یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

پاییز و ادرنالین

این پاییز همیشه حواسش هست که یک وقت ادرنالین خون من کم نشه.. هرچی اتفاق عجیب و هیجان انگیزه توی پاییز برام اتفاق می افته از اتفاق های خوب مثل ازدواجم و تولد پسرم گرفته تا اتفاق های بد مثل مریضی سپهر و کمر درد همسر(در حد عمل دیسک کمر) و مشکل ستایش....حالا هم یک مشکل جدید...گفته بودم که یک خونه پیش خرید کردیم که دیگه داره اماده می شه ...ما این خونه رو از یکی از دوستان خانوداگیمون در مرحله ای که هنوز یک خونه ی کلنگی بود و اون قصد تخریب و بازسازیش رو داشت خریدیم البته همه اش رو نخریدیم یعنی چون پولمون کم بود خودش بهمون پیشنهاد داد که هر چقدرش رو می تونیم بخریم بقیه اش رو هم هر وقت پول اومد دستمون به قیمت روز بخریم و خوب تا اون موقع هم ما می تونیم بریم توی خونمون و بابت این متراژی که نخریدیم بهش اجاره بدیم این شد که ما ۹۵متر از یک  خونه ی ۱۴۰متری رو خریدیم ...حالا این دوست جان می گه پول لازم داره و می خواد ۴۵ متر باقی مانده رو بفروشه اونم به مبلغ ۲۰۰میلیون و خوب صدالبته که ما همچین پولی نداریم

همین هفته ی پیش بود که من داشتم رویاپردازی می کردم و با خودم می گفتم که وقتی ما بریم خونه ی خودمون دیگه شیمی درمانی ستایش تموم شده و منم یک جشن بزرگ برای تولد ستایش توی خونه ی جدید می گیرم تازه داشتم نوع غذا رو انتخاب می کردم و تعداد مهمونام رو می شمردم که فردا ش این دوست جون خبر داد که پول لازم داره.....اخه خداجون حداقل می ذاشتی من دو روز با این رویام خوش باشم بعد این جوری حال من رو بگیری....این یک هفته هم دوباره مثل تمام شوک هایی که بهم وارد می شه بهم ریخته بودم ....خوب این مشکل هم دوتا راه حل داره یا باید پول جور کنیم و این ۴۵ متر رو بخریم که بعید می دونم بتونیم یک همچین مبلغی جور کنیم و یا کلا خونه رو بفروشیم و با سهممون یک خونه ی ۱۰۰متری بخریم البته راه حل سومی هم وجود داره اونم این که باسهممون یک خونه ی چند سال ساخت بخریم شاید ارزون تر باشه و ما هم بتونیم خونه ی بزرگتری بخریم که حداقل ۳خوابه باشه

پ.ن:فردا ستایش شیمی درمانی داره لطفا براش دعا کنین این چند جلسه باقی مونده هم به خیر بگذره و اذیت نشه

پ.ن:خدا جون من اشتباه کردم اصلا غلط کردم گفتم محله ی خونمون رو دوست ندارم الان که فکر می کنم می بینم خیلی هم محله ی خوبیه می شه خودت یک جوری درستش کنی بریم همون جا بشینیم

یک عدد درازگوش

بنده استعداد عجیبی در درازگوش شدن دارم در حدی که این ستایش نیم وجبی هم متوجه شده و نهایت استفاده رو از این استعداد خدادادیه مادرش می بره چند روز پیش که اتاقش رو مرتب کرده بودم بعد از نیم ساعت که برگشتم دیدم تمام زحمات من رو نیم ساعته برباد داد این شد که با ابروهای گره کرده و دست به کمر و صدای بلند گفتم (این چه وضعیه مگه من الان اینجا رو مرتب نکرده بودم )اونوقت نیم وجبی هم با یک لبخند که از این بناگوش تا اون بناگوشش باز بود می گه (مامانی اخم بده خنده خوبه )وخوب.. در کسری از ثانیه این گوش های ما دراز شد و تغییر موضع دادیم و بغلش کردیم و بوسیدیمش گفتیم (فدای سرت مادر خودم دوباره مرتبش می کنم ) و ایشون ادامه دادن (حالا برام جایزه می خری ؟)وبنده متحیر پرسیدم (چرا اونوقت؟) ...ستایش:(چون دختر خوبی بودم)...بنده:

