یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

من مانده ام تنهای تنها

سر صبحی زنگ زد وگفت بالاخره درست شد و  ویزام رو گرفتم اشک توی چشمام جمع شد و واسه اینکه نفهمه فقط گفتم مبارکه و قطع کردم و تا الان مشغول آبغوره گیری هستم تازه ناهار هم خونه ی دوست ستی دعوتیم و با دماغ و چشم های ورم کرده باید بلند بشم و اماده بشم که بریم 

واقعا حس تنهایی و غربت می کنم اونم توی کشور خودم لعنت بهتون که اینجوری تنها فرصت زندگی مون رو سوزوندین و از هم جدا و آواره مون کردین 

بهش پیام دادم دلم برات تنگ میشه و جواب داد ولی من نه حالا شاید برای تو له هات دلم تنگ بشه 

ستی دلداریم میده و هی میگه آدم باید قوی باشه الان اگر دایی ممر بود عمرا برات گریه می کرد تازه خوشحال هم می‌شد از دستت راحت شده و می خندم و میگم ژن دایی ات رو به ارث بردی ها ولی بهش نمیگم وقتی صبح زنگ زد صداش بغض دار بود

  

دلتنگم و امان از دوری و کمبود بودجه

دایی جان یک جایگاه ویژه ای توی فامیل دارن البته من دایی جان زیاد دارم ولی این یکی دایی جان که ساکن تهران هستن خیلی خاص محسوب میشن و توی کل فامیل محبوب هستن و همه قبولش دارن و خب برای من و برادرهایم جایگاه ویژه تری دارن و حکم پدری و خونه اش برامون خونه ی دوم پدری محسوب می‌شد هرسه تامون وقتی اینجا دانشجو شدیم بیشتر اوقات رو توی خونه ی دایی جان گذروندیم و دایی و خانومش مثل پدر و مادر مراقب مون بودن و هوامون رو داشتن و به تبع اش توی تمام مهمونی ها و مراسم هاشون شرکت داشتیم و هروقت هم جایی دعوت میشدن ماها رو متل فرزندان خودشون با خودشون می بردن و خب اینجوری شد که خواهرها و مامان خدابیامرز زندایی همونقدر که برای پسردایی ها و دختر داییم خاله و مادربزرگ بودن برای من هم همین حس رو داشتن

بعدها تمام فرزندان دایی جان مهاجرت کردن 

دیروز یک مراسمی بود در بلاد کفر برای تولد نوه ی  دایی جان که َطبق رسم خانواده ی عروس خارجی مون براش پدرخوانده و مادر خوانده انتخاب می کردن و داداش خارجی پدرخوانده شده

عکس ها رو دیشب دایی جان توی گروه خانوادگی مون فرستاد و دلم برای همه شون تنگ شد 

دایی جان و خانومش که چندماهی هست راهی فرنگ شدن واسه دیدن نوه ی تازه متولد، داداش خارجی و خانواده اش که چندتا کشور اونورتر رفتن واسه شرکت توی این مراسم، خاله جان و همسرش (خواهر زندایی) که اونا هم واسه دیدن دخترشون که پارسال مهاجرت کرد و هم شرکت توی این مراسم الان اونجان، پسردایی و خانوم خارجی دلنشینش و دختر کوچولوی شش ماهشون

دیدن عکس ها حس عجیبی داشت یک حس خوشحالی که اونجا همو دارن و تنها و غریب نیستن و یک حس دلتنگی که حیف اینجا توی ایران خودمون دورهم جمع نیستیم 

لعنت به باعث و بانی این دوری ها و مهاجرت ها

توی یکی از عکس ها داداش خارجی دخترخوانده اش رو بغل کرده و دوتا دخترهای خودش هم کنارش بهش چسبیدن و من عاشق حس و حال این عکس شدم و چقدر پدر سه تا دختر بودن بهش میاد

 

بالاخره واکسن رو زدم

با کمک بکی از شماها و معرفی اون اپلیکیشن دارویاب تونستم واکسن گارداسیل رو بخرم چهار ظرفیتی هلندی اش رو گرفتم و اولین دوزش رو برای ستی تزریق کردم

از داروخانه ی رازی گرفتم و حتما باید نسخه ی متخصص زنان و کارت شناسایی بیمار همراه داشته باشین 

ستی بعد از تزریق هیچ علائم و مشکلی نداشت 

شش ماه دیگه دوز دومش رو باید بزنه


مامان های شما هم اینجوری هستن؟!

