یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

منظورم دعواهای سیاسی اینروزا هست

یادمه اون اوایل زندگی یکبار با دایی ممر بحثم شده بود و همسرجان در تایید حرف من اومد وسط بحث و یکدفعه من رو کردم بهش که عزیزم شما دخالت نکن خواهر و مادر خودم هستن و خودم می دونم چجوری باهاشون کنار بیام و البته که همسرجان تصحیح کردن که خواهر نداری و ایشون برادرت هستن. ولی خب در اصل قضیه فرقی نمی کرد

الانم نمی دونم چرا حس می کنم خواهر و مادر خودشون هست و خودشون بلدن چجوری از پس هم بربیان و من جز اینکه نظاره گر باشم کاری از دستم برنمیاد


دایی ممر توی گروه خانوادگی مون اعلام کرد که الان تمام قوا دست مشهدی ها هست و قدرت مطلق رو دارن و واسه همین در اولین اقدام می خواد به عنوان یک مشهدی مقتدر درخواست انحلال مرکز دنیا ( زادگاه همسرجان) رو مطرح کنه 


از مصائب مادری

بهش میگم عصری بریم پیش فلان دکتر متخصص قلب که وقتی تو توی بیمارستان بودی باهاش مشورت می کردم

میگه من دیگه حالم خوبه و دکتر بیمارستان هم گفت مرخصی و برو خونه و دیگه هیچ دکتری نمیرم

میگم خب مادرجان آدم با دوتا پزشک دیگه هم مشورت می کته و بعدم من به این پزشک خیلی مطمئنم و فلانی معرفیش کرده

جواب میده تو وسواس داری و من چیزیم نیست و تو دازی احساسی برخورد می کتی و یک کم منطقی باش و وقتی حالم خوبه و یک متخصص قلب هم منو چک کرده دیگه کافیه و من هیچ جا نمیرم

میگم الان کجای حرف من احساسی و غیر منطقی بود آخه، بهت میگم با یک متخصص دیگه هم مشورت کنیم، این کجاش غیرمنطقی هست

میگه همه جاش و در اتاقش رو می بنده

عصبی میشم و داد میزنم تو چرا اینقدر لجبازی بچه چرا منو حرص میدی باید همونجا توی بیمارستان ولت می کردم دیوونه. 

لای در رو باز می کنه و میگه من هیچ جا نمیام تو هم نه خودت حرص بخور و نه منو حرص بده

از خونه میزنم بیرون و کلافه زنگ میزنم به همسرجان و با توپ پرمیگم این پسر دیوونه ات نمیاد بریم دکتری که براش وقت گرفتیم همسرجان میگه حالا چرا اینقدر عصبانی هستی. بزار خودم باهاش حرف میزنم تو فن مذاکره بلد نیستی و میگم باشه تو خوبی و قطع می کنم

نیم ساعت بعد همسرجان زنگ میزنه که پسرجانت لباس پوشیده و آماده هست برو برش دار ببر و به من ایمان بیاور... لبخند رو لبام میاد و میگم از بس دوتا تون کله شق و لجبازین، فقط خودتون می تونین خودتون رو بفهمین و قانع کنین


پ. ن1: این فقط یک بخش کوچیکی از سر و کله زدن با یک جوون هست و تازه الان بهتر شده و اون بحران نوجوونی رو پشت سر گذاشته. خواستم بگم سخت هست درک کردنشون و حرف زدن باهاشون و حتما این حس متقابل هستش


خوبیش اینه که می گذره

یک هفته ی عجیب و تلخ رو گذروندم و اینقدر روی دور تند بود. که خوشبختانه زود گذشت

اول هفته خبر فوت پدر عروس خارج نشین رو شنیدم و کلی دلم براش سوخت. سخت ترین قسمت مهاجرت همینجاست، همینجا که بخاطر یکسری شرایط ناخواسته سه سال میشه که ایران نیومدی و حالا توی غربت این خبر رو می شنوی... حال و روزش خوب نبود و تصمیم گرفت باتوجه به شرایط کرونا تنها و برای چند روز  بیاد ایران تا با پدر خداحافظی کنه و خب تهیه ی بلیط و تست PCR دادن دو روز طول کشید و تنها عازم ایران شد و من تصمیم داشتم صبح زود که میرسه تهران برم دنبالش و باهم بریم مشهد تا در مراسم خاکسپاری کنارش باشم اما....