خوب وقتی یک بچه ی ۳ ساله متوجه این استعداد مادرش می شه مسلما یک مرد ۴۱ ساله هم متوجه این استعداد می شه .....هفته پیش ۱۳دهمین سالگرد نامزدیمون بود و من صبح که همسر جان داشتن می رفتن سر کار ازشون درخواست کردم که امروز زودتر بیان خونه و ایشون هم با همون زبان چرب و نرم همیشگیشون گفتن حتما ..چون امروز روز مخصوصیه و همچنین چون فردا صبحش عازم ماموریت است تمام سعیش رو می کنه که زود بیاد تا بیشتر پیش هم باشیم ...نشون به اون نشون که ساعت ۷شب تازه از شرکت تماس گرفت وقتی من شماره شرکت رو دیدم با توپ پر تلفن رو جواب دادم که مگه قرار نبود زود بیای همسر جان هم دوباره با همان زبان چرب و نرم فرمودن که گرفتار شده اند و چون از فردا به مدت یک هفته ماموریت هستند مجبورن امروز کمی بیشتر بمانن و کارهای این یک هفته رو راست وریس کنند وگفتند ولی دلشان پیش بنده است و یاداوری کردند ۱۳ سال پیش در همچین ساعتی داشتیم چه می کردیم و خلاصه کلی زبان ریختند و بنده بعداز خداحافظی کردن متوجه شدم علاوه بر بلند شدن یک متری گوشهایمان پشت گوشهایمان هم حسابی مخملی شده است ..بماند که همسر جان ساعت ۹شب امدند و یک ساعتی با بچه ها مشغول بودن و بعد هم که اون ها خوابیدن مشغول جمع کردن وسایلشان برای ماموریت شدند و بنده هم همونطور که روی مبل نظاره گر همسر بودم خوابم برد و ساعت ۱۲ شب همسر جان بیدارمان کردن که پاشو سر جایت بخواب و پرسیدن سوغاتی چی دوست داریم و ما هم گفتیم هیچی و بهتره با این دلار خدا تومن چیزی نخرند که به پول نقد بیشتر نیازمندیم و جریان کابینت ها رو یاد اوری کردیم.....و ۱۳دهمین سالگرد نامزدیمون این گونه گذشت هرچند از عدد ۱۳ بیشتر از این هم نمی شه انتظار داشت

دیروز متوجه شدم که چه سلیقه ی گران قیمتی دارم ...توی سهروردی هر کابینتی رو که می پسندیدم متری ۲.۵ الی ۳.۵ میلیون تومن بود و خوب این مبلغ یک سوم موجودی ما هم نبود فکر کنم مجبورم روی سلیقه ام کارکنم و کمی تعدیلش کنم    اخه این چه وضعشه من دلم از همون کابینت خوشگلا می خواد

پشیمونم

دیروز یکی از دوستان هم دانشگاهی تماس گرفته بود برای خداحافظی ..خودش وهمسرش از بچه های دانشگاهمون بودن درواقع از همکلاسی های همسرجان هستن(من و همسر هم دانشگاهی هستیم اما در دو رشته متفاوت ) ...امشب با دوتا بچه هاشون برای همیشه از ایران می رن ...صبح که از خواب پاشدم یک ایمیل از یکی از صمیمی ترین دوستان دوران دانشگاه داشتم تمام چهارسال رو باهم توی یک اتاق بودیم یک عکس فرستاده بود از جنین ۲۸ هفته اش ...اونم ۶سال پیش از ایران رفت ..می دونین خیلی حسه بدیه یکدفعه پرت شدم به خیلی قبل موقعی که سپهر رو باردار بودم وهنوز درسم تموم نشده بود وچقدر این دوستام هوام رو داشتن ..یاد روزی افتادم که با سپهر ۵ماه در جلسه ی دفاع یکی دیگه از دوستام شرکت کرده بودم و مثلا قرار بود کمکش باشم اونم الان ۴ ساله که با همسرش از ایران رفته دختر کوچولوش هم همون جا بدنیا اومد ...تا ۶ماه دیگه هم یکی دیگه از دوستان هم دانشگاهی با همسرش و پسرش از ایران می رن ...این وسط تو می مونی و یک حس دلتنگی یک بغض که راه نفس کشیدنت رو می گیره ..چرا این اتفاق داره می افته ؟

