یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

از سری تفاوت ها

همسرجان بعد از سه روز ماموریت نصف شب از راه می رسه و می ره بالای تخت ستی و توی خواب می بوستش ستایش هم یک لبخند رضایت میاد روی صورتش و همون طور که خوابه دستاش رو دور گردن باباش حلقه می کنه . بعدش می ره بالای تخت سپهر و اونم می بوسه سپهر هم همین طور که یک سری اصوات نامفهوم غر زدن از دهنش بیرون میاد توی تخت جابجا می شه و پشتش رو می کنه به باباش  

واقعا دلم می خواد بدونم بر چه اساسی به اینا مجوز می دن

الان که اینجا مشغول نوشتن هستم  صدای گوبس گوبس به همراه دزدگیر ماشین و هردو دقیقه صدای طبل میاد و سپهر هم از اتاقش فرار کرده و به پذیرایی پناه اورده به امید اینکه صدا کمتر باشه و بتونه تمرکز کنه واسه امتحان عربی فرداش ,همسرجان رفته خونه همساده پایینی تا با دوست دوران دانشجوییش مشورتی بکنن ببینن چجوری می شه اقایون خوشتیپ جلوی خونه رو راضی کرد صدای ظبط شون رو کم کنن ستایش هم باهاش رفته تا با دوستش دریا بازی کنه  تازه امشب اوضاع بهتره (شایدم هنوز شروع نشده ) اخه اینجا دوتا هیات هست که روبروی هم هستن  یکی بساطش رو داخل کوچه ی بن بست ما و مقابل پنجره های اتاق خواب ها پهن کرده اون یکی توی خیابون و روبروی پنجره های پذیرایی !! (خونه دو نبشه) و معمولا همزمان باهم شروع به فعالیت می کنن  و اینگونه می شه که ما از توی اتاق خواب ها صدای دوبس دوبس می شنویم و از توی پذیرایی صدای گوبس گوبس !!! تازه هر کدوم هم واسه خودشون چندتا نورافکن جدا دارن و اینقده اینجا نورانی می شه که اصن احتیاجی به روشن کردن چراغای خونه نیست  فقط مشکل اینجاست که نورافکن هاشون رو هیچ وقت خاموش نمی کنن و من مجبور می شم موقع خواب  علاوه براینکه پرده ها بسته هست چشم بند هم بزنم  

البته فکر نکنین قضیه فقط به همین چندتا صدا و نور ختم می شه ها نخییییر , ماشالله این اقایون خوشتیپ با بازوها و گردن خالکوبی شده از حدودای 5 عصر تا 2 نیمه شب اطراف هیات شون پرسه می زنن و باهم صحبت می کنن و امنیت کاملی رو واسه کوچه تامین می کنن !! و روزایی که سپهر والیبال داره با اینکه تا کلاس والیبال راهی نیست و در ایام عادی همیشه خودش می ره و میاد ولی اینروزا ترجیح می دم خودم ببرمش  

خلاصه حواستون باشه هروقت خواستین خونه بخرین حتما در این ایام یک سری برین اونجا رو ببینین و با خودتون فکر نکنین که چون منطقه اش کاملا مسکونیه و تازه توی یک کوچه ی دنج و بن بست واقع شده و تنها مغازه های اطرفش به شعاع یک کیلومتر فقط یک سوپری و یک میوه فروشی هست  پس دیگه ارامش کامل دارین نخییییر از این خبرا نیست  

خوبیم

دوشنبه شب حدودای 9 ستایش تب و لرز کرد و منم  بهش استامینوفن دادم و خوابید دو ساعت بعد از سردرد و دل درد با گریه بیدار شد و هی جیغ می زد که خیلی  دلش درد می کنه بردمش دستشویی همونجا بالا اورد و چشمتون روز بد نبینه با عق اول شامش رو که اش شلغم بود بالا اورد و با عق دوم یک مایع قرمز رنگ و بلافاصله پلکهای بالایی چشماش ورم کرد و قرمز شد و شروع کرد به خارش و صورتش دونه زد و خب من و همسرجان واقعا ترسیدیم چون احتمال می دادم اون مایع قرمز رنگی که بالا اورده خون باشه چون غیر از انار هیج چیز قرمز دیگه ای نخورده بود و اون چیزی هم که بالا اورده بود یک مایع قرمز یک دست بود و توش هسته های انار نبود خلاصه همون طور با لباس خواب پیچیدمش لای پتو و رفتیم اتیه اونجا هم پزشک اورژانس گفت بهتره بستری بشه و تحت نظر باشه حالا توی این فاصله که دکتر معاینه اش کرد و همسرجان کارای بستری رو انجام می داد دونه های صورت ناپدید شدن و از ورم پلک ها هم کم شد  