دوشنبه سپهر دل درد و اسهال شد و تب مختصر در حد 38 درجه داشت که بردمش دکتر و تست PCR داد و قرار شد قرنطینه بشه چون مشکوک به کرونا بود. سه شنبه صبح زود با درد شدید قفسه ی سینه بیدار شد باهم رفتیم اورژانس نزدیک ترین بیمارستان و پروسه ی سی تی اسکن ریه و نوار قلب و آکو قلب طی شد و همه چیز نرمال بود و جواب PCR روز قبل هم اومد و منفی بود و متخصص قلب براش آزمایش خون نوشت و با توجه به نتیجه ی آزمایش دستور بستری توی ای سی یو  رو داد. دو شب بستری بود و من بین بیمارستان و یک پزشک متخصص بیرون از بیمارستان در رفت و آمد بودم... آخرش آنژیو شد و تشخیص حمله ی ویروسی دادن و مرخص شد

کهیر زد و حساسیت به ماده ی حاجب تزریق شده برای آنژیو نشون داد... حال عمومیش خوبه و تنها نگرانیش کلاس هایی هست که کنسل شد و شرکت نکرد!... عروس جان دیشب با دلی شکسته برگشت... دلم می خواد یک عالمه بخوابم. یک خواب آروم و بدون استرس 

گند زدن به جمعه

از سخت ترین کارها برای من مرتب کردن اتاق ستی هست. اینقدر این بچه خورد ریز داره که آدم سرسام می گیره. کلی گیره و گلسر و تل... یک عالمه مداد و مداد رنگی و پاستل و هایلایتر و ماژیک و آبرنگ و گواش و قلمو در سایز های مختلف... پاکن و تراش در طرح ها و رنگ های مختلف... کلی دفتر فانتزی و دفترخاطرات و مهره و چیزهای کوچولوی رنگی رنگی و تزئینی.. مقوا و کاغذ در سایزهای A4, A3 و در رنگ های متنوع... قیچی و چسب مایع و نوازی.. برچسب های ریز و درشت فانتزی... کلی اسباب بازی و عروسک ریز و درشت... شونصد دست پیراهن و تاپ و شلوارک و دامن...کلی کتاب داستان که ازشون دل نمی کنه بدم به کسی ... یک عالمه برگه ی نقاشی شده که اجازه ی دور ریختنش رو ندارم.. کلی روبان پهن و باریک در طیف رنگی صورتی و یاسی...و همه ی اینا خونه تکونی اتاق ستی رو به یکی از بزرگترین و سخت ترین پروژه ها برای من تبدیل می کنه و یک کرم درون هم دارم که آخر هرفصل باید کمدها رو بریزم بیرون و دوباره بچینم

عوضش اتاق سپهر سه سوته جمع میشه چون فقط چند دست کتاب هست و یکدونه سررسید که تمام چیزها رو اعم ازجزوه ی تمام دروس تا هرنکته ای که بخواد یادداشت کنه اون تو می نویسه. یکدونه مداد و یکدونه خودکار و یکدونه پاکن و یک تقویم رومیزی.و کلا دو سه دست لباس اعم از خونگی و بیرونی


امروز تصمیم گرفتم خدمت اتاق ستی برسم و ستایش هم از دیروز عزا گرفته که باز می خوای اتاقم رو بهم بریزی و هی غر بزنی که چرا فلان چیز رو اینجا گذاشتی یا چرا این همه خنزر پنزر داری. خلاصه که روز درخشانی در پیش داریم 

