یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

سکوت

واقعا نعمتیه ها ما به مدت ۱۳ شب از این نعمت محروم بودیم و واقعا عذاب اور بود من نمی فهمیدم اونا خودشون کر نمی شدن از این صدای به این بلندی اخه فکرش رو بکنین ما در حالی که همه ی پنجره های دو جدارمون بسته بود بازم صدای همدیگر رو نمی شنیدیم و وقتی می خواستیم با هم حرف بزنیم باید داد می زدیم !!

جلوی خونه ی ما یک زمین خالی هست و توی این ایام یک هیات اونجا چادر زده بودن و از ساعت ۹ تا ۱۱:۳۰ اونجا نوحه خونی داشتن اونم با صدایی فراتر از صوت و به صورت دوبس دوبس و این واسه کسی مثل خانواده ی ما که بچه ها عادت دارن بین ۸:۳۰ تا ۹ بخوابن و مامان خانواده هم معمولا وقتی گنجشگ لالا قوباغه لالا رو می خونن هفت تا پادشاه رو خواب دیده یعنی فاجعه راستش توی این مدت هیچ اعتراضی به صدای بلندشون نکردم ولی وقتی شنبه شب هم به این کارشون ادامه دادن دیگه واقعا عصبی شدم اخه سپهر بیچاره صبح باید می رفت مدرسه و اتفاقا که امتحان هم داشت و سرویسش هم ساعت ۶:۳۰ میاد دنبالش و این یعنی این که باید ساعت ۵:۵۰ بیدار بشه تا صبحونه بخوره و اماده بشه اونوقت این طفلی از این همه سر و صدا تا ساعت ۱۱:۳۰ روی تختش نشسته بود و خوابش نمی برد اولش دایی ممر رفت پایین و بهشون تذکر داد که فردا روز کاری هست و می خوایم بخوابیم و صداتون رو کم کنیین و اونا هم جواب دادن امروز روز سوم امام هست و ما مجوز داریم !!! راستش اینقدر کلافه شدم که به ۱۱۰ زنگ زدم و به اونا شکایت کردم برخلاف انتظارم نگفت که از دست ما کاری برنمیاد اتفاقا ادرس گرفت و گفت یک تیم اعزام می کنه هر چند نکرد !!!!!! ولی بازم خوب بود که جواب سربالا نداد

دیشب اینقده کیف داشت وقتی ساعت ۹ خوابیدم و همه جا ساکت بود

پ.ن: امروز از اون روزای حسابی پر کار هست باید سپهر رو اول ببرم که بریسش رو تنظیم کنن بعدش بریم یکجای دیگه عکس از پشتش بگیرن بعدشم بریم پیش دکتر گنجویان تازه امروز زوجه و ماشینمون فرد و این یعنی که کلی هم باید تاکسی سواری کنیم 

 

دوبس دوبس!

نمی دونم چرا فکر می کردم دوران نوحه خونی های دوبس دوبسی سر اومده!!! ولی الان چند شبه که متوجه شدم سخت اشتباه می کردم اونم به لطف هیات توی کوچه مون !

همسر جان  سپهر رو با خودش برده سمت بازار تا دسته های اونجا رو بهش نشون بده راستش اصن دلم نمی خواست سپهر بره همه اش هم تقصیر دایی خودم هست که اومد دنبال همسر جان اخه اونجا خیلی شلوغه و من همه اش نگرانم که نکنه سپهر گم بشه دیگه چون هم خودش دلش می خواست و هم من توی رودربایستی گیر کردم مجبور شدم اجازه بدم کلی هم به همسر سفارش کردم که مواظب باشه بچه رو گم نکنه اونم فقط با تعجب بهم نگاه کرد که یعنی چی من بچه ی خودم رو گم می کنم !