توی این دوروزی که بیمارستان بودیم ازمایش خون و ادرار داد و همه چی نرمال بود فقط شب اول کمی از معده درد و سردرد ناله می کرد و از صبح روز سه شنبه حالش رو بهبود رفت و امروز بعدازظهر هم از بیمارستان مرخص شد اخرشم نفهمیدم علت چی بود و دکتر گفت شاید ویروسی بوده باشه ولی هرچی بود استرس فراوانی بهم وارد شد  

توی این دوروز اینقدر این دختر اروم و صبور بود چه موقع خون گرفتن چه موقع رگ گرفتن واسه سرم چه موقع معاینه که تیم پرستاری عاشق شده بودن و هی ازش تعریف می کردن تازه وقتی رگش رو گرفتن و سرم رو وصل کردن به پرستارش گفت مرسی اصلن درد نداشت  

پی نوشت : و اینگونه شد که من دوقسمت اخر خندوانه رو ندیدم عوضش کلی اناکارنینا خوندم ستی هم تا تونست باب اسفنجی دید :)

سه بعدی

روی کیف مدرسه ی ستایش  عکس دوتا پرنسس برجسته هست و به اسم کیف سه بعدی می شناستش  حالا چندروز پیش داشت تلویزون می دید که یکدفعه با هیجان منو و باباش رو صدا زد که وای این خانومه رو ببینین بام بامش(باسن) سه بعدیه !!!بعدش یک دستی به بام بامش کشید و با افسوس گفت چرا مال من سه بعدی نیست ! 

از اون روز باهام سرسنگینه

رفتیم پارک و قرار می شه نوبتی پیش مانی (مادربزرگم) بشینیم و اون یکی بره پیاده روی . من و مانی روی نیمکت زیر سایه ی درخت بیدمجنون نشستیم و دارم با ایما و اشاره باهاش حرف می زنم (ناشنواست) که یکدفعه اشاره می کنه به دوتا دختر جوون که اونا هم با تیپ اسپرت و کفش ورزشی واسه پیاده روی اومدن با اشاره بهم می گه اونی که مانتو شلوار سفید داره و روسری و کفشش رو باهم ست  کرده واسه دایی ممر خیلی خوبه ببین موهاش هم چقدر بلند و خوشگله ؛ پاشو برو بهش پیشنهاد ازدواج بده زود باش . من با چشمای گرد گفتم وای نه برم بهش چی بگم اخه مانی جان , اونم با قیافه ی حق به جانب گفت پاشو تا دور نشده بهش بگو بیاد زن داداشت بشه , بعد که می بینه من پا نمی شم اخم می کنه و می گه تو و مامانت همین کارا رو کردین که اون بچه ی طفلی هنوز ازدواج نکرده موهاش رو دیدی چه بلند و خوشگل بود حالا هی تو برو موهات رو کوتاه کن , بعدشم رو برگردوند و دیگه باهام حرف نزد !!! 

تازه مامان که از پیاده روی برگشت  مانی کلی شکایت منو کرد که به حرفش گوش ندادم :))) 

سر پیری و...

اینجانب اعتراف می کنه که توسط مربی موسیقی سپهر گول خورده و از دیروز اموختن تنبک رو شروع کرده است نقطه :)) 

هی این مربی  سپهر گفت خانوم شما هم بیاین تنبک یاد بگیرین و کنار سپهر بزنین تلفیق سنتور و تنبک خیلی خوب می شه و اسونه و از این حرفا خلاصه دیروز اولین جلسه بود و من با دست چپم هیچ کاری نمی تونستم بکنم ! مخصوصا ریز زدن که باید با دست چپ انجام می شد اون که دیگه مصیبتی بود ! فقط نمی دونم  چرا  وقتی داشتم تمرین می کردم هی زبونم بیرون میومد ! یعنی فکر کنم  عصب مربوط به عضله ی دست چپ با عصب زبونم یکی بود چون همزمان باهم کار می کردن :))) 

دارم با ستایش مشورت می کنم که چه کادویی واسه تولد سپهر بخریم و ستی هم اول می گه کتاب بعدش می گه بیا اذیتش کنیم و واسش یک عروسک باربی بخریم با یک لباس پرنسس بعدشم با صدای بلند می خنده همین موقع سپهر میاد توی اتاق و می گه من فقط یک کادو می خوام اونم اینه که ستایش رو بزنم , ستی جیغ می زنه که تو خیلی بدجنسی اونم با عصبانیت جواب می ده وقتی می خوای واسه ی داداش عروسک بخری حق ات هست کتک بخوری و بحث بالا می گیره و هر چی من می گم بچه ها بسه هیچ کی صدام رو نمی شنوه تا مجبور می شم جیغ بزنم , بیچاره همسایه مون چی می کشه از دست ما والا :)) 

