یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

خیلی کار دارم خیییییییییلی

هفته ی دیگه مهمونیه و من هنوز کلی کار انجام نشده دارم مهمونای مرکز دنیام رو دعوت کردم ولی هنوز به مهمونای تهرانم زنگ نزدم (البته هنوزم زوده از اخر هفته شروع می کنم به زنگ زدن) از مشهد هم که فقط مامان و بابام هستن باید یک سامونی به کمد رخت خوابا بدم و روبالشتی ها رو عوض کنم از الان باید فکر کنم که واسه این یکی دو روزی که مهمون دارم صبحانه و نهار و شام چی بپزم تا مواد اولیه اش رو اماده کنم ..کمد اتاق ستایش رو کمی خلوت کنم و دو طبقه اش رو خالی کنم واسه مهمونام توی اتاق سپهر یک چوب لباسی واسه مسافرام بزارم و فکر کنم بهتر باشه به مامانم بگم چمدونش رو بزاره تو اتاق من ...واسه بچه ها ی توی تولد هنوز چیزی نگرفتم تصمیم دارم واسه کوچولو ها از این اسباب بازی کوکی ها بگیرم و واسه بزرگترها مداد اتود ..میز و صندلی واسه ی اون شب سفارش بدم ..با صاحبخونه ی واحد روبرویی که خالیه صحبت کنم و ازش اجازه بگیرم که اون شب مبلام رو بزارم تو واحدش (البته این یک کار رو قراره همسر عزیزتر از حانم!!! انجام بدن) کاسه و بشقاب جور کنم خوب مسلما واسه ۶۰ نفر که ظرف ندارم ..ظرف یکبار مصرف بخرم واسه نوشیدنی و سرو کیک راستی هنوز کیک هم سفارش ندادم ..یک مقدار نخ رنگی واسه عکسا و مقدار متنابهی بادکنک ..میوه و شیرینی سفارش بدم و باید به فکر تنقلات هم باشم از همه مهم تر هنوز شام رو هم سفارش ندادم باید برم باهاش حرف بزنم ببینم می شه ظرفام رو بدم تا همون جا تزیینش هم بکنه و بعد برام بفرسته ..توی این شلوغی سپهر رو هم باید فردا ببرم تا بریسش رو تنظیم کنن...واسه خودم وقت ارایشگاه بگیرم اخه می خوام موهام رو کوتاه کنم

دیگه باید خودم دست به کار شم چون واقعا به مسافرت نیازمندم ومثل اینکه کائنات خودشون به تنهایی کاری انجام نمی دن واسه همین باید یک برنامه ریزی کنم تا بعد از تولد یک مسافرت هم بریم که شدیدا محتاجشم!

پ.ن:دیشب یک کتاب به اسم من او را دوست داشتم از انا.گا.وا.لدا خوندم خیلی حرص درار بود مخصوصا جمله ی اخر کتابش (یا لااقل واسه من اینطوری بود) الان می خوام برم دوباره بخونمش ! خودازاریه دیگه

پ.ن۲:جان من نیاین بگین که یک سری کارا رو بدم همسرجان انجام بده ها اخه نمی شه ! چون اولا خودم بهتر انجامش می دم بعدشم تا اون بخواد انجام بده من دق مرگ می شم پس بهتره که خودم بکنم والا!

جشن مهدکودک

تولد توی مهدکودک هم برگزار شد و عکساش رو گذاشتم توی ادامه ی مطلب

درضمن مرسی از همه تون خیلی مهربونین کلی از کامنتای پست قبلی انرژی گرفتم و از همه مهم تر ایده گرفتم که چجوری این عکسا رو از پرده اویزون کنم این ایده گیره خیلی عالی بود 

ماهانا وکیاناو نیروانای عزیزم خیلی وقته ازتون خبری ندارم

کچل زیبای من

دارم توی کامپیوتر عکسای ستایش رو نگاه می کنم از بدو تولد تا الان ..اخه می خوام چندتا عکس انتخاب کنم و روز تولدش پرده ی خونه رو پر از عکساش کنم ...مثل یک فیلم این چهار سال از جلوی چشمام رد می شن از همون روزی که سپهر رو راهی مدرسه کردم و خودم هم رفتم بیمارستان اما یک تیکه ی بزرگ قلبم پیش سپهر موند تا لحظه ای که با صدای ونگ ونگ ستایش بهوش اومدم و اولین چیزی که به نظرم اومد این بود که چه صدای بلند داره تا اولین لبخندش و چهاردست و پارفتنش و راه افتادنش و ... تا می رسم به این عکس