چند روز بود که داشتم کتاب شهر اشوب رو می خوندم و اینقده دوستش داشتم که هر جا می رفتم با خودم می بردم مثلا مهدکودک یا کلاس باله ستی بعد اونوقت دفعه اخر که رفته بودم کلاس باله ستایش موقع برگشتن کتابم رو گم کردم یعنی احتمالا یک جایی جا گذاشتم حالا کجا نمی دونم ...توی سوپری سر راه یا دکه ی روز نامه فروشی شایدم توی موسسه ی موسیقی(همون جایی که ستی می ره باله) خیلی حیف شد اگه الان بود می خوندمش تا زمان برام زودتر بگذره و زودی سپهر برگرده شنبه حتما می رم شهر کتاب و یک دونه شهر اشوب دیگه می خرم شخصیت فروغ برام جالبه یعنی این همه جسارتش واسم هم عجیبه هم قابل تحسین رک بودن و سانسور نکردن خودش هم برام جذابه کاری که هیچ وقت خودم نمی تونم بکنم

واسه این که زمان زودتر بگذره اومدم توی نت می چرخم ولی اصن حواسم جمع نیست و نمی فهمم چی می خونم یا حتی می نویسم !

 بعدا نوشت: همسرجان سپهر رو سالم برگردوند

تعطیلی اجباری

به لطف هوای غنی شده با فلزات سنگین و غیرسنگین سپهر و ستایش خونه هستن و چون همسرجان باید بره سرکار و از همه مهم تر اخر هفته زن داداش جانمان دارن میان تهران تا از این جا برن بلادکفر سر خونه و زندگیشون درنتیجه ما همینجا هستیم (می بینین چه خواهرشوهر نمونه ای هستم !!!!)و این هوای غنی شده رو استنشاق می کنیم تا یک وقت خدای ناکرده غلظت این فلزات توی خونمون پایین نیاد !!!!

این دوروز ساعت کار همسرجان رو تا ساعت ۲:۳۰ کاهش دادن!!! من نمی فهمم این کاهش ساعت کار چه دردی رو دوا می کنه بالاخره که این جماعت باید صبج از خونشون بیان بیرون و برن سرکار بازم بعدازظهر این مسیر رو برگردن خونه حالا گیرم دو ساعت زودتر خوب چه توفیری به حال کاهش ترافیک و به تبعش کاهش الودگی داره!!!!!

سپهر که داره با دمش گردو می شکنه اخه این هفته همه اش امتحان داشت حالا علاوه بر این که امتحان نداره یکی از دوست جوناش که مامان و باباش باید برن سرکار میاد اینجا خونه ی ما و من الان سه تا بچه دارم  که البته گاهی به چهارتا هم افزایش پیدا می کنن! اخه ستایش هم می گه دوستم دریا هم بیاد خونمون و من مجبور می شم برم دم خونه ی همسایه پایینی و واسه چند ساعت دخترش رو قرض می گیرم !!!!

این فسقلی صبح ها که از خواب پا میشه در حالی که چشاش داره از خوشحالی برق می زنه ازم می پرسه مامان امروز مهدکودک تعطیله  بعد که تایید منو می گیره با یک تاسف مصنوعی میگه چه حیف شد می خواستم برم مهد کودک!!!!!!!!!!!!!!

پ.ن: یک سایت بافتنی خیلی جذاب پیدا کردم و دوهفته ی پیش بهش سفارش یک پیراهن دخترونه با تل و پاپوش دادم که دیروز به دستم رسید و خیلی خوشگل شده بود دقیقا شبیه همونی شد که توی سایتش بود حالا وسوسه شدم  بازم بهش سفارش بدم

مرغ تخم طلا

از وقتی از مشهد برگشتم ستایش سر مهدکودک رفتن اذیت می کنه یکدفعه بهانه اش چسب دماغ میس الهه هست و اون که دیگه قرار شد اصن نره سر کلاسش یکدفعه خوابش میاد و حوصله نداره یکدفعه می گه خسته می شم اینقدر نقاشی بکشم یکدفعه ی دیگه میگه دوست ندارم شعر بخونم خلاصه که هر دفعه یک بهانه ای هست و من بیچاره باید دم در مهدکودک کلی التماسش کنم و نازش رو بکشم و تازه یکساعت هم اونجا بشینم تا راضی بشه امروز که گریه می کرد که تو هم همین جا باش منم گفتم باشه هستم می رم روی مبل مخصوص مامانا میشینم تو هم برو کلاست اونوقت این نیم وجبی سوییچ ماشین رو ازم گرفت تا مطمئن بشه من نتونم برم جایی بعدشم رفت از توی کلاسش و یک کتاب قصه به اسم مرغ تخم طلا برام اورد تا حوصله ام سر نره !!!! و اینگونه شد که من امروز صبحم رو توی مهد گذروندم

