یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

نتایج

رتبه ی سپهر سه رقمی، زیر پانصد شد

خوشحالم. خوشحاله. خوشحالیم

میگه می تونست بهتر بشه و دو رقمی بشه 

میگم زدی روی دست مامان و بابات و دایی هات، آفرین بهت 

چوخ عظما

در جریان هستید دیگه بخاطر نقاشی همه ی زندگی منتقل شده به پذیرایی

امروز زنگ اول، ستی زبان داشت و وب همه بچه ها رو فعال کرده بود و ستی هم با مقنعه نشسته بود سر کلاسش

اونوقت من دو، سه باری که از پشت ستی رد شدم چهار دست و پا رد شدم که توی تصویر نباشم 

بعد از کلاس با ستی اومدیم که کلاس رو دوباره ببینیم ( کلاس ها تا یک هفته روی سایت می مونه تا اگر کسی نیاز داشت ببینه و مرور کنه) و می خواستیم ببینیم صدای ستایش چطور بوده..... فکر کنین چی دیدم.... تمام اون چهاردست و پا کردن من افتاده بود.... فقط نگم چی تنم بوده.... الان دلم می خواد زار بزنم



عنوان نوشت: یک بنده خدایی وقتی یکی یک گند بزرگ میزد می گفت به چوخ عظما رفته


نقاشی و بنایی وقتی خودت توی خونه هستی، خر است

چند روز پیش کلی نوشتم و بعد یک کاری پیش اومد و نصف ولش کردم و رفتم سراغ کارم تا بعد که تکمیلش کنم، ولی این اخبار گند اینروزا، کلی روانم رو بهم ریخت و همونجور نصف رهاش کردم.... طفلی مادرش و حیف از جوونیش... شاید بعلت داشتن یک پسر جوون، اینقدر با اینجور مادرها همزاد پنداری می کنم


کلاس های آنلاین مدرسه ی ستی شروع شده و خیلی منظم و مرتب برگزار میشه و معلوم هست براش برنامه ریزی کردن و روش فکر شده و ستی هر روز از 9 صبح تا دو بعدازظهر کلاس داره... توی این شلوغی که نقاش اومده و مشغول رنگ زدن اتاق خواب هاست، همه ی زندگی منتقل شده به پذیرایی و این پنج ساعت که ستی کلاس داره، من و سپهر در سکوت یک گوشه ی پذیرایی کز می کنیم و سر خودمون رو گرم می کتیم و خب در جریان تمام کلاس ها هم قرار می گیریم... معلم هنرشون امسال می خواد بهشون بافتنی یاد بده و داشت سرانداختن رو یاد میداد، بعد هی ستی می گفت من نفهمیدم و دوباره بگو و اونم دوباره و چندباره هی آموزش میداد، آخرش من و سپهر هم اومدیم جلو و هی نگاه کردیم به دستاش و نحوه ی چرخوندن میل و نخ کاموا رو با دقت نگاه می کردیم و سعی می کردیم همون شعبده رو انجام بدیم، آخرش سپهر گفت والا برنامه نویسی خیلی راحت تر از بافتنی بافتن هست و رفت سراغ کار خودش..... البته من و ستی در نهایت موفق شدیم سرانداختن رو یاد بگیریم، بله بله بنده بافتنی بافتن بلد نیستم 


معلم ها خیلی صبر دارن ها .والا من روانم بهم ریخت از بس یک چیز واضح رو معلم توصیح داد و باز هم بچه ها همون رو می پرسیدن، خب عزیز من گوش کن داره میگه دیگه این معلم بیچاره

منظورم یاد دادن چیز جدید نیست ها، حب اون رو که معلوم هست ممکنه نیاز باشه بارها توصیح داد تا بچه ها یاد بگیرن، منطورم چیزهای کوچیک و واضح هستش، مثلا اینکه معلم توضیح میده یک میوه و یک کارد میوه خوری برای درس علوم فردا کنار دستتون باشه بعد یکی می پرسه برای چه روزی؟ اون یکی میگه خیار میشه؟ یکی دیگه میگه گلابی چی؟ اون یکی میگه کاردش چجوری باشه؟.... خلاصه که خدا بهشون صبری عظیم بده

ماه کامل

نشستیم روی تراس و ماه کامل هست 

با ذوق چندبار سپهر رو صدا میزنم تا بیاد و ماه رو ببینه 

میاد و میگه خب یک کره هست که یک ششم، زمین وزن داره و توش پتاسیم زیاد پیدا میشه

میگم به ایناش کار ندارم فقط نگاه کن و ببین چه زیباست

میگه یک کره هست دیگه والا من زیبایی خاصی توش نمی بینم 


اتاق سپهر رو داریم کن فیکون می کنیم و تختش رو فروختیم.. تختش از این مدل هاست که پایین کمد و میز تحریر هستش و بالاش تخت.... اومدن تخت رو باز کنن تا صاحب جدیدش که یک پسر هفت ساله هست ببرتش و سپهر بهم میگه یادش بخیر چقدر اون بالا بازی کردم میگم آره کلی خاطره داری و حالا مطمئنا اون پسر کوچولو کلی باهاش کیف می کنه و خاطره می‌سازه، احتمالا مثل تو عاشق این باشه که دوستاش رو ببره بالای تخت و... یکدفعه میگه خب دیگه مامان جان، حالا یک تخت بود ها خیلی هم مهم نیست 

پ. ن:الان باید کلی چونه بزنم تا همسرجان قید یکسری وسایل رو بزنه و راضی بشه که ردشون کنیم و اتاق و خلوت کنیم    بدیش اینه حافظه ی خوبی داره وگرنه میشد خیلی چیزا رو بدون اینکه بهش بگم رد کنم 