همین طور بهش خیره میشم ....به قول همسرجان این زیباترین کچل دنیاست(بالاخره کسی که نمی گه ماست من ترشه ) با این که حافظه ی خاطرات من خیلی ضعیفه اما بعضی چیزا اینقده روشن و با جزییات توی مغزم حک شده که انگار همین الان اتفاق افتادن هنوزم صدای مامان مامان گفتنش وقتی داشتن از من جداش می کردن تا بره اتاق عمل رو می تونم به وضوح بشنوم از شب قبل ازم خواسته بودن به جز اب بهش چیزی ندم صبح هم یک خانوم پرستار اومده و به دست ستایش انژِیو کت وصل کرد بعدشم ستایش رو لخت کردن و لباس سبزرنگ اتاق عمل رو تنش کردن هم ترسیده بود و هم سردش بود واسه همین محکم منو بغل کرده بود و صورتش رو توی گردنم قایم کرده بود و باهم می لرزیدیم احتمالا هم از ترس و هم از سرما ..صدا زدن مامان ستایش مامان ستایش ..منم همون طور که محکم ستایش رو توی بغلم داشتم رفتم سمت صدا یک اقایی چندتا سوال پرسید و بعدش ستایش رو بزور از من جدا کرد و گذاشتش روی یک تخت و بردش هنوزم صداش توی گوشمه که با دستای بازی که به طرف من گرفته بود التماس می کرد که بغلش کنم و نزارم ببرنش بغضم رو قورت دادم و براش دست تکون دادم  دلم می خواست بگم بزارین باهاش بیام یا حداقل همین جا که من پیشش هستم بیهوشش کنین بعد ببرینش اما هیچی نگفتم نمی دونم چرا یاد سپهر افتادم اونم توی این لباس سبزرنگ همه اش می لرزید و اونم صورتش رو توی گردنم قایم کرده بود اون موقع هم دلم می خواست می گفتم اینجوری ازم جداش نکین لااقل وقتی خودم هستم بیهوشش کنین بعد ببرینش ولی اون موقع هم چیزی نگفته بودم و فقط دست تکون داده بودم  این دوتا صحنه رو کاملا یادمه با جرییات یکی توی بیمارستان کودکان بهرامی و اون یکی توی بیمارستان دی

پ.ن: عکسا رو انتخاب کردم حدود ۱۰۰ تا عکس فقط حالا کسی ایده ای داره که اینا رو چطور به پرده وصل کنم ؟

الان من خبیثم؟!!

دارم لیست مهمونا رو می نویسم و همسرجان هم همین طور که داره تخمه می شکنه (یعنی اگه من این مخترع تخمه رو پیدا کنم حتما می کشمش) و درس می خونه نظر هم می ده   لیست که تموم می شه و سرشماری می کنم می بینم شدیم ۷۸ نفر!!!! خوب اینکه مسلما امکان پذیر نیست دیگه نهایتا ۶۰ نفر مهمون جا بشن واسه همین دوباره لیست و بالا و پایین می کنم و چند نفر رو حذف میکنم بعد که با دقت نگاه می کنم می بینم هر چی حذف کردم ازخانواده همسر جان بوده  

پ.ن۱: چند روز پیش که واسه چکاپ رفته بودم پیش دکتر احسانی(دکتر ستایش) اول ستی وارد مطب شد و بعدش من و دکتر گفت چقدر قیافه ی ستایش عوض شده نشناختمش بعد که خوب دقت کرد رو به ستایش گفت دیگه نزار مامانت به موهات دست بزنه ...یعی اینقده من گند زدم به موهای این طفلی 

پ.ن۲: مهدکودک واسه متولدین هر ماه توی اخرین چهارشنبه ی اون ماه جشن تولد میگیره و چون ستایش متولد اول بهمن هست ازشون خواستم جشن ستایش رو با متولدین دی ماه برگزار کنن حالا قراره همین چهارشنبه یک تولد کوچولو هم توی مهدکودک داشته باشه و کلی هم ذوق داره که دوبار قراره کیک تولدش رو فوت کنه ..بچه ها با چه چیزای کوچولویی ذوق می کنن

