یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

از مشهد برگشتم و ستایش حسابی سرماخورده و چون نشد خوب استراحت کنه بدتر شد و دو روز مدرسه نرفت و از فردا دیگه می فرستمش مدرسه . هنوز برنگشته دوباره بلیط رفتن به مشهد گرفتم و اخر هفته ی دیگه واسه شب چله ی عروس خانوم می ریم مشهد .فرداشب هم خونه ی خاله ی همسرجان دعوتیم و اینگونه میشه که ما امسال دوتا شب یلدا خواهیم داشت .واسه شب چله ی هفته ی دیگه باید یک کیلو دیگه هم لاغر بشم تا لباسم اندازم بشه !   

خیلی وقت ها خودمون مشکل خاصی توی زندگی نداریم ولی تصمیمات اشتباه و مشکلات زندگی اطرافیانمون گریبان زندگی ادم رو می گیرن و ادم رو درگیرش می کنن . اینو قبلا یکی از دوستام بهم می گفت و من اینروزها خیلی ملموس درکش می کنه بدی اینجور مشکلات هم اینه که چون خود ادم مستقیما درگیرش نیست طبعا حل کردنش هم سخت تر میشه امیدوارم من همچین مشکلاتی رو واسه اطرافیانم بوجود نیارم  

یکی از همساده ها توی یک ظرف کوچولو برام حلوا اورده بود و من فکر کردم که ظرفش یکبار مصرف هست و بعدا فهمیدم که ظرف ژله بوده هیچی دیگه کلی خجالت کشیدم و بعد از دوماه تازه رفتم چهارتا ظرف ژله ی کوچولو گرفتم و هم اکنون با دخترجان مشغول درست کردن دسر شکلاتی هستیم تا بریزیم توی این ظرف ها و ببریم براشون . تا ستایش دست و بالش رو نسوزونده برم کمکش تا دسرمون اماده بشه 

فکر نکنم دیگه همسرجان دیکته بنویسه

ستایش باید دیکته به والدین داشته باشه و من همسرجان رو در این زمینه توجیه می کنم و ستایش رو می فرستم پیشش و دیکته ی چهارخطی نوشته میشه و وقتی ستی داره دیکته رو تصحیح می کنه با تاسف به پدرش نگاه می کنه و می گه تو اصلا نوشتن بلد هستی ؟  

سپهر از اردو برگشته و چون قطارشون خیلی تاخیر داشت معاون اطلاع می ده که بچه ها اگر خسته هستن می تونن شنبه رو غیبت کنن و استراحت کنن و سپهر ساعت 6 بعدارظهر می خوابه و ساعت 9 صبح بیدار میشه !!! اونم سپهری که معمولا 8 ساعت خواب براش زیاد هم هست و معلومه حسابی این چند روز فعالیت کرده و بیدار مونده خلاصه از خواب که بیدار شد از فرصت مادر و پسری استفاده کردیم و باهم رفتیم شهرکتاب و حدود دوساعت اونجا چرخیدیم و کتاب خوندیم و سپهر یک کتاب فسفه برای نواموزان برداشت و بعدشم رفت سراع بارهستی میلان کوندرا بهش می گم مطمینی اینو می خوای اخه من خیلی باهاش ارتباط برقرار نکردم ها اونم با یک نگاه فیلسوفانه بهم می گه ولی مطمینا من باهاش ارتباط برقرار می کنم  و اینگونه شد که پسرجان اون دوتا کتاب رو خرید منم اما ( ema) اثر جین استین رو گرفتم ! 

....

واقعا شورش رو دراوردم .اقا دستم به نوشتن نمی ره خب

تازه وقتی هم تصمیم می گیرم بنویسم رمز عبور وبلاگ یادم می ره.هیچی دیگه الان دارم با موبایلم می نویسم چون موبایل جان بچه ی خوبی بود و رمز رو حفظ بود 

ما خوبیم و زندگی در جریان هست غیر از اینکه عمه شدیم واسه بار دوم زندایی هم شدیم و درسته که برادرزاده جان رو به کمک تکنولوژی می بینیم و هنوز لمسش نکرده ایم ولی این یکی فسقلی رو در اغوش گرفتیم و از بوی نوزاد حظ وافر رو بردیم 

عاشق لبهای برادرزاده جان هستیم و هر روز فدای اون لبای قرمز و قلمبه اش می شویم .دختر جانمان کاملا مد روز بدنیا اومده و دست انجلینا رو در این زمینه از پشت بسته و خب هیچ نشانی از عمه جانش به ارث نبرده و از این بابت خوشحالیم چون هرچی خودمان را جای مادرجاتش می گذاریم می بینیم انصافا ظلم هست که یک دختر داشته باشیم که شبیه خواهرشوهر باشد والا ;)

شازده فردا داره می ره اردو اونم شبراز و منم به جای اینکه ساکش رو ببندم یکدفعه هوای وبلاگ به سرم زده 

هفته ی دیگه می رم مشهد برای مراسم 40 ام و اینگونه میشه که 40 روز می گذره و باورم نمیشه

چند روز پیش ستایش یکدفعه دلش واسه مانی تنگ شد و باهم یک دل سیر گریه کردیم و بعدشم بهم گفت غصه نخورم شاید مانی منتظر هست تا ستی بزرگ بشه و از دل اون بیاد بیرون


پ.ن: توی این مدت اصلا وبلاگ رو باز نکرده بودم که اگر باز کرده بودم و کامنت ها رو دیده بودم حتما زودتر می نوشتم