پسا کنکور

بعد از یک بحثی که بین خواهر و برادر پیش میاد و آخرش من وارد میشم و جفت شون رو به آرامش دعوت می کنم. مکالمه ی زیر شکل می گیره

+اصلن تقصیر شما بزرگترهاست که این اینقدر بچه هست و نمی خواد بزرگ بشه

_ من بزرگم و منطقی هم هستم

*مادرجان بیخیال ‌و، قرار نیست همه شبیه هم باشن. تفاوت ها رو بپذیر و عبور کن لطفا

+ اصلن خودم بهش خیلی چیزا یاد میدم

_ متلا چی؟

+ چیزهای بزرگسالانه، چیزهایی که باعث بشه منطقی و بزرگ فکر کنی نه اینکه از روی احساس و بچگی فکر کنی و تصمیم بگیری

_ وااای نه تو وخدا.،دیگه نمی خوام بشنوم، مامان قبلا بهم گفته و یاد گرفتم، خون میاد و بعدم من باید یک چیزی بزارم توی لباس زیرم

+ آخه توچرا اینقدر ابلهی... چرا فکر کردی من ذره ای علاقه دارم راجع به فیزیولوژی بدن با تو حرف بزنم... می خوام یک کم راجع به مسائل مهم تر مثل نطریه ی تکامل. بیگ بنگ و تاریخ دنیا و ایران و یک کم مسائل اجتماعی برات بگم

_پس راجع به خون قرار نیست حرف بزنیم. خیالم راحت شد.. خب اول بیگ بنگ رو بگو... توپ تنیس هست دیگه

+ (درحالی که سرش رو با علامت تاسف تکون میده)  واقعا دلم نمی خواد بچه داشتم باشم آخه چرا اینقدر بچه ها نادونن اصلن چرا اینقدر ما دوتا باهم فرق داریم از یک پدر و مادر هستیم ولی اینقدر متفاوتیم.... نفس عمیق میکشه و میگه ستی بیا اینجا تا بیگ بنگ رو توضیح بدم


فقط اینو بگم که چند روز بعد که داشتیم پانتومیم بازی می کردیم ستایش هی انگشتای دستش رو جمع می کرد و غنچه می کرد و بعد باز می کرد و آخرش فهمیدیم منظورش بیگ بنگ هست


َسپهر با یکی از دوستاش مشغول یادگیری یکی از زبان های برنامه نویسی هست و اینجوری خودش رو مشغول می کنه

دیگه از حول و ولای کنکور بیرون اومده و بهش فکر نمی کنه و حتی وقتی پاسخنامه بیرون اومد نرفت که چک کنه... البته هنوزم گاهی میاد و میگه فکر کنم خیلی گند زدم و حیف شد و از این حرفا ولی منم هی میگم بیخیال مهم نیست فقط یکبار که گفت شاید امسال رو بیخیال بشم و تعیین رشته نکنم و دوباره کنکور بدم،، من خیییلی جدی گفتم اصلن حرفشم نزن فوقش میره یک شهر دیگه و تجربه ی زندگی دانشجویی رو کسب می کنی

حالا چه کنیم

+ مامان دلم می خواد برم یک کم تست حسابان بزنم

_ خل ‌شدی مادرجان

+ خب آخه الان چی کار کنم خیلی بیکارم

راست میگه خیلی یک مدلی هست یک بلاتکلیفی بدیه

باز اگر کرونا نبود چندتا کلاس ورزش می رفت که اتفاقا براش لازم هم هست از بس این یک سال تکونی نخورده ولی الان واقعا نمی دونه چه کنه

پیشنهادی اگر دارین استقبال می کنم

دلم می خواد سرش گرم باشه که هی فکر نکنه و هی غصه نخوره که حیف شد و بهتر می تونستم بزنم


بالاخره تموم شد

شب کنکور به سختی خوابش برد و هی می گفت چرا استرس دارم.و من مدام می گفتم طبیعی هست و همه الان اینجورین... مشکل دستشویی هم که حل نشد و باهاش کنار اومد و تحملش کرد و اما خود کنکور..... والا واقعیتش اینه که راصی نبود و می گفت شیمی و ادبیات خیلی سخت بودن و هی می گفت من این همه زحمت کشیدم و شیمی رو تقویت کردم ولی آنقدر سخت و زمان‌بر بود که که اگر شیمی رو نخونده بودم هم همینقدر می تونستم بزنم...... دارم سعی می کنم آرومش کنم که مهم نیست و برای همه سخت بوده و این حرفا.

اینجور که خودش میگه ریاصی و فیزیک و زبان رو خوب داده، شیمی و ادبیات افتضاح زده و بقیه اش هم متوسط

هر چند ساعت یکبار میاد میگه من شیمی رو خیییلی خوب خونده بودم و کلی براش زحمت کشیده بودم. چرا اینقدر بد بود آخه، خیلی زمان‌بر بود، و من هی میگه بیخیال شو مادر، هرچی بوده تموم شده رهاش کن 

از عصر کنکور تا دیشب باغ یکی از دوستان بودیم و از صبح امروز هم مشغول جمع و جور کردن و نظافت اتاق سپهریم


راستش از کنکور به اینور سراغ وبلاگ نیومدم و الانم وسط زیخت و پاش های اتاق سپهر یک دقیقه نشستم که استراحت کنم و یک سر هم به اینجا بزنم. کامنت ها رو بعد که سرم خلوت  ‌شد جواب میدم و تایید می کنم