توی ماشین نشستم و صبط روشن هست و صدای همایون توی ماشین می پیچه و ناخودآگاه چشم های من خیس میشن اونقدری که رانندگی برام سخت میشه و نمی تونم جلوم رو ببینم و می پیچم توی یک کوچه ی خلوت و ماشین رو خاموش می کنم
دارم فیلم می بینم و یکجای فیلم دکتر که اصالت هندی داره خطاب به مریضش میگه دلم برای رنگ ها و طعم های هند تنگ شده و وقتی بازنشست بشم برمی گردم و من اشک هام سرازیر میشن
دارم توی اینستا می چرخم که یکدفعه یک کلیپ برام باز میشه که مادری توی کوه داره فریاد می زنه سیاوش دوستت دارم مامان و من به هق هق میوفتم
داداش عکس دختر کلاس اولیش رو در حالی که یک قیف بزرگ هدیه توی دست هاش هست و جلوی درب رنگی رنگی مدرسه ایستاده برام می فرسته و من اشک هام سرازیر میشن
چرا اینجوری شدم
چرا بغص داره خفه ام می کنه
خب انگار این قانون اینبار برای من صدق می کنه و بدترین اتفاق ها در بدترین موقعیت و زمان برام اتفاق افتاده
داداش داره میره
مشکل مامان و عملش پیچیده تر شده
حالا این وسط احصاریه واسه حجاب هم برام اومده
ماشینش رو فروخته و بهش پیشنهاد دادیم این مدت که همسرجان داره میره ماموریت و تهران نیستش از ماشین اون استفاده کنه
میگه آخ جون حالا کی برمی گردی و همسرجان جواب میده معلوم نیست و فعلن بلیط برگشت ندارم. میگه ایشالله برنگردی. می خندم و میگم خیلی خری بخدا. رو می کنه به همسرجان و میگه بیمه ی عمر داشتی دیگه
خیلی جاش خالی میشه