یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

خاطرات

امروز با خبر فوت یک فامیل دور بیدار شدم از لحاظ نسبت خیلی دور میشه ولی برای من دور نبود و باعث شد تموم صبح ام رو با مرور خاطرات با بازماندگانش سپری کنم

پدربزرگم (بهش آقاجون می گفتیم) و برادرش (عموجان) خونه هاشون نزدیک هم بود و ما نوه های آقاجون با نوه های عموجان دوران کودکی مون رو باهم سپری کردیم و کلی خاطره از این دوتا خونه و صاحبخونه هاشون دارم هردوتا خونه حیاط بزرگی داشت و دستشویی گوشه ی حیاط بود و یک حوص کوچولو هم وسط حیاط و انتهای هردوتا حیاط هم یک پستو بود که بعنوان انباری ازش استفاده می‌شد البته انگار خیلی قبل‌تر اونجا آشپزخونه بوده و وقتی داخل خونه آشپزخونه درست می کنن اونجا میشه یک جای دنج و بامزه با در و پنجره ی چوبی که ما نوه ها بعنوان جایی واسه بازی کردن و پیدا کردن گنج ازش استفاده می کردیم هردوتا خونه یک صندلی فلزی توی حیاط داشت که مختص آقاجون و عموجان بود

چقدر توی این حیاط ها دویدیم و قائم باشک بازی کردیم حتی یادم میاد جنگ بازی هم می کردیم و یکی از حیاط ها میشد ایران و اون یکی می شد عراق و بعد هم بهم حمله می کردیم (دیگه بچه های دوران جنگ بازی هاشون همینا میشه:))

گاهی که میونه ی جاری ها خراب میشد (مادربزرگ هامون) ما رو منع می کردن از بازی کردن با نوه های خونه ی بغلی و یادم میاد اینجور مواقع یواشکی می رفتیم توی حیاط همدیگه و اگر مامان بزرگ های من (آقاجونم دوتا همسر همزمان داشتن) یا زنعمو جان  نوه های خونه ی بغلی رو توی حیاط شون می دیدن فورا میومدن توی حیاط و نوه های جاری شون رو دعوا می کردن که برن خونه ی پدربزرگ خودشون و اینجا رو شلوغ نکنن

هییییع یادش بخیر از این یواشکی بازی کردن ها

خونه ی آقاجون بعد از فوتش فروخته شد و جاش یک ساختمان جدید ساخته شد و  دوتا هوو ها رو بچه هاشون آوردن مشهد و هردوتاشون تاهمین چندسال پیش که مامان بزرگ خودم(مانی)  زنده بود در کنار هم توی یک اپارتمان باهم زندگی می کردن و الان اون یکی مامان بزرگم تنها توی اون خونه هست

ولی خونه ی عموجان همچنان پابرجاست و هروقت می رفتم بجنورد توی اون خونه و حیاطش کلی خاطراتم زنده میشد

صبحی یکی از نوه های عموجان برام یک عکس از این سه تا جاری فرستاد که کنار هم روی بالشت های سورمه ای رنگی نشستن و به یک پشتی قرمز که روش تور سفید هست تکیه دادن و هرسه تاشون از ته دل می خندن انگار که کسی چیزی تعریف کرده باشه و این سه تا باهم خنده شون گرفته. دلم برای مانی برای اون خونه، برای زنعمو تنگ شد مامان بزرگ هم دیگه خیلی پیر و ناتوان شده و اون نشاط و سرزندگی توی عکس رو نداره

کاش قبل اینکه خونه ی عموجان فروخته بشه یا تخریب بشه بتونم دوباره برم بجنورد و ببینمش


کودک تراپی

هی میرم و وویسی که زهرا از پسرش برام فرستاده و توش به مامانش اصرار داره واسه من نامه بنویسه رو گوش میدم و هی ذوق می کنم

نامه اش هم اینجوری شروع میشه خاله پریسا، آرش. همینقدر مختصر و مفید... نمیرم براش خداییش 

عاشق دنیای بچه گونه ام و دلم برای کودک تنگ شده. یک کوچولویی که بغلش کنم و باهاش بازی کنم و ترجیحا بغلی هم باشه

حیف که آرش کیلومترها ازم فاصله داره وگرنه هر روز اونجا بودم

یک رفیق شفیق هم اینجا دارم که بتازگی زایمان کرده ولی باز بخاطر ملاحطات کرونایی کمتر میرم پیشش بهش میگم شانس آوردی کروناست وگرنه هر روز اونجا بودم و مدام بغلش می کردم و بو می کشیدمش


یک‌جایی وقتی زیادی توریستی میشه اون حس آرامش رو بهت نمیده و همه تورو به چشم یک طعمه می بینن که بشه ازت پول درآورد 

خودم ترجیح می دادم برم سمت قشم یا چابهار البته که احتمالن اون جاها هم الان خیلی توریستی شده باشن چون تبلیغ توزهاشون رو زیاد می بینم 

واسه مسافرت دوست دارم خودم برم کشف کنم و بین مردم بچرخم و خودم مسیرها رو و نقاط بکر رو پیدا کنم و خیلی با تور لیدر حال نمیکنم

البته توی سفر اخیر تورلیدری در کار نبود ولی هرجا پا می ذاشتی کلی آدم دوره ات می کرد که بزار ازت عکس بگیرم. یعنی حالم از هرچی عکس هست دیگه بهم می خوره

