یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

روزهای پرامید

ما دیشب کلی ذوق کردیم کلی هوار کشیدیم کلی شعار دادیم و هی بادکنک بنفش مان را تکان دادیم و یک تجربه ی جالب برای سپهر شد هرچند ستی اصلا خوشش نیومد و از این همه جمعیت یک کمی ترسیده بود  

دوباره زندگی برمی گرده به روال عادیش و چه خوبه که امید داری به روزهای روشن تر  

دوهفته عروس جان اینجابود و خونه اجاره کردن و اسباب کشی کردن و مبل و تخت رو هم سفارش دادن ..دوهفته ی شلوغی بود یا با عروس جان توی بنگاه ها بودیم یا یافت اباد و کل یافت اباد دیگه ما دوتا رو می شناختن ...درسته که دیگه برادرم همسایه ام نیست ولی تونستیم یک خونه نسبتا نزدیک به خودم پیدا کنیم اصلا یکی از ایتم های مهم واسه عروس جان این بود که نزدیک خواهرشووورش باشه  یک همچین خواهرشوووری هستم من :)))) 

هنوز کلی کار هست  و عروس رفته مشهد تا بقیه ی وسایلش رو بگیره و بیاره تا توی خونه بچینیم و قرار عروسی برای 7 مرداد گذاشته شده  

و من یک معضل بزرگ دارم به اسم حالا چی بپوشم که در روزهای اتی باید بطور جدی بهش بپردازم  

فعالیت های تبلیغاتی پسرکم

این روزها که مادرشوهر و پدرشوهر به بهانه ی پیگیری درمانشون پیش ما هستن , سپهرم با تمام تلاش های مخصوص خودش داره اونا رو ترغیب می کنه واسه رای دادن و هربار هم بعد از بحث بهم میگه به نظرت قانع شدن :)))

وقتی هم می شنوه که تحت تاثیر حرف ها و تفکرات پدرش هست از کوره در میره و بالحن قاطعی میگه جز پرسپولیسی بودن و اصلاح طلب بودن هیج وجه اشتراکی با باباش نداره و هیچ وقت هم تحت تاثیر هیچ موجودی قرار نمی گیره و خودش برای خودش تفکر و تحلیل و منطق مستقل داره و تازه خیییلی جاها با نظرات و کارهای پدرجانش مخالف هست 

خلاصه که بحث انتخابات توی خونه ی ما حسابی داغ هست

و پسرکم واسه خودش مردی شده و گاهی از تحلیل هاش تعجب می کنم که واقعا همین پسرکوچولو من هست که داره اینا رو میگه



انوش

توی این بنگاه گردی ها و دنبال خونه گشتن با اقای میانسالی اشنا شدیم به نام انوش و کلی سوژه بود واسه من و عروس جان و هم بسیار پرحرف و چرب زبون بود و هم خب خداییش ترکیب اقای انوش موقع صدا زدن یکجوری بود ..خلاصه زنگ تفریحی بود واسه خودش بعد دیروز که دوباره دیدیمش به من میگه واای فکر کنین من چه اشتباهی کردم و فکر کردم شما مامان عروس خانومین و دیشب که عروس خانوم با برادرتون اومده بودن بنگاه من هی احوال شما رو به عنوان مامان می پرسیدم و بعد عروس تون گفتن شما خواهرشوهرشین....هیچی دیگه از دبروز چشم دیدن این انوش خان رو ندارم

اردیبهشت زیبا

دوباره دارم دنبال خونه می گردم البته این بار واسه برادر جان .حسابی مشغول تدارک کارهای عروسی هستن و ایشالله مردادماه مراسمشون برگزار میشه و داداش خارجی هم میاد فعلا اون قانونی قبلی که خارج نشین های سربازی نرفته می تونن سالی یکبار بیان ایران تمدید شده و برادر جان هم بلیط هاش رو گرفته و داره میاد ...داشتم می گفتم که دنبال خونه ام و عروس جان اومده تهران و دوتایی باهم میریم دنبال خونه و من واقعا متعجبم که چقدر در عرض این ۴ سال اجاره خونه ها بالا رفته و دیشب داشتم فکر می کرد خداروشکر که بالاخره خونه خریدیم و این پروسه ی مزخرف هرسال دنبال خونه گشتن تموم شده ...امیدورم یک خونه ی مناسب و نزدیک به خودمون واسه ی عروس جان پیدا بشه و خیالش راحت بشه ...دیشب که خیلی مظلومانه بهم گفت وااای اصلا فکر نمی کردم تهران اینقدر اجاره خونه ها بالا باشه یاد 18 سال پیش خودم افتادم که دنبال اولین خونه ی مشترکمون بودیم و با توجه به بودجه ی خیییلی کممون نمی تونستیم جایی رو پیدا کنیم و با یک خونه ی 50 متری بدون پارکینگ و انباری شروع کردیم البته ماشین نداشتیم و پارکینگ واسمون مهم نبود  