این روزها

مادر جانمان  به همراه مادربزرگ عزیز تشریف اوردن تهران فقط یک مشکلی هست اونم اینه که دربست می ره خونه ی همساده یعنی همون  پسرجونش  و هی من باید التماس کنم و اونم هی به بهانه های مختلف از زیرش در بره انگار تعارف داشته باشه  و من هی حرص می خورم که اخه چرا اینقده تعارفیه .مثلا  چندروز پیش صبح اول وقت بهش زنگ زدم که چون امروز فرشته میاد اینجا من نهار خورشت کرفس  می پزم  تو و مانی (از کودکی به مادربزرگم می گفتیم مانی چراش روهم نمی دونم!) هم بیاین اینجا مادرجان هم فرمودن می خوان امروز ملافه های خونه ی دایی ممر رو بشورن و ظهر میان , بعدش ظهر که شده زنگ می زنه  که الان دایی ات زنگ زده میاد اینجا پس ما دیگه نمیایم می گم خب با دایی جون بیان اینجا همینجا هم نهار بخورین می گه نه تو امروز کارگر داری مزاحمت! نمی شیم الان یک کم املت درست می کنم و همونو می خوریم  گوشی  رو قطع می کنم و به قابلمه ی پر از غذا نیگا می کنم اخه مگه من و فرشته چقدر غذا می خوریم  پا می شم و یک ظرف غذا برمی دارم و می رم خونه ی همساده ؛ قابلمه رو بهشون می دم و خواهر و برادر و مادرشون رو تنها می زارم تا باهم حرف بزنن و برمی گردم تا کمک فرشته کنم  

سعی می کنم من بیشتر برم اونجا انگار مامان اونجا راحت تره شاید چون هیچ زنی توی اون خونه نیست احساس مالکیت بیشتری می کنه ولی اینجوری واسه من سخت می شه چون بچه ها مخصوصا سپهر خونه ی خودمون رو ترجیح می ده بالاخره همه ی وسایلش اینجاست و اینجا راحت تره و من مجبور می شم  یا بعد از ظهر ها نرم اون طرف یا سپهر رو توی خونه تنها بزارم و برم  

صبح ها بهش می گم بیا با هم بریم پیاده روی می گه نه مزاحمت می شیم اخه مانی یواش راه میاد اونوقت تو نمی تونی خوب پیاده رویت رو بکنی می گم مادرجان اشکال نداره همین یک دوتا قدم هم باهم راه بریم خوبه ... می گم امروز بریم فلان جا رو بگردیم می گه نه ترافیکه یک وقت دیر می رسی  دنبال ستایش ... می رم خونه ی داداش جان و می بینم تنهایی و پیاده پاشده رفته خرید و این همه میوه و خرت و پرت  رو پیاده بارکشیده و اورده می گم مادرجان چرا به من نگفتی خب من که ماشین دارم باهم می رفتیم  می گه خواستم پیاده روی هم بکنم می گم اخه با این همه بار اونم  این سربالایی خب پادرد و زانو درد می گیری ... می گم امشب بیا پیش ما بخواب  توی اتاق ستایش ببین ستی چقدر دلش می خواد تو شب پیشش باشی می گه  امشب نمی شه می خوام ساعت 12 تکرار فلان سریالم رو ببینم  بچه های تو زود می خوابن و من اگه تلویزون رو روشن کنم بدخواب می شن  

خلاصه برنامه ای داریم با این مادرجانمان ایشالله این دایی ممر زوتر زن بگیره تا من راحت بشم والا :))) 

دنیای دخترونه

تصمیم گرفته وقتی بزرگ شده با باباش ازدواج کنه شایدم دایی ممر چون دلش واسش سوخته که زن نداره اما وقتی بیشتر فکر می کنه می بینه بابا شوهر بهتریه  

بنابراین باید باهاش هرشب تمرین رقص دونفره بکنه تا بتونن خوشگل برقصن بعدشم باباش باید یک ماشین شاسی بلند که سقفش باز می شه رو گل بزنه و بره دنبال ستایش !!! 

البته جای نگرانی نیست چون تا باباش بخواد پولاش رو جمع کنه و ماشین شاسی بلند بخره ستایش دیگه بزرگ شده و ازخیر ازدواج با همسرجان من گذشته :))) 

اتاق صورتی

بالاخره روتختی پاره رو با یک روتختی  چهل تیکه ی صورتی تعویض فرمودیم .همسرجان وقتی وارد اتاق شد فرمود فکر نمی کنی اینجا خعلی صورتی شده و بیشتر شبیه اتاق خواب دخترای نوجوونه تا اتاقی که نصفش هم متعلق به یک مرد چهل و اندی ساله باشه !!  