با دوست هاش تور یک هفته ای سمت غرب کشور گرفتن و باهم راهی شدن اونوقت ساعت نه و نیم شب بهم زنگ زده که چرا به اینترنت وصل نیستی زود وصل شو می خوام تصویری زنگ بزنم و گفتم چشم مامان جان 

در حالی که تاپ تنم هست و موها ژولی پولی دورم ریخته مامان تصویری زنگ میزنه

+ سلام مامان جان می بینم داره خوش می گذره

_آره خیلی خوبه بیا خاله مهین رو ببین می خواد باهات حرف بزنه

موبایل رو می چرخونه سمت دوستش و تا من بیام یک دستی به موهام بکشم یکی از اونور موبایل میگه سلام پریسا جون چطوری و من تا میام بگم سلام خوبم موبایل میره سمت خاله طاهر و همینطور ادامه پیدا می کنه تا من دونه به دونه به همه ی خاله ها سلام بدم و احوال پرسی کنم. توی دلم میگم کاش حداقل موهام رو شونه زده بودم و بجای این تاپ کهنه یک تی شرت تنم بود دوباره گوشی رو مامان میگیره و شرو ع می کنه به توصیف اونجا و همسفرهاش و چون صدای محیطی که توش هست زیاده اصن صدای منو نمیشنوه و میگه بزار این پسره تور لیدرمون رو بهت نشون بدم خیلی خوبه و بلافاصله گوشی رو میده دست یک پسرجون خوش قیافه و من توی دلم به این سرعت بالا و خوب نت فحش میدم و لعنت می فرستم به این شانس که همیشه سرعت پایین بوده و حالا از شانس من الان عالی شده کاش نت قطع میشد اصن به تور لیدر عزیز سلام میدم و نمی دونم موبایل رو از خودم دورتر کنم تا کمتر قیافه ی درب و داغون خواب آلودم دیده بشه یا نزدیکتر به صورتم کنم تا اون تاپ لعنتی کهنه کمتر دیده بشه از تور لیدر جان تشکر می کنم که داره به مامانم خوش می گذره و مامان جان موبایل رو می گیره و میره سر یک میز که حدود بیست نفر آدم نشستن و میگه اینا هم بقیه ی همسفرهام هستن و یکدفعه صدای بلند همه شون میاد که میگن پریسا سلام و برام دست تکون میدن و منم براشون دست تکون میدم و آرزو می کنم بهشون خیلی خوش بگذره مامان جان موبایل رو برمی گردونه سمت خودش و میگه اومدیم شام بخوریم و موزیک زنده دارن و خواننده اش خیلی پسر خوبیه بزار ببرم پیشش اونم ببینی و میگم مادرجان می خوای مزاحم آقای خواننده نشو که یکدفعه یک آقایی گوشی رو می گیره و میگه سلام پریسا... با ایشون هم احوال پرسی می کنم و تشکر می کنم که داره به مامانم خوش می گذره و دوبارگوشی رو مامانم می گیره و من بلافاصله براش دست تکون میدم که یعنی خداحافظی کنیم تا منو به تموم شهر نشون نداده و مامان میگه صدات رو نمی شنوم و با دستم براش بوس می فرستم و مامان جان میگه حالا فردا حواست به گوشی ات باشه داریم می ریم بیستون بهت تصویری زنگ می زنم میگم چشم و دوباره با دستم براش بوس می فرستم و تلفن رو قطع می کنم