یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

...

از معدود شبایی هست که بی خوابی اومده سراغم و به طبعش هجوم افکار مختلف و البته که همه شون هم منفی شاید تاثیر خبر بیماری بنیامین اینجور منو بهم ریخته ..شاید که نه حتما ...از دوستای دوران شیمی درمانی ستایش هست و من شماره موبایل پدرش رو با اسم بابای بنیامین ذخیره کردم اونم تومور ویلمز داشت کلا ما پدر و مادرای بچه هایی که تومور ویلمز داشتن با هم در ارتباط بودیم و شماره ی هم رو داشتیم مخصوصا که یک زمانی داروشون (اکتینومایسین) نایاب شده بود و برادرم زحمتش رو می کشید و برامون می فرستاد واسه همین ارتباط هامون با هم بیشتر بود هنوزم هر چندوقت یکبار احوال هم رو تلفنی می پرسیم ..امروز که دکتر بهم گفت بنیامین تومور مغزی داره خیلی جا خوردم به پدرش زنگ زدم و کلی با هم تلفنی صحبت کردیم عمل کرده و قراره رادیوتراپی بشه ..هیچی نمی تونم بگم جز اینکه عصبانیم کلا امروز از اون روزایی هست که دلم می خواد به زمین و زمان بدوبیراه بگم و از همه مهم تر توی چشمای اون بالایی نیگا کنم و بگم هدفت چیه اصن حواست هست 

از این خانواده ی سه نفر یک چیز شاخص توی ذهنمه اونم اینکه هر دفعه پدر و پسر باهم کچل می کردن 

بی ربط نوشت: این همه خشونت و بی رحمی رو نمی تونم هضم کنم اخه چطور ممکنه یک نفر اینقدر بی رحم باشه حالا گیرم اون یک نفر دیوانه ولی اخه چطور می شه که یک گروه ادم اینجور وحشی می شن کاش یک کار کارشناسی بشه و یک گروه روانشناس و جامعه شناس بیان بررسی کنن که چطور این اتفاق میوفته سعی می کنم چشمام رو ببندم که نبینم و گوشام رو بگیرم که نشنوم توی کشور همسایه این همه جنایت اتفاق میوفته ولی حجم این خشونت اینقده زیاده که کافیه فقط یک لحظه چشمام رو باز کنم یا حتی از لای انگشتام دزدکی یک نگاه کوچولو بکنم :(

ناشناس

جرقه ی  این پست رو  ناشناس عزیز زد واسه پست قبل دوتا کامنت گذاشته که پیشنهاد می دم بخونینش البته واسه من جذاب تر بود چون خیلی وقت بود دلم می خواست از زبون یکی که خودش بیمار بوده و حالا بزرگ شده این جریان رو بشنوم

شایدم تصادف دوتا اتفاق با هم بود که منو برد به ۱۰ سال پیش اخه به خاطر یک سری تغییرو تحول  کمدها رو خالی کردم و کل دیروزم رو با البوم کودکی های سپهر گذروندم  و بعدشم که کامنت ناشناس رو دیدم  اول می خواستم توی جواب قسمت دوم کامنتش از تجربه ی خودم با بیماری سپهر بگم و بگم که منم دقیقا همون کار پدر و مادرش رو کردم ولی نمی دونم چرا در قبال بیماری ستایش همچین گاردی نگرفتم اما کامنت طولانی شد و بلاگفا قبول نکرد واسه همین تصمیم گرفتم پست بزارم

نمی دونم قبلا گفتم یا نه.. سپهر دقیقا ۱۸ ماهه بود که ما متوجه شدیم اریتمی داره  یعنی ضربان قلبش یک دفعه خیلی بالا می رفت و گاهی تا ۳۰۰ می رسید اون موقع مدت زمانی که توی بیمارستان بستری می شد طولانی بود یعنی هربار که مراجعه می کردیم حداقل ۲۰ روز بستری می شد البته اینم واسه خودش جریاناتی داره که الان جاش نیست فقط اینکه ما داشتیم راه رو اشتباه می رفتیم و وقتی دکترش رو عوض کردیم و با یک کار تشخیصی درست همه چی حل شد و دیگه احتیاجی به بستری های طولانی مدت توی ای سی یو نبود خلاصه اینکه اون موقع من اصن دوست نداشتم درموردش صحبت کنم یا حتی توی ذهنم ثبتشون کنم و سپهر هیچ عکسی از اون دورانش نداره جالبه که با اینکه تلاش می کردم هیچی توی ذهنم حک نشه ولی یک تصویر خیلی واضح توی ذهنم مونده یک سپهر کوچولوی گریونه با چشمای مضطرب که سرمش از رگ گردنش بهش وصل شده (اخه بعد از۲۰ روز دیگه هیچ رگ سالمی واسش نمونده بود) ولی درمورد ستایش دیگه این حساسیت رو نداشتم خودمم نمی دونم چرا شاید چون بزرگتر شده بودم شاید چون تجربه ی سپهر بهم گفته بود هیچی قابل فراموشی نیست نمی دونم درهرصورت ستایش از اون دورانش کلی عکس داره حتی با اینکه فقط دوتا یک هفته توی بیمارستان بستری بود بازم کلی عکس از روی تخت بیمارستان داره

