یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

پست تقدیر و تشکر !

جریان از اینجا شروع شد که یکروز من و زهرا و سابی داشتیم با وایبر چت می کردیم که سابی جان فرمودن ده روز دیگه روز زن هست و زهرا هم گفت کاش هسرجانش متوجه بشه چقده عینک افتابی لازم داره منم گفت کاش همسرجان منم بهش الهام بشه که من به خلخال نیازمندم!! اونوقت سابی عزیز فرمودن خودم قضیه رو حل می کنم و توی اینستا دوتا پست گذاشت یکی عکس عینک افتابی و خطاب به همسرجان زهرا و یکی هم عکس یک خلخال و خطاب به همسرجان من و منم بدو بدو رفتم و زیر عکس مربوطه به به و چه چه کردم و گفتم من چقده خلخال دوستی می دارم ولی این تازه اول ماجرا بود و از همون لحظه کل کل های همسران محترم با سابی جان شروع شد هرچند همسر زهرا  خیلی زود تسلیم شد و قول یک عینک افتابی رو داد ولی همسرجان مرکز دنیایی !!!اینجانب به مدت یک هفته با سابی عزیز کل کل فرمودن و هی دستشون رو روی قلبشون گذاشتن و هی متذکر شدن که مرکز دنیایی هستن !! و حتی تهدید هم کردن که یک همسر واسه ی سابی جان پیدا می کنن تا دست از سر عیال مربوطه اش بردارد اما خوب سابی بیدی نبود که با این بادها بلرزد   و بعد از یک هفته تلاش و کل کل موفق شدیم و من دو روزه که صاحب یک عدد خلخال شده ام  و چون به سابی قول داده بودم که بابت این همه کل کل کردن و کوتاه نیومدن یک پست ویژه واسش بنویسم الانم به قولم عمل کردم و از همینجا ازش تشکر می کنم همین طور از زهرا که توی کل کل ها کلی به سابی کمک کرد

کلا این ماه فروردین را دوستی می داریم بخصوص فروردین ۹۳ را چون از اول این ماه همین طور داریم کادو دریافت می کنیم یک لپ تاپ بابت عیدی (خاطرتون هست که لپ تاپ قبلی کلا داغون شد) یک ساعت بابت تولد و اینم اخریش که خلخال بود

پ.ن: از حموم بیرون اومدم و با حوله روی مبل نشستم ستایش میاد بغلم و یک نفس عمیق می کشه و می گه چرا بوی صابون می دی می گم خوب حموم بودم  می گه ولی من بوی مامان می خوام  !!

روزانه هام

یکدونه زودپز دارم که خعلی دوستش دارم اخه سریع همه چی رو برام می پزه مارکشم wmf هست الان سه ساله دارمش اونوقت دیروز که طبق معمول بعد از پیاده روی رفتم دنبال ستایش و ساعت ۱۱:۳۰ رسیدم خونه و تصمیم گرفتم قورمه سبزی بپزم همه ی مواد رو ریختم تو زود پز و دیگه مطمین بودم تا یک میز نهارم چیده شده است اما زودپزم قاطی کرد یعنی از اون قسمت قلمبه ی روی درش (الان کاملا متوجه شدین کجا رو می گم دیگه ) هی بخارا میومدن بیرون هرچی هم باهاش ور رفتم درست نشد که نشد نتیجه این شد که سه ساعت این قابلمه ی قورمه سبزی داشت قل می خورد اخرشم خوب نپخت و منم مجبور شدم یک کم جوجه کباب بزارم تو اون (oven) و قورمه سبزی رو بزارم بازم بپزه واسه نهار امروز حالا به نظرتون زودپز رو هم تعمیر می کنن؟ شما جایی رو سراغ دارین؟

بعد از یکسال بالاخره فردارشدم فقط حالا بلد نیستم باهاش کار کنم  دفترچه ی فارسی هم نداره لامصب ! منم از صبح نشستم پاش و دارم خودم رو می کشم بفهمم چه جوری باهاش کار کنم  نمی دونم با برنامه ی پخت پیتزاش میشه لازانیا هم پخت ...یک برنامه ی پخت احمقانه داره برنامه ی پخت ماهی شکم پر به صورت فرانسوی  البته شایدم من بد ترجمه کردم