همه ی فرزندان من

تولد دوقلوها بود دوقلوها رو که یادتون هست همونایی که یک قل شون به مامانش گفته بود می خواد در اینده با سپهر ازدواج کنه (راستش اصن حال نداشتم بگردم و لینکش رو پیدا کنم (یک همچین مامان باحالی هستم من  ))خلاصه واسه گرفتن کادوی تولد با سپهر جان رهسپار شهر کتاب شدیم و انتخاب رو گذاشتم بر عهده ی خودش بعد می بینم با دوتا دونه کتاب برگشته می گم مامان جان این که کمه اگه فکر می کنی از این کتاب خوششون میاد برو مجموعه ی کاملش رو بردار با اکراه می ره برمی داره و یک نگاه به قیمتش می اندازه و سریع می گه نه این خیلی زیاده همون دوتا کافیه ! می گم مامان جان اصن خوب نیست ادم خسیس باشه و اون دوتا هم از بهترین دوستاتن و از نظر من اشکالی نداره که یک همچین هزینه ای بکنیم اما بازم زیر بار نمی ره اخرش می گم هیچ دختری از یک پسر خسیس خوشش نمیاد و دراینده کسی دلش نمی خواد همسرت بشه اونم جواب داد چه بهتر اصن کی خواست زن بگیره منم از دخترا خوشم نمیاد موجودات لوس و ولخرج !!!!!!!

ستایش جان همین که فهمید قراره واسش مهمونی تولد بگیریم اولین چیزی که فرمودن این بود که حالا من چی بپوشم   

پ.ن: به اقاهه می گم یک سی دی می خوام واسه مهمونی تولد  فقط همه ی اهنگاش تولدت مبارک نباشه ها ۴ یا ۵تا داشته باشه کافیه بقیه اش مناسب انجام حرکات موزون باشه بعدش که رفتم سی دی رو ازش بگیرم می بینم حتی یکدونه تولدت مبارک هم نداره 

مهم نوشت : این دوست جونم الناز رو که می شناسین اگرم نمی شناسین این وبشه هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هست  توی مسابقه ی این اقای دکتر شرکت کرده و نیازمند رای هست واسه برنده شدن منم که خراب رفیق   فقط قراره بعدش پولش رو باهم نصف کنیم بالاخره تولد ستایش خرج داره دیگ

من واقعا نگران سلیقه اش هستم

ستایش دوتا عروسک خیلی کوچولو داره از اونایی که اندازه ی یک کف دستن و خیلی هم دوستشون داره حالا تازگی ها روشون اسم گذاشته یکیشون که لخته و لباس نداره (نمی دونم لباسش چی شده اخه خیلی وقته دارتش) اسمش محمدطاها ست و اون یکی اسمش ارشام !!!! بعله همون ارشام معروف !!!!

من: مامان جون اسم دوستای مهدکودکت چیه؟

ستایش : محمدطاها و ارشام و فریناز

من: مگه ارشام تورو نزد؟

ستایش:ولی الان دیگه با هم دوستیم

من:حالا با کدوم یکیشون بیشتر دوستی ؟

ستایش: محمدطاها

حالا چندروز پیش که رفته بودم مهد کنجکاو شدم این محمدطاها رو که دخترکم شیفته اش شده ببینم بعد اونوقت از بین اون همه پسربچه خوشگل و دوست داشتنی یک کوچولوی ریزه میزه رو دیدم که همه اش به مربی اش چسبیده بود و تا خاله مریم (مربی ) از جاش تکون می خورد این گریه می کرد که نرو پیش من بمون و هر چند دقیقه یکبار هم به مربی اش می گفت خاله مریم دوستت دارم .... بله دختر جانم شیفته ی همچین بچه ننه ای شده !!!!!

باید کمی روی سلیقه اش کار کنم 

گند زدم :(

امروز اومدم موهای ستایش رو تو حموم کوتاه کنم البته فقط چتریش رو ..اونوقت یکخورده زیادی کوتاه شد در حدی که الان چتری هاش چسبیده به فرق سرش و حداقل ۱۰ سانت!!! بالاتر از ابروهاش وای می ایسته   طفلی خیلی زشت شد حالا همه ی این کارا رو درست موقعی کردم که تا چندساعت دیگه می خوام برم مهمونی تازه از همه بدتر اینکه دیگه تصویب شد تولد ستایش رو ۱۰ بهمن بگیریم  یعنی تا اون موقع درست میشه

پ.ن۱: دایی ممر تا ستی رو دیده می گه باز که ریدی می گم اوا درست صخبت کن جلوی بچه اونم می گه خوب اخه ایندفعه واقعا ریدی!!!!!

پ.ن۲: کتاب فقط پسرها بخوانند رو خریدم (کتابای دیگه رو هنوز پیدا نکردم) حالا اول خودم بخونمش بعد هم بدم همسرجان بخونه بعدش تصمیم می گیرم بدم به سپهر بخونه یانه !

