست (ایکون یک عدد مامان ذوق مرگ ))

توی اتاق دایی هستیم و دوستای دوران دانشجوییش میان دیدنش بعد از کمی خوش و بش با دایی یکدفعه یکی شون با تعجب به من می گه وای تو همون فسقلی هستی که با مامانت میومدی پیش ما !!! بعدم مامان جان می فرمان بعله همونه ..یادتون هست توی اون خونه مجردی که شما و داداش و اقای فلانی و اقای فلانی (همگی دوستای دایی بودن) بودن منم گاهی این فسقلی رو ورمی داشتم و میومدم تهران پیشتون بعد اقای دوست فرمودن بعله کاملا یادمه تازه می زاشتمش روی شونه هام و باهم بازی می کردیم مامان جان هم فرمودن یکدفعه هم جیش کرد روی گردنتون یادتون هست  بازم اقای دوست با خنده فرمودن بعله اینو خوب یادمه بعدشم همسرجان فرمودن مرسی که زن منو می زاشتین روی کول تون !!! ایندفعه اقای دوست با یک قیافه ی جدی رو به همسرجان فرمود این اول دختر من بوده بعدش شده زن تو    اصن اوضاعی بود ها حالا مگه مامان بیخیال یاداوری خراب کاری های من می شد فقط خوبیش این بود که همه می خندیدن مخصوصا دایی جان

خدانوشت : مرسی خداجونم که داییم زود فهمید مرسی که کنارم هستی

باز هم سرطان

دایی ام سرطان کلیه داره

لپ کلام همینه من اهل حاشیه رفتن نیستم این خبریه که دیروز با کلی مقدمه چینی که داشت منو دق می داد (از مقدمه چینی و یواش یواش خبر رو رسوندن متنفرم) بهمون داده شد بازم دست و پاچه شدم بازم گیج و منگ شدم بازم بغض کردم بازم رفتم توی دست شویی و گریه کردم  بازم گفتم اخه چرا ....اشتباه می کردم که دیگه از اسم سرطان وحشت نمی کنم لعنت به این بیماری 

عجیبه نه !!!! بازم سرطان کلیه !!!! هنوز فکرم خوب کار نمی کنه ولی باید برگردم تهران اخه دایی تهران زندگی می کنه

یک نکته ای رو همه باید بدونن اونم اینه که قبل از هر کاری حتما باید یک انکولوژیست مریض رو ببینه و نظر بده اخه اونه که روند درمان رو تعیین می کنه درسته که دکتر جراح و اورولوژ گفتن باید عمل کنه ولی قبلش باید حتما نظر یک انکولوژیست رو پرسید شاید لازم باشه قبل از عمل یا همون روز عمل اولین دوز شیمی درمانی زده بشه درمورد ستایش ما اول پیش انکولوژ رفتیم و اون به ما گفت اولین دوز دارو باید همون روز عمل زده بشه و یک دختربچه ی دیگه بود که دوهفته بعد از عمل تازه اومد سراغ انکولوژ و متاسفانه فوت شد می خوام بگم مراجعه به انکولوژ قبل از انجام هر اقدام درمانی ای خیلی مهمه

همسر رو فرستادم تا دایی ام رو توجیه کنه حتما پیش انکولوژ بره هنوز خودم نتونستم باهاش حرف بزنم اخه موقع حرف زدن صدام می لرزه و اشکام سرازیر می شه امروز می ره پیش انکولوژ سه شنبه هم وقت عمل گرفته

خدانوشت : می دونی که خیلی دوستش دارم می دونی که حق پدری به گردنم داره می دونی که تکیه گاه منه فقط می خوام بدونم چرا  چرا این کار رو با من می کنی چرااااااااااااا

خواننده نوشت: ممنونم بابت اظهار لطفتون توی پست قبلی ولی هنوز توی شوک هستم وقتی از این وضع دربیام و به خودم مسلط بشم همه ی کامنتای پست قبل رو جواب می دم و تایید می کنم