اوایل ازدواجمون همسر خیلی اصرار داشت که برای رفتن اقدام کنیم می گفت می تونیم یک بورس تحصیلی برای هر دوتامون بگیریم و بریم اما من مخالف بودم می گفتم دلم برای مادرم تنگ می شه نمی تونم دوریش رو تحمل کنم همسر جان هم دلیل می اوردن که سالی یک بار ما میایم یک بار هم مادرت میاد پیشمون ..مگه الان از مادرت دور نیستی مگه چند بار در سال می بینیش ..منم جواب می دادم درسته الانم دورم اما هر وقت اراده کنم می تونم برم مشهد و ببینمش اصلا قضیه فقط مادرم نیست اینجا وطن من است هیچ جای دیگه ای به من این حس تعلق رو نمی ده من برای کوچکترین اتفاقش کلی ذوق می کنم مثلا از این که یک پارک جدید ساخته بشه یا تیم ملی فوتبالم برنده بشه احساس خوشحالی می کنم اما برام مهم نیست که تیم المان قهرمان بشه یا یک پارک توی لندن ساخته بشه اخه اونجا مال من نیست اصلا اگه همه مثل تو فکر کنن وبرن پس کی بمونه و این وطن روبسازه و......

حالا پشیمونم باید میرفتم این پشیمونی یک شبه بوجود نیومد ذره ذره در تمام وجودم رخنه کرد وقتی که سپهر مریض شد وقتی که به مدرسه رفت وقتی ستایش بیمار شد وقتی هوا الوده شد وقتی دارو نایاب شد وقتی ............

همین طوری

امروز همین طوری هوس کردم چندتا عکس بزارم

img_2697-2.jpg

 

این عکس مربوط به شب تولد سپهر است

img_7815.jpg

 

این عکس هم مربوط به اخرین مسافرتی است که رفتیم یعنی تابستان ۹۰

پاییز ۹۰ هم متوجه بیماری ستایش شدیم و شیمی درمانی رو شروع کردیم ... می بینین فاصله بین خوشبختی و سعادت تا گرفتاری و مصیبت چقدر کوتاه است

دیشب این ستایش ما دنبال سایه اش می گشت و می گفت سایه ی ستی خانوم گم شده دقیقا همین جمله رو می گفت ... من عاشق این ستی خانوم گفتنش هستم ...هر چی هم توضیح می دادم که الان افتاب نیست و ... قانع نمی شد خلاصه یک عدد سایه گم شده از یابنده تقاضا می شود سایه ستی خانوم را تحویل داده و مژده گانی دریافت نماید

پ.ن: خونه ای رو که ۱.۵ سال قبل پیش خرید کرده بودیم الان حاضر شده باید براش کابینت سفارش بدیم ... راستش فکر نمی کردم تا بهار حاضر بشه برای همین هیچ فکری برای کابینتش نکردم با خودم فکر می کردم درمان ستایش که تموم شد می رم می گردم و کابینت انتخاب می کنم اما الان زودتر حاضر شده و من حسابی گیجم ونمی دونم چی کار کنم با ستایش که نمی شه برم بیرون و بگردم ... اگه راهکاری دارین یا کابینت کار می شناسین یا حتی نکته ای به ذهنتون می رسه لطفا راهنماییم کنید مرسی

یکسال گذشت

                  


