یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

نفرت و خشم

احساس خفگی می کنم بغضی بزرگ راه گلوم رو گرفته صورتم داغ و گر گرفته هست و دست هام سرد و بی روح. چقدر ناتوانم و چقدر دردناک هست این جس که دارم جلوی چشمم فاجعه رو می بینم ولی توان مقابله باهاش رو ندارم

این اسمش زندگی کردن نیست فقط زنده بودن هست

بنام خدای رنگین کمان

+مامان زندگی یکجوری شده انگار واقعی نیست انگار دارم خواب می بینم یا فیلم می بینم یا حتی دارم داستان می خونم

_ باهات موافقم آدم باورش نمیشه این همه اتفاق واقعی باشه. کاش آخرش متل بیشتر قصه ها با خوبی و خوشی تموم بشه