همسر جان زنگ زده که کجایی می گم توی مهدم و جریان رو براش تعریف می کنم می خنده و می گه خوشم میاد بالاخره یکی پیدا شد از پس تو بربیاد  

تمام اینا هم در حالیه که دارم دندونام رو روی هم فشار می دم و بزور لبخند می زنم

- مامان من تخم مرغ می خوام

+ باشه عزیزم         یک تخم مرغ اپ پز می زارم جلوش

-نه اشپز (همون اب پز) نمی خوام نیمرو باشه

+بیا قربونت بشم اینم تخم مرغ نیمرو

ـ کلاس میس الهه نمی رم ها

+ باشه اشکال نداره نرو           دارم توی کیفش شیر می زارم

ـ نه این کیف صورتیه رو نمی خوام ابیه رو می برم

+ باشه

ـ شیر ساده نمی خوام شیر توت فرنگی بزار

+ باشه         لباس قرمزهاش رو اماده کردم که بپوشه

ـ نه اینا رو نمی خوام اون لباس ابیه رو می خوام تا به کیفم بیاد

+ باشه ..... دیگه دستشویی نداری خوب فکر کن ببین پی پی نداری

ـ نه ندارم

+ مطمئنی دیگه        

ـ (سرش رو بر می گردونه عقب و از باسن مبارکش می پرسه ) بام بام (همون باسن) پی پی داری بعد هم خودش میگه نه

لباساش رو تنش می کنم و کفشش رو هم می پوشه بعدش می فرمان

ـ مامان پی پی دارم

دوباره همه ی لباسا رو در میارم و می برمش دستشویی

ـ به خاله مریم بگو خودم پی پی کردم (انگار بقیه ماماناشون واسشون پی پی می کنن والا!!)

+ چشم می گم حالا دیگه بریم

ـ اون هاپو قهوه ای رو هم ببریم

+ باشه

توی حیاط مهد کودکیم

ـ یک کم برم توی چامپینگ بپرم

+ باشه برو فقط زود باش

ـ یک کم تاب بازی کنم

+ باشه عزیزم فقط دیگه ظهر شد ها

ـ حالا سرسره سوار شم

+ مامان جان یک کم زودتر لطفا

دیگه رضایت می ده از پله های مهدکودک بریم بالا

ـ مامان برام اون بادکنک زرده رو می خری

+ اره

ـ اون تل صورتیه رو هم بخر

+ باشه

ـ بعد از مهد کودک بریم پارک

+ چشم می ریم

ـ چون دختر خوبی بودم بعدشم بریم خونه ی دریا تو هم بیا

+ باشه

می رسیم جلوی در کلاسش دست منو محکم گرفته و ول نمی کنه

ـ مامان ایندفعه هم روی صندلی مامان بشین و کتاب بخون

+ باشه

ـ کلید ماشین رو هم بده من نگه دارم

+ بیا اینم کلید

توی عمرم اینقدر به کسی باج نداده بودم هوفففففففففففففف

روز پاییزی

از راهی کردن یک مسافر مخصوصا اگه عزیز هم باشه متنفرم   دیروزم که یک روز پاییزی به تمام معنا بود با اون هوای ابری و بارونی گرفته اش حال و هوای دلم رو که گرفته بود گرفته تر کرد با این که این خان داداشمان خیلی ادم شلوغ  و پرسرو صدایی نیست (برخلاف دایی ممر) ولی دیروز خونه یکدفعه ساکت و گرفته شد کاش می شد ادما همیشه پیش هم بودن و اینقده حسرت روزای کنار هم نبودن رو نمی خوردن

همسایه ها یاری کنید تا من بچه داری کنم!