دایی ممر معتقده زودپز خیلی چیزه بیخودیه و اصن خانوم خونه باید صبح اول وقت پاشه و بره سبزی تازه بخره و خودش پاک کنه و بعدم خورد کنه و بعدشم خوب سرخ کنه و اونوقت قورمه سبزیش رو با شعله ی کم بار بزاره تا خوب جا بیوفته   واسه همین خیلی استقبال کرد از این که وسیله ی تنبلی من خراب شده!!! یعنی من فقط منتظرم این ازدواج کنه 

دخترکم

یک خواهر و برادر رو توی خیابون می بینیم و ستایش می گه مامان ببین اون نی نی داداشش دختره ! می گم نه مامان جان اون خواهرشه اخه دخترا که داداش نمی شن با قیافه ی حق به جانب می گه مگه نمی بینی بزرگه اندازه ی داداش سپهره ...از نظر ستایش هر بچه ی بزرگتری حتما داداشه حالا می خواد دختر باشه یا پسر !!!

یکی از همسایه ها اومده خونمون و ستایش محکم دست منو فشار می ده و ملتمسانه نیگام می کنه به همسایه می گم پس کو بارمان؟ می گه داشت غذا می خورد بعدا خاله اش میارتش دوباره ستی دستم و فشار می ده اینبار با چشمای پر اشک نیگام می کنه دوباره  به همسایه می گم می شه الان بارمان رو بیارین اخه ستایش دلش تنگ شده اون بنده ی خدا هم می ره دنبال پسرش و همین که وارد خونه می شن بارمان سراغ سپهر رو می گیره ستایش هم جواب می ده رفته کلاس زبان ولی من هستما اون نیم وجبی هم با بی محلی می ره اتاق ستایش و مشغول بازی می شن و هر چند دقیقه یکبار هم میاد از من می پرسه خاله پری سپهر کی میاد و هر دفعه هم ستایش می گه من که هستم هی واسش شکلات می بره و همه ی اسباب بازیاش رو با دست و دلبازی بهش می ده یه همسایه جان می گم به این پسرت بگو یک کم دخترم رو تحویل بگیره اگه دخترم دچار شکست عشقی بشه همه اش زیر سر بارمان تو هست ها   اونم غش غش می خنده و همین موقع سپهر می رسه و بارمان با ذوق میاد استقبالش  ولی سپهر با بی محلی سلام می ده می ره تو اتاقش بهش می گم مامان جان بارمان خیلی منتظرت بوده ها بیا یک کم باهاشون بازی کن ایشونم جواب می ده من حوصله ی بچه کوچولو ندارم می گم چرا می فرمان اخه خیلی خنگن هی باید هر چیزی رو براشون توضیح بدی بعدم در اتاقش رو می بنده   فقط نمی دونم چرا ستایش ذوق می کنه و چشاش برق می زنه

5 لحظه ی تاریخی

این پست رو به درخواست زهرای عزیزم  می نویسم

اول : تابستون ۷۵ وقتی رتبه ام توی مرحله ی اول کنکور اومد کلی ذوق کردم هرچند انتظار داشتم زیر ۱۲۰۰ بشم اما ۱۸۳۰ هم بد نبود کمی بعدترش هم که معلوم شد واسه شیمیست شدن باید باروبندیلم و ببندم و بیام تهران بازم ذوق کردم هرچند اون موقع حدسشم نمی زدم که دیگه اینجا موندگار بشم

دوم: تابستون ۷۸ توی پارک ساعی وقتی همسرجان زانو زد و با یک شاخه رز درخواست ازدواج داد و منم واسه حفظ ابرو جلوی عابرینی که با تعجب نیگا می کردن گفتم باشه باشه فقط بلند شو

سوم: زمستون ۷۹ در مشهد وقتی باناباوری جواب ازمایش مثبت بارداریم رو از ازمایشگاه تحویل گرفتم و توی خیابون احمد اباد راه می رفتم و اشک می ریختم اخه نه امادگی مادر شدن رو داشتم و نه پولش رو داشتیم زندگی دونفرمون هم به زور می چرخید تازه همسر ۲۰ روز بندعباس بود و ۲۰ روز هم تهران اون موقع هم بندر بود و منم از تعطیلات اخر هفته استفاده کرده بودم اومده بودم مشهد