و اما جناب همسر... ایشون از وقتی ما بلیط مشهد رفتن رو خریده بودیم یک قرار  با چندتا از دوستان دوران دانشجویی در دامان طبیعت بطور مجردی گذاشته بودن که بعد از کنسل شدن مشهد، هرچی اصرار کردم که تو هم کنسلش کن قبول نکردن و الان بنده در حالی که آماده میشم غیظم رو سر اتاق ستی خالی کنم در دل آرزو دارم که تگرگی، بارونی، یا حتی طوفان شنی چیزی در محدوده اون قرار کذایی بیاد 



عصبیم

روزی چهار ساعت برق نداشتن زیباست و زیباتر اونه که سرچ می کنم و جدول زمان بندی قطع برق رو پیدا می کنم و اونوقت طبق اون جدول راس ساعت منتظر قطع برق میشم و برق نمیره و استرس می گیرم که ای بابا پس چرا قطع نشد

اولین بار که برق رفت، ده دقیقه قبل از شروع امتحان میان ترم فیزیک سپهر بود و لپ تاپش فقط بیست درصد شارژ داشت و شانس آوردیم که لپ تاپ پدرش خونه بود و  شارژ داشت


قرار بود امروز مشهد باشم واسه دیشب بلیط قطار داشتم و طبق روال تست پی سی آر هم داده بودم و منفی بود که اخروقت یکشنبه داداش جان پیام داد که حال خانومش یک کم خوب نیست و بیحاله و نکنه کرونا باشه و ما همدیگررو دو روز قبلش توی پارک دیده بودیم و بهتره من بلیط رو کنسل کنم تا یک وقت با ویروس نرم پیش مامان اینا 

ستی کلی گریه کرد و اشک ریخت و گفت از عروس جان بدش میاد ( بیچاره عروس جان) تست پی سی ار عروس جان دیشب اومد و منفی بود ولی من دیگه فعلا از مشهد رفتن منصرف شدم به استرسش نمی ارزه 

فقط می مونه کارهای دکتر مامان و آندوسکوپی و کولونوسکوپی که مامان جان می فرمان اصن ولش کن و خوبم و نمیرم و نمی دونم واقعا خوبه یا از ترس آندو و کولونو، اینو میگه 

عصبیم و علتش می تونه همین طومار بالا باشه ولی شدتش بیشتر از این طومار هست و دلم می خواد همسرجان رو خفه کنم و حالا این وسط همسرجان چی کاره هست رو خودمم نمی دونم ولی خیلی دوست دارم سر اون تلافی کنم 


غلبه ی آلمان بر انگلیس


حالا که یک کوچولو توی آلمانی جلو رفتم و در حد یک کودک دوساله می تونم منظورم رو برسونم با انگلیسی قاطیش می کنم مخصوصا موقع خوندن و جالب اینجاست که آلمانی غالب هست یا ‌شایدم چون الان مشغول خوندن آلمانی هستم اینجوری شده

من کلمات انگلیسی رو مثل آلمانی می خونم و بعد یکدفعه به خودم میگم وااا اینکه اینجوری نبود انگار اشتباه می کنم ها و بعد که بیشتر دقت می کنم می بینم دارم آلمانی می خونمش

مثلا student رو می خونم اشتودنت

خلاصه که احتمالا همون یکذره انگلیسی هم که بلد بودم داره به باد فنا میره  


پ. ن:تیتر شبیه  اخبار فوتبال شد :) 



بهانه های کوچک

بابا امروز واکسن زد و من کلی ذوق کردم

همین خبر کوتاه که توی گروه خانوادگی واتساپ گذاشتن کلی منو خوشحال کرد

امیدوارم زودتر هردوتاشون هر دو دوز رو بزنن و با خیال راحت تر بشه دیدشون و بیارمشون یک مدت تهران پیش خودمون