بهترین قسمت سفر اون دوچرخه سواری کنار ساحل بود که می‌شد رکاب بزنی و از جمعیت دور بشی و بعد یکجای دنج و خلوت کنار ساحل پیدا کنی و چند دقیقه در سکوت و آرامش از زیبایی بی حد این آب زلال لذت ببری

تا الان چهارتا از همراه هامون علائم دار شدن و خودشون رو قرنطینه کردن البته که فعلن سبک گرفتن شاید چون سه تا دوز رو هم زده بودن و امیدوارم همینجور سبک براشون بگذره

سپهر هم گاهی تک سرفه داره و نمی دونم بزاریم به حساب کرونا یا نه ولی خب به هرحال خونه هست و از خونه بیرون نمیره

درسته که همه اش توی محیط های سرباز  بودیم و پاساژ و مرکز خرید نرفتیم ولی موقع برگشت فرودگاه خیییلی شلوغ بود و جمعیت خیلی زیادی بهم چسبیده بودن تا نوبت پروازشون برسه


از دست این کرونا نمیشه  یک سفر با خیال راحت و بدون استرس برگزار بشه هوففف

خاطره

با یک اکیپ از دوستان ستایش این سفر رو رفتیم و یک قسمت از سفر کنار ساحل نشسته بودیم و چای می خوردیم و دخترها هم کنار آب شن بازی می کردن تا اینکه هوس کردن با یکی از آهنگ های آرش برقصن و بقول خودشون دابسمش درست کنن. یکی از دخترها اومد و گفت میشه یک کدوم تون بیاین از ما فیلم بگیرین. همین موقع یکی از مامان ها رو کرد به سپهر و گفت سپهر جان میشه شما زحمت بکشی و خب سپهر هم که توی رودربایستی مونده بود پاشد رفت فیلم گرفت و وقتی برگشت دم گوش من گفت این سمی ترین حرکتی بوده که در طول عمرش دیده و تازه ازش فیلم هم گرفته

با اینکه اولین بار بود با این اکیپ سفر می رفتم ولی خیلی خوب بود و خوش گذشت و همگی ملاحصات یک سفر دسته جمعی رو رعایت می کردن به دخترها که خیییلی خوش گذشت و مطمئنم کلی خاطره ی خوب باهم ساختن

توی گروه خانوادگی مون ،ستایش هر روز کلی عکس از سفر می ذاشت و روز دوم دایی ممر جان توی گروه نوشت پریسا لطفا اون موبایل رو از دست دخترت بگیر که ما رو سرویس کرد. البته بماند که ماجون و داداش خارجی فورا مخالفت کردن و گفتن ستی بازم عکس بزار ولی سپهر یک بیگ لایک واسه دایی ممرش فرستاد و بعدم در گوش من گفت خداییش راست میگه و من حالم بد شد از بس ستی هی عکس گرفت و عکس فرستاد 

بعضی از کارهای سپهر کپی دایی جونش هست ایشششش


روتین زندگی

چند روز پیش ترها جشن تولد ستی رو با حضور پنج تا از دوستاش برگزار کردیم و دقیقا آخر شبش گفت کاش زودتر دوباره تولدم بشه

دوتا از دوستاش قدهای بلند و هیکل درشتی دارن و وقتی سپهر از اتاقش بیرون و اومد و دیدشون یواشکی به من گفت اینا همه شون همکلاسی ستایش هستن گفتم آره و جواب داد وااای ولی انگار یکی دوتاشون از من هم بلندتر هستن

البته علاوه بر اینکه اونها ماشالله بلند بالا بودن خب سپهر و ستایش من هم خیلی ریزه میزه هستن و  این باعت میشد اونا بلندتر و درشت تر هم بنظر بیان

ستایش سه تا معلم برای دروس مختلف داره و چند روز پیش بهم میگه معلم ریاصی مون خیلی شبیه داداش هست همونقدر بی نمک و منطقی و اعصاب خورد کن تازه عین داداش هم لاغره و چیزی نمی خوره و عاشق ریاضی هم هست و بنظرم بهم میان و کاش باهم ازدواج کنن. نگاهش کردم و با تعجب گفتم ازدواج کنن و جواب داد آره دیگه حالا درسته خانوم معلمم چند سالی از سپهر بزرگتره ولی این اصلن مهم نیست مهم اینه که با هم تفاهم دارن و مهم تر اینه که من میشم خواهرشوهر خانوم معلم و بعد بک لبخند رضایت از ته دلش زد. بهش گفتم لطفا تخیلاتت رو برای خودت نگه دار و چیزی جلوی داداشت نگو  وگرنه مطمئنم دعواتون میشه. در حالی که آه می‌کشید جواب داد حیف که اخلاق نداره وگرنه ایده ی خوبی می شد اگر داداش همکاری می کرد


دوز بوستر زدم اونم اسپایکوژن 

قراره بریم سفر و همگی سه تا دوز زدیم البته بغیر از ستی که دوتا دوز زده و امیدوارم مشکلی پیش نیاد 

برادرزاده کوچیکه همون که هنوز از نزدیک ندیدمش وقتی تلفنی با من حرف میزنه منو پییسا صدا می کنه اونم با ته لهجه ی آلمانی و من دلم ضعف میره. کاش میشد بغلش کنم