الان دقیقا یکساله که درمان ستایش رو شروع کردیم پارسال این موقع ها چه حال و روزی داشتیم ...شرح کاملش رو در سه چهار پست اول نوشتم ... چه شب ها که اروم و بی صدا تو خلوت خودم اشک ریختم بارها وبارها از خودم پرسیدم چرا من؟ چرا این اتفاق باید برای من بیافته ؟ مثل مسخ شده ها شده بودم گاهی کسی کنارم نشسته بود و حرف می زد اما من نمی شنیدم ولی صدای سپهر و ستایش ... حتا اگه توی خواب هم صدام می کردن از جام می پریدم .... همسرم و برادرم و مادرم کنارم بودن اما حال و روز اونها هم بهتر از من نبود ... این چراها داشت من رو دیوونه می کرد دنبال یک مقصر می گشتم ... یک روز یکی از اشناهام بهم گفت چرا تو نه ؟ مگه فکر کردی چه فرقی با بقیه داری ؟ تازه از امکانات مالی بهتری هم برخورداری ...مگه اون کسی که برای گذران عادی زندگیش هم با مشکل روبرو هست و یک بچه بیمار هم داره چه فرقی با تو داره ..درست می گفت  اما من دست بردار نبودم و در گذشته خودم وهمسرم دنبال یک گناه می گشتم که مستحق همچین عذابی باشه ...یک روز همسر عصبانی شد گفت دنبال چی می گردی چرا خودت رو عذاب می دی این یک اتفاقه فقط یک اتفاق که ممکن برای هر کسی بیافته تو فکر می کنی که خدا برای این که بخواد من و تو رو تنبیه کنه یک بچه ی کوچولوی بی گناه رو عذاب می ده دست از این افکارت بردار اصلا مگه من و تو چه اشتباهی کردیم ..همسر درست می گفت ... ولی من دلم یک مقصر می خواست تا باهاش دعوا کنم تا سرزنشش کنم تا سرش داد بزنم

۸ ابان ۹۰ ستایش توی اتاق عمل بود و من وهمسر پشت در اتاق عمل منتظر بودیم داداش کوچیکه با خانوم برادر بزرگه توی سالن انتظار بودن سپهر مدرسه بود و مامانم توی خونه منتظر سپهر بود قرار شده بود به داداش بزرگه نگیم چون راه دور بود هر چند من توی این تصمیم هیچ نقشی نداشتم اونقدر توی عالم خودم غرق بودم که نمی فهمیدم دور و برم چی می گذره اما الان قطعا می گم که کار اشتباهی بود خودم اگه راه دور بودم اصلا دوست نداشتم بهم خبر ندن هر چند که اونم همون روز متوجه مشکلمون شده بود ساعت ۵.۵ صبح به وقت خودشون و ۸صبح به وقت ما زنگ زده بود خونمون اخه یک خواب بد راجع به سپهر و ستایش دیده بود اما کسی غیر از مامان خونه نبود اونم التماس می کنه که بهش راستش رو بگن که چرا این وقت صبح من و ستایش خونه نیستیم ... دیگه مامان همه ی ماجرا رو براش تعریف کرد اتفاقا بهتر شد کلی کمک فکری بهم کرد چندتا پزشک معرفی کرد و از چند جا برام پرس و جو کرده بود همه جای دنیا برای این بیماری همین درمان رو انجام می دادن و این خیال من رو راحت می کرد که راه رو درست می ریم

در تمام اون مدتی که پشت در اتاق عمل منتظر بودیم من داشتم با خدای خودم دعوا می کردم که چرا دست از سرم بر نمی داره اگه می خواست من رو امتحان کنه که با سپهر این کار رو کرده بود اگه قرار بود عذاب ببینم که موقع سپهر به انداره کافی عذاب دیده بودم بهش می گفتم دیگه تحملش رو ندارم حتی تهدیدش هم می کردم که اگه اتفاقی برای دخترم بیافته خودم رو می کشم اگه می خوای بدونی که تحملش رو دارم خودم بهت می گم که ندارم.. توانش رو ندارم ..و در این مدت همسر داشت برام خاطره تعریف می کرد و جوک می گفت !!! همسرم کلا خیلی روحیه ی قویی داره اگه اون نبود من حتما اواسط راه کم میاوردم  اگه کسی تماس می گرفت اون جواب می داد و اونقدر محکم و راحت پای تلفن صحبت می کرد که طرف شک می کرد ستایش برای عمل کلیه و شیمی درمانی بیمارستان بستری شده یا یک مشکل خیلی کوچولو داره در صورتی که اگه من می خواستم جواب تلفن بدم فقط گریه می کردم