چهارم : تابستون ۸۸ در بلوار کشاورز وقتی از مطب دکترم اومدم بیرون و دیگه کاملا مطمین شدم واسه بار دوم باردارم بازم شوکه شده بودم و بازم داشتم گریه می کردم

پنجم: پاییز ۹۰ در مطب دکتر احسانی وقتی بهم گفت ستایش تومور ویلمز داره البته ایندفعه گریه نکردم وقتی از مطب بیرون اومدیم با همسر یک مسیر طولانی رو پیاده رفتیم و همسرجان حرف می زد و از اینده و از کارایی که باید بکنیم و از اینکه حتما خوب می شه حرف می زد و منم داشتم فکر می کرد اخه چرا؟

پ.ن: جواب سی تی اسکن ستایش رضایت بخش بود و همه چی نرمال بود از این به بعد هم چکاپ های ماهیانه تبدیل شدن به یک ماه و نیم یکبار ...الان ۱۵ ماه از پایان درمان ستایش می گذره و دکتر معتقده دیگه احتمال برگشت بیماری خیلی خیی کم شده

خدایا شکرت

شجره نامه

توی این ایام عیدی همسرجان مشغول بود و داشت شجرنامه ی سپهر و ستایش رو درست می کرد هر کدوم از بزرگای فامیل رو می دید با یک قلم و کاغذ می شست کنارش و از جد و اباد می پرسید یا داشت البومای قدیمی رو ورق می زد و از عکسای قدیمی با موبایلش عکس می انداخت خلاصه که توی این کند و کاوها متوجه شدم من و مامانم سنت شکن بودیم   اخه همه ی اقوام پدری با خوداشون ازدواج کردن و فامیل ۹۰ درصدشون عین همه بین اقوام همسرجان هم همین سنت برقزاره و همه باهم نسبت دارن و ۹۰ درصدشون فامیلشون همسریانه  اگرم فامیلشون همسریان نباشه بالاخره یک نسبت دوری با این فامیل مهم مرکز دنیایی دارن و این وسط من و مامان جانم اومدیم و این زنجیره رو پاره کردیم الان هر چی فکر می کنم نمی فهمم ما چرا همچین خبطی رو مرتکب شدیم والا!

توی یکی از شب نشینی های مرکز دنیا همه ی اقوام بودن و همسرجانمان طبق معمول داشتن مجلس رو با اظهاراتشون گرم می فرمودن و همه محو گل سرسبد فامیلشون(دقیقا عبارت خاله جان هست ) بودن و منم داشتم ورژن های جدیدی از همسرم کشف می کردم و همین طور مبهوت بودم که کناردستیم که یکی از اقوام دور بود خطاب به من فرمود خوش به حالت چه همسر باحالی داری!!! منم که جا خورده بودم گفتم خواهش می کنم قابل نداره  

پ.ن۱: دیروز سی تی اسکن انجام شد ستایش خیلی همکاری کرد داروهاش رو توی یک لیتر ابمیوه ریخته بودیم بدون نق خورد موقع انژیو وصل کردن حتی اخ هم نگفت تازه بدون اینکه خوابش کنن روی تخت دراز کشید و سی تی شد تازه هروقت هم بهش می گفتن نفس نکش خودش نفسش رو حبس می کرد و تکون نمی خورد یک همچین دختر گلی دارم من  جوابشم تا شب مشخص می شه

پ.ن۲زهرای عزیزم منو به یک بازی بامزه ی وبلاگی دعوت کرده باید یک کم فکر کنم و توی دو سه روز اینده پستش رو می زارم