دیروز وقت مصاحبه ی مدرسه ی انرژی اتمی بود و توی بدو بدوی از این بنگاه به اون بنگاه کاملا فراموشش کردم و تازه اخر شب یادم اومد . کلی سپهر غر زد و خودمم کلی اعصابم خورد شد و تا صبح خوابم نبرد . خداکنه ادا درنیارن و دوباره بهم وقت بدن وگرنه سپهر منو میکشه  

بالاخره سپهر موفق شد از کامکارها وقت کلاس اموزشی بگیره البته از سیاوش شون ...خیلی وقت بود دلش می خواست بره کلاس پشنگ کامکار و گفتن نمیشه و اول باید بره کلاسهای سیاوش و بعد اگه تایید شده می تونه بره محضر استاد بزرگتر و خب تایم های کلاس هاشونم پر بود و دیگه قرار شده از خرداد که دیگه مدرسه تعطیل هست ساعت 3 بره اونجا ... خودش که خیلی هیجان داره  

امسال اردیبهشت واقعا اردیبهشت هست ها فقط حیف که امسال تمام اخر هفته هامون درگیر ازمون ورودی مدارس هستیم ولی از اخر هفته ی قبلمون که خالی بود نهایت استفاده رو کردیم و با اکیپ دوست جان ها رفتیم گرگان و خالد نبی و من عاشق طبیعت زیبا و بکر ارتفاعات اونجا شدم . 

بالاخره یک جفت کفش اسکیت نمایشی دست دوم تمیز و مرتب واسه ستایش پیدا شد و به قیمت یک میلیون و هشتصد خریدیمش . امیدوارم حداقل دوسال اندازه اش باشه و زود کوچیک نشه . وقتی میرم کلاسش و دخترای نوجونن رو میبینم که چقدر خوشگل حرکات نمایشی انجام میدن کلی ذوق می کنم و امیدوارم پنج شش سال دیگه ستایش بتونه مثل اونا بشه  

 

شماها هم از دیدن و شنیدن حرفای انتخاباتی بعضی از نامزدها حرص می خورید و احساس می کنین چقدر وقیح و پررو هستن یا فقط منم که اعصابم خورد میشه  

یک پیام کوچولو

امروز صبح که بیدار شدم دیدم مامان تارا توی تلگرام برام پیام گذاشته.راستش اولش واسه چندثانیه فکر کردم تارا کیه و یکدفعه یادم اومد دوست دوران شیمی درمانی ستایش...خلاصه عکسای پروفایلش رو که همه شون تارا بودن رو نگاه کردم و چقدر بزرگ شده بود و اصلن شبیه تارای سه ساله که میشناختمش نبود...یاد اون راهروی باریک توی بیمارستان بهرامی افتادم که این دوتا اونجا میدویدندو بازی می کردن تا نوبتشون بشه حتی یادم میاد چندتا عکس هم ازشون گرفته بودم که دست همدیگه رو گرفتن ولی هرچی گشتم پیدا نکردم:(

ستایش که از مدرسه اومد واسش تعریف کردم و جالبه که تارا رو یادش بود و اتفاقا همون دالون و دویدن با تارا توی ذهنش بود

خلاصه که همین پیام کوچولوی حالتون چطوره و دلم براتون تنگ شده کل روزم رو ساخت و لبخند به لبام اورد...یادش بخیر هر جلسه ی شبمی درمانی واسه من و مامان که همیشه باهام میومد تخم مرغ محلی میاورد

چقدر مهربونی خوبه