یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

چطور ممکنه اخه


چجوری میشه که تازه ساعت هشت اعلام کنن که مدارس تعطیله و ترافیک و آلودگی رو چندبرابر کنن یعنی آلودگی رو هم باید متل ماه حتما با چشم های خودشون می دیدن؟! که البته اگر زحمت می کشیدن و یکساعت زودتر بیدار میشدن اونم دیده می‌شد هرچند از شب قبل معلوم بود هوا پر از گرد و خاک هست

نه زمستون هوای تمیز داریم نه تابستون دیگه انگار دیدن آسمون آبی هم یواش یواش باید جزو آرزوهامون بشه

بچه ها همه رفتن مدرسه و بعد اعلام می کنن مدرسه ها بخاطر آلودگی تعطیله و دوباره باید ماشین رو روشن کنی و کلی ترافیک و آلودگی ایجاد کنی و بری بچه رو از مدرسه برداری و بماند که خب کلی از والدین هم امکان اینو نداشتن چون رفته بودن سرکار

قضیه ی جابجایی تعطیلات عید فطر هم همینقدر خنده دار بود. بماند که محاسبه ی بودن یا نبودن ماه در آسمون توی این زمونه که سفینه به ماه و مریخ میره کاری نداره ولی خداییش مگه همین چند وقت پیش تعطیلات عید رو دو روزه نکردن که اگر جابجا شد دیگه اینجوری سردرگمی پیش نیاد؟! نه جدن؟ من همه اش فکر می کردم تعطیلات رو واسه این کردن دو روز که اگر عید فطر جابجا شد دیگه مردم سردرگم نشن و برنامه هاشون بهم نریزه. خب پس تعطیلی عید رو می داشتین همون یکروز باشه دیگه

ما قراره بود چهارشنبه بریم برای مامان ارز بگیریم که جمعه هم پروازش هست و نمی دونم چی شد که دایی جان یکشنبه صبح اومد دنبال مامانم و گفت بیا باهم بریم برات ارز بگیرم و اینجوری شد که مامان بدون پول نموند حالا البته مشکل حادی پیش نمیومد و خب مامان داشت میرفت پیش پسرش و مشکل مالی براش پیش نمیومد ولی کلن می خوام بگم همینجوری همه ی برنامه ها رو بهم میریزن و همینجوری الابختکی ملکت داره اداره میشه که وضعمون اینه

البته که کلی غر دیگه هم دارم ولی بخودم قول دادم وقتی کاری از دستم برنمیاد حداقل اوقاتم رو تلخ نکنم ولی خب،،،.


دست هایش

مامان رفت پیش داداش خارجی و بعد از سه سال با نوه هاش تجدید دیدار کرد 

عکس العملشون خیلی دیدنی بود، رفتن پشت مامانشون قایم شدن و با تعجب گفتن از ایران اومدی

دفعه ی قبلی کوچیکه سه ماهه بود و بزرگه دوسال و نیمه. موقع خداحافظی دفعه ی پیش، بزرگه با گریه به مامانم گفته بود نرو توی موبایل و امروز که همو دوباره دیدن مامانم بهش گفت دیدی از توی موبایل اومدم بیرون

این صحنه ها رو زنداداش جان با موبایلش صبط کرده بود و من با دیدن این صحنه کلی اشک ریختم (نمی دونم چرا اینقدر احساساتی شدم)

و اما مامان... توی این سه سالی که داداش ندیدتش خیلی تغییر کرده کلی وزن کم کرده و از پشت که نگاهش می کنی یک کم خمیده شده، دست هاش منو یاد آقاجون (پدر مامان) خدابیامرز می اندازه . برام پیغام گذاشت با اینکه بهم گفته بودی و توی موبایل هم می دیدمش ولی بازم جاخوردم

هییییع از این گذر عمر

زنداداش یک عکس از مامان و دوتا دخترها گذاشته و توی این عکس دست های کوچولو و چروکیده ی مامان توجه ام رو جلب می کنه و باز اشکم سرازیر میشه