واسه سپهر دنبال مدرسه می گردم الان کلاس ششم هست و سال دیگه می ره دوره ی اول متوسطه (همون راهنمایی خودمون) اگه مدرسه ی خوب سراع دارین بهم خبر بدین لطفا

مدرسه ای می خوام که توی محدوده ی ۲ یا ۵ باشه (نمی خوام خیلی از خونه دور باشه و توی ترافیک بمونه)

کادر اموزشی قویی داشته  باشه

از نظر پرورشی و جو حاکم بر مدرسه و فرهنگ ورفتار بچه ها معقول باشه (می دونم که همه ی بچه ها مثل هم نیستن و توی همه جا خوب و بد هم پیدا میشه اما بعضی از مدارس هم هستن که به داشتن بچه ها خلاف معروفن منظورم اینه که همچین جایی نباشه)

خیلی مذهبی نباشه (دوست ندارم محیط مدرسه با اون چیزی که توی خونه هست خییییییلی متفاوت باشه)

ساختمون مدرسه هم واسه مدرسه ساخته شده باشه نه از اینایی که یک خونه رو اجاره می کنن و تبدیلش می کنن به مدرسه

خودم فعلا فقط مجتمع اموزشی علامه طباطبایی رو پیدا کردم که شعبه ی ابشناسانش بهم نزدیکه هنوزم خودم نرفتم ببینمش و فقط تعریفش رو شنیدم ممنون می شم اگه راهنماییم کنین و مدارسی رو که می شناسین بهم معرفی کنین

گرممه!!!

دو سه روزی هست که مامان و بابا به همراه داداشا اومدن تهران و شنبه هم که داداش خارجیمون می ره ولایتش این دفعه خیلی زود گذشت هم مدت زمانی که ایران بود کم بود همه اش سه هفته هم این که مدت زمان کمتری رو اومد تهران و منم که به خاطر سپهر نمی تونستم بیشتر مشهد بمونم اینه که این دفعه کم دیدمش

بابا خیلی سرمایی هستن شما فکر کن توی این هوای تهران یک بلوز و شلوار نخی پوشیده دوباره روش یک ژاکت با این شلوارای زخیم که توش کرکی هست می پوشه و دوتا هم جوراب روی هم پاش می کنه !!!! تازه اینا لباسای خونه اش هست این در حالیه که من شوفاژ ها رو روشن کردم... هر چند دقیقه یکبار هم می ره روی تراس و پکیج رو زیادش می کنه باز من یواشکی می رم کمش می کنم اخه باور کنین دارم توی خونه اب پز می شم بعدشم هی بهم می گه خونتون سرده ها!!!! یک چیزی بپوش اصن واسه همینه که بچه ام (منظورش ستایشه) رو سرما دادی!!!! اجازه هم نمی ده من لای هیچ کدوم از پنجره ها رو باز کنم تا یک کم لای پنجره ی اشپزخونه رو باز می کنم می گه وای داره از یک جا سوز سرد میاد و سریع می بندتش منم تا از خونه می ره بیرون همه ی در و پنجره ها رو باز می کنم تا یک کم نفس بکشم !!!!خلاصه که اگه توی اخبار اعلام کردن یک بیچاره ای توی این هوا گرما زده شده اصن تعجب نکنین چون مطمئنن اون ادم منم 

داداش کوچیکه (همون دایی ممر) ده روز رفته بود مشهد و با مامان اینا برگشته ...همون روز اول که اومده بودن شب همگی دور هم نشسته بودیم و داشتیم حرف می زدیم این داداشمان دراز کشید کف زمین و پاهاش رو گذاشت روی مبل و دستاش رو هم باز کرد و یک نفس عمیق کشید و گفت اخیش خیلی دلم واسه خونه ام تنگ شده بود!!!! بعدشم خطاب به همسرجان فرمودن می دونم دلت برام تنگ شده بود دیگه تنهات نمی ذارم!!!!

داداش خارجی حموم کرده بعد بهم می گه یک پلاستیک کوچیک بده لباس زیرام رو بزارم توش بهش می گم الان می خوام ماشین لباسشویی رو روشن کنم بنداز اون تو تا شنبه هم که می خوای بری خشک می شه اونم در حالی که داره لباسش رو می اندازه توی ماشین بهم می گه ببین من فقط همین یک دست لباس زیر سفید رو دارم ها بقیه اش رو مامان زحمت کشیده و صورتیش کرده   خوشم میاد مادر و دختر عین همیم و فقط در زمینه ی رنگ صورتی تخصص داریم