 + نه اصلا !!! الان این کجاش صورتیه ؟!  

_دیوارش رو که رنگ صورتی کردی  

+ نه بابا این گل بهی هست  

_ روتختی رو چی می گی این که دیگه صورتیه  

+ نه عزیزم این قرمز یواشه  اخه دیدم تو پرسپولیسی هستی گفتم حتما خوشت میاد ! 

_ می شه از این به بعد نظر منو هم بپرسی بعد خرید کنی  

+ ای بابا تو که وقت نداری بیای خرید اونوقت من چجوری نظر بپرسم هان ؟ اصن می دونی چندوقته خرید نیومدی ؟ حتی لباسات رو هم من واست می خرم ! الان می دونی دیگه شلوار نداری چون انصافا شلوار بدون پرو کردن دیگه نمی تونم بخرم .بیا فردا بریم واسه تو خرید کنیم  

_ فردا که کلی کار دارم تازه اخر وقت یک جلسه ممم با فلانی دارم که نمی دونم کی تموم بشه  

+ پس فردا چطور ؟ 

_پس فردا که کلا ماموریتم و دیر برمی گردم تهران  

+ اخر هفته چی؟ 

ـ پنجشنبه شب رو مگه خودت نگفتی خونه ی فلانی دعوتیم  صبحش هم که من حتما باید یک سر برم شرکت جمعه هم به جان تو حال خرید ندارم به جاش بچه ها رو می بریم پارک ... اصلن الان که دارم خوب نگاه می کنم می بینم خیلی هم اتاقمون خوش رنگ شده دستت درد نکنه  

مثلا داشتم اناکارنینا می خوندم نمی زارن که

عروسک باب اسفنجی  دراز کش روی میز هست و یک زیر لیوانی چوبی هم روی دهنش قرار داره . ستایش می دوه طرفش و یک نگاهی بهش می اندازه : وای شارژش ۱۰۰٪ شد .بعدشم زیرلیوانی رو برمی داره ُ سپهر داد می زنه چی شارژش 100% شده ؟  

+تبلتم دیگه  

_کدوم تبلت؟  

+ همین تبلت باب اسفنجیم مگه نمی بینیش  

_اون که تبلت نیست اون عروسکه 

+نخیر تبلته بیا ببین چه بازی هایی توش دارم  

_وای خدای من تو چقدر خنگی اون فقط عروسکه  

+درحالی که داره با انگشتش روی پشت باب اسفنجی می کشه می گه تازه کلش اف کلنز رو هم دارم  

_با تعجب بلند می شه و می ره سمت ستایش و می گه کو؟ 

+ایناهاش تازه ببین اون بازی پریدن از روی قطار رو هم داره  

_از تو ابله تر تاحالا ندیدم اینم عروسکه چندبار بهت بگم  

 +نخیرم تبلتم هست ببینم چندتا امتیاز گرفتم وای تونستم این مرحله رو رد کنم  

_عروسک رو از دست ستی می گیره و می گه حالا که اینطور شد بازی کلش اف کلنز رو پاک می کنم و بعد شروع می کنه با انگشتاش روی پشت باب اسفنجی خط کشیدن  

+ مامان مامان ببین تبلتم رو ازم گرفت  

_این تبلت نیست چندبار بگم 

+با گریه می گه من روش رمز گذاشتم نمی تونی بری توش  

_حالا که اینطور شد رمزش رو عوض می کنم و تند تند با انگشتاش روی پشت باب اسفنجی می کشه  

+مامان مامان ،داداش تبلتم رو خراب کرد (همراه با گریه و جیغ) 

_این تبلت نیست این عروسکه ،دختره ی خنگ  

با صدای بلند فریاد می زنم بچه ها بس کنین ، سپهر عروسک رو پرت می کنه وسط خونه و می ره توی اتاقش و در رو هم محکم می بنده ستایش عروسکش نه ببخشید تبلتش!!! رو بغل می کنه و گریه می کنه که شکسته , در اتاق سپهر رو باز می کنم و بهش می گم داره خیال پردازی می کنه چی کارش داری اخه , جواب می ده باید واقعیت رو بفهمه , در اتاقش رو می بندم و میام ستی رو بغل می کنم و یک نگاهی به تبلتش!! می اندازم و می گم الان درستش می کنم بعدشم می گم بیا یک رمزی روش بزاریم تا داداش نتونه بازش کنه می خنده و رمز تبلتش می شه صورت خودش  

 

سپهر رفته مدرسه و ستایش هم از شنبه مدرسه اش شروع می شه  

مهرتون مبارک :)