پ.ن: ستایش دیروز شیمی درمانی شد هنوز تهوعش خوب نشده اکیپ پرستاری عوض شده بود و باز به سختی رگ ستایش رو پیدا کردن ... گلبولهای سفیدش هم پایین اومده و امروز و فردا برای زدن امپول نئوپوژن می ریم دکتر

پ.ن: خدایا به خاطر همه ی داشته هام ازت ممنونم

برادرانه

من و همسر اینجا یعنی تهران غریب هستیم منظورم از غریب بودن اینه که قوم و خویش درجه یک مثل پدر و مادر و خواهر وبرادر نداریم وگرنه که هر دومون اینجا هم خاله داریم هم دایی ....من از مشهد اومدم و همسر جان هم از یک شهر به قول خودشون مهم که بین دوتا دهکده ی کوچک به اسم اصفهان و شیراز قرار گرفته اومده  اینم البته یک قسمتی از کل کل بین من و همسر است وقتی اینجوری می گه منم مجبور می شم بگم منظورت همون شهر کوچولویی است که همیشه زیر پونز نقشه قایم می شه

این قریب بودن هم حسن داشته هم عیب ... خوب عیبش که مشخصه اما حسنش در اینه که دیگه جایی برای قهر کردن وجود نداشته که موقع کدورت قهر کنی و بذاری بری  پس مجبور می شی که زودی اشتی کنی چون حوصله ات هم سر می ره غیر از همسر کس دیگه ای رو هم نداری که باهاش حرف بزنی ومسلما این موضوع دو طرفه است مجبور می شی مشکلاتت رو دوتایی باهم حل کنی اخه نمی خوای مادرت رو از راه دور نگران کنی وهمه ی این ها باعث می شه به هم بیشتر نزدیک بشیم

اما این وسط اگه داداش کوچیکت اینجا توی تهران دانشگاه قبول بشه وبیاد کلی ذوق می کنی هر چند بره خوابگاه اما اخر هفته ها میاد بهت سر می زنه و اگر یک سال بعدش داداش بزرگه هم برای ادامه تحصیل در مقطع فوق لیسانس بیاد تهران دیگه ذوق مرگ می شی ...اما خوب همه ی این ها همیشگی که نیست داداش بزرگه بازم تصمیم می گیره ادامه تحصیل بده اما این بار یک جای خیلی دور ... اون ور ابها... ولی خوب به جاش کوچیکه برای مقطع فوق لیسانس بازم می مونه تهران با این تفاوت که به جای خوابگاه میاد خونه ی خواهرش و چه( ...)کیفی می شه خواهرش .......می دونین بعد از دوسال زندگی باهم دیگه حسابی بهش عادت کردم مخصوصا این که وقتی من خونه ی پدری رو ترک کردم و یکی از دانشگاه های تهران قبول شدم اون فقط ۱۲ سالش بود ......این داداش کوچیکه امروز صبح رفت اراک برای سربازی ... دلم براش تنگ می شه حتی برای کل کل هاش با سپهر ... من خواهری ندارم اما این کوچیکه پایه ی خیلی خوبی بود برای درد ودل کردن های خواهرانه و این رو در این دو سال کشف کرده بودم .... چقدر حیف که تموم شد دوباره امروز احساس غریبی می کنم

پ.ن: سپهر جان بعد از دیدن داییش در هیبت سربازی با اون کله کچل فرمودن که هیچ وقت دلش نمی خواد بره سربازی و برای همین فرار می کنه می ره پیش دایی بزرگش ...ما یک سرباز فراری توی خونه داریم

پ.ن:دیروز ستایش به عروسکش می گفت من تو رو هیچ وقت بیز(امپول) نمی زنم اخه عقت (استفراغ) می گیره