یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

انگار اون قبلا ها که کوچکترین تغییر رو به ادم گوش زد میکردن واسه من بهتر بوده ها

چندوقتی بود اصلا بفکر اضافه وزن و این حرفا نبودم می دونین که من کلا دائم الرژیم ( کلمه ی جدید هست:) )هستم .اینقده هی بهم گفتن بابا سخت نگیر تو که خوبی و حالا این یک شب رو بیخیال شو یا این یکدونه شیرینی که چیزی نیست و در کنار پیاده روی نکردن ها که از خرداد دیگه پیاده روی صبحگاهیم رو قطع کردم باعث شد که چاق بشم اونم نه یکذره و دوذره ها ...خودم احساس میکردم چاق شدم ولی فکر میکردم فوقش سه چهار کیلو اضافه کرده باشم ولی وقتی امروز رفتم روی وزنه و دیدم نه کیلو اضافه کردم نزدیک سکته کنم. اخه نه کیلو!!!! واقعا بی انصافیه ..نمی دونم چرا هیچکی هم نمی گفت چاق شدم فقط امروز یکی از دوستام گفت انگار چاق شدی ها و منم یلافاصله رفتم روی وزنه و شوکه شدم و البته بعدترش نشستم مفصل شام خوردم و گفتم از فردا رعایت میکنم ولی بعدترش یادم افتاد از اول مهر بهتره چون اون موقع می تونم دوباره پیاده روی هام رو بعد از رسوندن ستی به مدرسه شروع کنم ..منظورم اینه که نهایت شوکم دراین حد بود و فقط چندساعت دووم داشت...ولی جدای از شوخی باید فکری بکنم خودم می دونستم که سریع چاق میشم واسه همین همیشه رعایت می کردم ولی دوست ناباب و شرایط ناجور و اینا دست به دست هم دادن و باعث بوجود اومدن همچین فاجعه ای شدن


دایی ممر نوشت: میگه کلی غوره پاک کرده داریم می خوای برات بیارم میگم وااای طفلی عروس جان ,غوره پاک کردن زحمت داره تازه اون طفلی سرکار هم میره خب چه کاریه اماده می خریدی. من که دلم نمیاد بیام زحمت های اون طفلی رو بردارم میگه نخیر پرنسس خانوم دست نزدن خودم پاک کردم گفتم اهان خب پس. اشکالی نداره وظیفه ات بوده فردا میام سهمم رو می گیرم

 

هنوز درگیر چشماشم

یک دختر جوون و ظریف هست داره اشک میریزه و مادرش هی میگه خب تقصیر خودته الانم اتفاقی نیوفتاده برگرد سرخونه و زندگیت 

نشستم پیش مادرشوهر و میگه این مریص رو نصف شب اوردنش چاقو خورده بوده ...به خواهر شوهر میگم تو دیگه برو خونه استراحت کن من می تونم چندساعت بمونم 

ملاقاتی ها میرن و فقط همراه بیمارها می مونن و اتاق خلوت میشه مادر دختر جوون هم میره و دختر بدون همراه می مونه دلم برای اشکای بی صداش به درد میاد میرم سراغش و خودش سرصحبت رو باز میکنه میگه هجده ساله هست و یک دختر دوساله داره شوهرش قاچاقچی هست و هر روز کتکش میزنه ایندفعه هم با چاقو زدتش و کارش به بیمارستان و بخیه زدن رسیده روی دست و پاهاش پر از زخم و جای کبودی هست مبگه اینا قدیمیه 

گردن و پهلوش پانسمان هست دیشب بردنش اتاق عمل و چاقو مری اش رو بریده بوده

میگه خانواده ام هی بهم میگن بساز ازش بچه داری

بهش میگم برو بهزیستی خودت رو معرفی کن اونا باید حمایتت کنن 

چشماش خیلی گیراست چشمای درشت مشکی که پر از غم و اشک هست


پ.ن: مادرشوهر مریص احوال بود و ما اومدیم مرکز دنیا برای عیادت و کمک خداروشکر حالش بهتره و فردا مرخص میشه