شروع دوباره

زندگی روتین دوباره شروع شده اونم با چه سرعتی!!! جمعه از مرکز دنیا برگشتم اونجا دسترسی به اینترنت نداشتم نه این که مرکز دنیاست و مهد تمدنه !!! واسه همین دسترسی به نت موجود نبود نه اینکه نباشه ها فقط چون سرعتش از لاک پشت هم کمتر بود هیچی رو جز وایبر باز نمی کرد تازه اونم هی قطع و وصل می شد توی این یک هفته ای که مرکز دنیا بودم همه اش به مهمونی گذشت حتی فرصت نشد تا اصفهان برم دیگه ظرفیتم واسه مهمونی واقعا تکمیله و حالم از هرچی مهمونیه بهم می خوره از بس نهار و شام اینور و اونور دعوت شدیم ازهمه بدتر اینکه ۵کیلو هم چاق شدم حالا باید کلی زحمت بکشم تا دوباره بشم همون مامان سابق...خلاصه که من از همه جا بیخبرم از وقتی هم برگشتم مشغول تمیز کردن خونه ی خاک گرفته ام و جابجایی وسایلم هستم ستایش هم نوبت چکاپ داره دیروز بردمش ازمایش خون و امروز هم باید ببرمش سی تی اسکن از سی تی متنفرم خیلی دردسر داره اول باید یک مقدار دارو رو توی ابمیوه حل کنم و تو دوساعت بهش بدم بخوره بعدشم انژیوکت بهش وصل بشه چون سی تی با تزریق داره بعد هم تازه باید با داروی خواب اور بخوابونمش تا بشه بره توی تونل سی تی حالا باز خوبه فقط سالی یکباره الانم هر کاری می کنم از خواب بلند نمی شه !!!

همسرجان هم امروز رو مرخصی گرفته تا به کارای ستایش برسیم دیگه برم هرطور شده فسقلی رو بیدارش کنم و راه بیوفتیم کامنتای پست قبلی رو هم وقتی برگشتم تایید می کنم درضمن ممنونم بابت تبریکاتتون 

یک نوروز برفی

دیروز مشهد برف می بارید اونم چه برفی!!! خیلی هم سرد شده منم لباس گرم نیاوردم   

عرضم خدمتتون چندوقته ننوشتم الان نوشتنم نمیاد اول ازهمه که ما سال تحویلمون رو توی قطار شروع کردیم با یک هفت سین کوچولو و جمع و جور که همسرجان زحمت کشیده بود اماده کرده بود فقط چون دسترسی به تلویزیون نداشتیم مجبور شدیم خودمون شمارش معکوس کنیم بعدشم جیغ بکشیم این لوکوموتیو ران بی احساسمون هم نکرد حداقل یک بوقی چیزی بزنه !!!

الانم که مشهدم و دارم لیک لیک می لرزم و با مانتو لباس بهاری می رم عید دیدنی هییییع!!! سپهر جانمان سرماخورده و همین جوری کم غر می زد !که حالا  دوبرابر هم شده یعنی به جان خودم الان کاملا اعتقاد پیدا کردم که کلا جنس مذکر یکی از ژن های پایه اش ژن غر هست !! عروس های محترم توجه داشته باشن که این مادرای بیچاره این وسط بی تقصیرن به خدا !!...هر وقت همسر محترمتون غر می زنه لطفا به روح و روان مادر محترمه اش صلوات نفرستین چون به جان خودم  ربطی به تربیت مادرجانش نداره و همه اش زیر سر ژن مردانه اش هست !!!

دیروز که سپهر رو برده بودیم دکتر روی میز اقای دکتر عکس دختر ۸ ساله اش بود و خطاب به سپهر گفت ببین این دخترمه خیلی هم خوشگله پیانو هم می زنه قهرمان شنا هم هست پولدارم هست و منم بهش گفتم شوهر هیچ کاری نباید بکنه غیر از ماچ و بوسه!!! حالا اگه تو قول بدی بعدا که بزرگ شدی بیای خواستگاری دخترم منم به جای امپول برات قرص می نویسم !!! سپهر جانمان هم نیشش از این بناگوش تا اون بناگوش باز شد و گفت چشم   حالا از مطب که اومدیم بیرون سپهر می گه یادم باشه به دایی ممر بگم حتی منم تونستم زن پیدا کنم ولی اون نتونسته بعدشم با یک قیافه ی متفکری می گه البته کسی به اون زن هم نمی ده 

مهم نوشت : دارم ۳۶ ساله می شم