یک هم صحبت خوب

کسی هست که می تونی بشینی پیشش و بدون اینکه مجبور باشی خودت روسانسور کنی هی حرف بزنی ..اینقدر شنونده ی خوبیه که تو به عنوان کسی که معمولا سخت ارتباط برقرار می کنه و اصولا ادم کم حرفی هستی می تونی ساعت ها براش حرف بزنی و خودت هم تعجب کنی که چه راحت داری این کار رو انجام می دی اصن لازم نیست وقتی داری از احساساتت می گی خجالت بکشی اخه اون تورو قضاوت نمی کنه منظورت رو خیلی خوب میفهمه و نیازی به توضیح اضافه نداره ..نصیحتت نمی کنه یا حداقل اونقدر تابلو این کار رو انجام نمی ده که متوجه بشی .. دغدغه ها و مشکلاتت رو کوچولو و بی اهمیت نشون نمی ده و اینو خوب می فهمه که حتما واسه ی تو بزرگه که ذهنت رو درگیر کرده حالا می خواد این مشکل داشتن یک کودک سرطانی باشه یا شکستن ناخن کوچیکه ی دست چپت اونم نزدیک یک مهمونی که واست خیلی مهمه ..تازه وقتی می خوای از پیشش بلند شی لازم نیست بهش یاداوری کنی که پیش خودمون بمونه خوب اخه واضحه که پیش خودش می مونه و از همه مهم تر وقتی از پیشش برمی گردی احساس می کنی چقدر سبک شدی و با این که مشکل سرجاشه ولی حس بهتری داری حتی دنیا رو که تا همین چندساعت پیش به نظرت زشت و تاریک و کسل و خسته کننده بود یهو جذاب (حالا جذاب که نه لااقل زشت هم نیست !)می شه

پ.ن ۱: چقدر خوبه که من یک همچین دوست خوبی دارم فقط حیف که الان سرش شلوغه و در دسترس نیست امیدوارم به زودی ببینمش که خیلی بهش احتیاج دارم

پ.ن۲: چه برف زیبایی ..ممنون خدای مهربون

کاش می شد

الان خونه ی ما امتجان زده است اونم شدید  سپهر از هفته ی دیگه امتحاناش شروع می شه همسرجان هم داره هی تخمه می شکنه و چای می خوره و درس می خونه !!! چون اخر دی امتحان داره

حالا داشتم فکر می کردم چی میشد فصل امتحانا هر کی مواظب پسر خودش باشه هان ؟!! خوب چی اشکالی داشت ما موقع امتحانا همسرجان رو مرجوع کنیم پیش مامان جونش بعد که امتحانش تموم شد قول می دهیم پسش بگیریم 

پاستوریزه!

این پسرجانم خیلی بچه ی مثبتیه یعنی زیادی پاستوریزه هست هر چند من خیلی سعی می کنم یک خورده بهش اطلاعات بدم اما خوب.....

می دونین یکی از سختترین قسمتهای والد بودن اموزش مسایل ج.ن.س.ی و اگاهی دادن به بچه هاست من از کودکی سعی کردم به هر دوتاشون یک سری چیزا رو البته مطابق با سنشون یادشون بدم این که تفاوت پسر و دختر فقط توی داشتن گل سر و گوشواره و دستبند نیست و تفاوتهای دیگه ای هم دارن که باعث میشه یک دختر بعدا بشه مامان و یک پسر تبدیل بشه به یک بابا ولی خوب انصافا کار سختیه یا حداقل واسه من سخته حالا دیروز توی شهر کتاب یک کتاب به اسم راهنمای کامل بدن رو دیدم که فصل به فصل و به صورت مصور تمام دستگاه های بدن از جمله اسکلت . گردش خون .ماهیچه . عصبی و تولید مثل و.. رو توضیح داده بود فکر کردم شاید بد نباشه اینو واسه سپهر بخرم و اونو از توهم تقسیم سلولی بیارمش بیرون !!! ولی نمی دونم الان موقعش هست یا نه یا اگه واسش سوالی پیش اومد چجوری جواب بدم ...می دونین ترجیح می دم این قضیه رو اولین بار از خودم بشنوه تا از دوستاش یک سری اطلاعات غلط بگیره و تازه کلی هم تعجب کنه اخه من خودم وقتی دبیرستانی بودم فهمیدم که یک بچه فقط با ارزو کردن بوجود نمیاد تازه توی دانشگاه بود که متوجه شدم همه یچه ها با سزارین دنیا نمیان !!!! و خوب این به نظرم اصلا خوب نیست باید اگاهی بیشتری به بچه ها داد ولی چجوریش رو نمی دونم

خلاصه که الان سردرگمم ....اون کتاب رو بخرم ؟؟؟ اگه واسش سوالی پیش اومد چه جوابی بدم ؟؟؟ اصن الان زود نیست؟؟؟

واقعا قسمت نوجوانی بچه ها خیلی پیچیده هست باید خودم رو از قبل واسش اماده می کردم