هواش خنک و دلچسب بود

همسرجانمان اومدن و برگشتن و یک روزش رو رفتیم اخ.لمد خیلی خنک و خوب بود حیف که من مجهز نرفته بودم یعنی واسه بچه ها لباس راحت نیاورده بودم وگرنه شب همون جا می خوابیدیم خوبیش این بود که اونجا خر بود که بارها  رو تا نزدیک ابشار بیاره ما هم وسایلمون به اضافه ی بچه هامون رو سوار اقا خره کردیم و یک جایی نزدیک ابشار اطراق کردیم بعدشم از وجود مامان و بابا استفاده کردیم و بچه ها رو سپردیم تا یک کمی بریم کوه نوردی و بعد از مدتها کوه نوردی نرفتن خیلی چسبید

دیشب که همسرجان رفت ستی کلی بهانه گرفت و گریه کرد و توی گریه هاش هم می گفت حالا به کی پا بدم بو کنه !!!! منم گفتم خوب بده من بو کنم این شد که همون طور که روی تخت دراز کشیده بودیم ستی پاش رو کرده بود توی حلق من و منم یک نفس عمیق کشیدم و گفتم به به پات چه بوی خوبی می ده بعدشم فسقلی می گه پا نه پای مبارک ! من همه جام مبارکه ! خلاصه تا اخر شب من دست مبارک و چشم مبارک و دماغ مبارک و شکم مبارک و حتی بام بام مبارک رو بو کشیدم

در ادامه هم چندتا عکس هست که به کمک سابی جون اپلود شده گذاشتم من دقیقا مصداق همسایه ها یاری کنین تا من وبلاگ داری کنم هستم

گرما رو دوست ندارم

خیلی گرمه ها  ! تنها فصلی که چشم دیدنش رو ندارم همین تابستونه افتابش خیلی سوزنده هست و اقعا تا قبل از ساعت ۶ یا ۷ بعدازظهر ادم نمی تونه پاش رو از خونه بیرون بزاره حالا شما فکر کن من توی این گرما پیاده روی هم می رم البته دیگه صبح ها نمی رم چون احساس می کنم ممکنه تصعید بشم   اگه این هفته خوب وزن کم نکنم همه اش تقصیر این خورشید خانومه گفته باشم 

از یک اخلاق این اقایون فروشنده متنفرم  اونم اینه که هی اظهار نظر می کنن مثلا من رفتم کفش مهمونی بخرم  از همون اول که وارد مغازه می شی شروع می کنن به حرف زدن اصن نمی زارن ادم با خیال راحت کفشا رو ببینه هی می گه این کفشم خیلی خوبه و پرفروش بوده اون یکی واقعا برازنده ی شماست!!! حالا طرف اصن نمی دونه من چه جور کفشی می خوام ها ولی همین طور حرف می زنه اینقده دلم می خواد بگم لطفا ساکت باشین تازه وقتی می خوام کفش پرو کنم هم هنوز نپوشیده می گه وای چقدر تو پاتون قشنگ نشسته و چقدر بهتون میاد!!!! یکی که واقعا نوبر بود یک کفش پاشنه بلند پوشیده بودم و باهاش یک کم راه رفتم و گفتم این خیلی پاشنش بلنده و باهاش راحت نیستم اگه از همین مدل کوتاه ترش رو دارین بیارین اقاهه هم می گه نه خانوم خیلی هم خوبه توی خونه تمرین کنین تا بتونیین باهاش راه برین فقط کافیه روزی نیم ساعت تمرین کنین اصن همه اش تقصیر این کفشای اسپورته که می پوشین !!!!

نتایج تیزهوشان بالاخره اعلام شد و پسرجانم قبول نشده . دایی ممر وقتی فهمید گفت معلوم بود اخه فقط یک باهوش توی خانواده هست که اونم منم

این قفل کمدای استخرها هست که بصورت مچ بنده و ادما معمولا به مچ دست یا پاشون می بندن این پسرچانم اونا رو روی رون پاش می بنده تازه اونم در چاق ترین قسمت رون پاش!!!!!

همسرجان اخر هفته میاد مشهد

زندگی این روزا خیلی فوتبالی شده خیلی ها ...درضمن خیلی خوب بودیم ها