سه شنبه ستی وقت سونوگرافی و عکس از ریه داره واسه چکاپ و صبح سه شنبه هم می برمش واسه ازمایش خون

ناشناس عزیز بازم سپاسگزارم که منو با تجربه ات اشنا کردی امیدوارم سالیان پر از سلامتی پیش رو داشته باشی

بی ربط نوشت: الان چرا وزارت بهداشت اسامی شرکت های لبنی که از روغن پالم استفاده کردن رو اعلام نمی کنه ؟!!!! این الان ابروداریه !!!!!! پس حق خانواده ها واسه دونستن حقیقت چی میشه !!!! سپهر و ستایش خیلی شیر دوست دارن و من روزانه حداقل یک پاکت شیر می گیرم و الان سردرگمم ... چقدر بده که حق اولیه یک ادم که داشتن غذای سالمه نادیده گرفته می شه .

توانایی!!!

در حال حاضر ۶ عدد بچه ی قد و نیم قد توی خونه هستن از ۳ سال تا ۱۳ سال و من به تنهایی دارم از پسشون برمیام  یعنی یک همچین توانایی هایی دارم من    البته یک کم صدام گرفته و یک کوچولو هم سرم درد می کنه وگرنه هییییچ مشکلی نیست   .... با مامان دوقلوها که دیروز قرار گذاشته بودم که بیارتشون و قرار بود امروز تا اخر شب پیش ما باشن بعدش دایی جان هم فرمودن که کاری دارن و پسردایی جانمان رو که دقیقا همسن سپهر هست رو اورد اینجا بعدترش هم ستایش گفت اونم دلش می خواد دوستش رو دعوت کنه و اینطوری شد که دریای سه ساله هم الان مهمون ماست 

دایی ممر فرداشب مهمونی داده و فامیل رو دعوت کرده خونه اش اونوقت من از صبح دارم براش دسر درست می کنم و البته بچه داری هم می کنم اونوقت اقا از شرکت زنگ زده و لیست خریداش رو پای تلفن می خونه بعد از اینکه تاکید می کنه بادمجونایی که می گیرم قلمی و یکدست باشه بهم می گه راستی برو بازار گل و بامبو هم بخر می گم دیگه وقت نمی کنم خودت که از سرکار برگشتی بخر اونوقت می فرمان وا مگه از صبح چی کار کردی که وقت نداری!!!!!! بعدشم من امشب با دوستام قرار شام دارم !!!! یعنی حیف که پای تلفن بود وگرنه جا داشت یک کشیده بخوره ها 

ساقدوش

دوتا پیراهن ابی همیشه کنارش هستن وقتی داره می رقصه وقتی داره عکس می گیره وقتی می خواد چیزی بخوره حتی وقتی می خواد بره دستشویی !!!!

همیشه دوتا هستن که مواظبش باشن که لباسش مرتبه که داره لبخند می زنه که گوشه ی دامنش خاکی نشه که رژ لبش کم رنگ نشه که موهاش مرتب بمونه که واسش اب و شربت بیارن که دی جی اهنگ مورد علاقه اش رو بزنه که دسته گل اش تر و تازه بمونه که .... خلاصه دوتایی تمام حواسشون هست که بهترین شب رو براش بسازن و بهش خوش بگذره تازه اخر شب هم بهش کمک کنن تا لباسش رو عوض کنه و گیره ها رو از سرش بازکنه و از حموم که میاد موهاش رو واسش سشوار کنن ...اینا همه از نعمت های خواهر داشتنه و من تمام مدت با ولع این صحنه ها رو نیگا کنم و هی بگم خوش به حالشون تازه باحال ترین قسمتش هم فرداش هست که سه تایی می رن یک گوشه ی دنج باغ و شروع می کنن به پچ پچ کردن و ریز ریز خندیدن و من مطمینم که دارن تمام مراسم دیشب رو باهم مرور می کنن و اون صحنه هایی رو که عروس خانوم ندیده واسش تعریف می کنن

پ.ن۱: این تعطیلات رو باغ یکی از اقوام بودیم روز اول که مراسم نامزدی بود و دوروز بعد هم گشت و تفریح در کنار خانواده و تازه دوماد فامیل :)

پ.ن۲: با دایی ممر توی ماشین نشستیم و داریم می ریم خرید بعد این داداش جان با یک لبخند کج و نیگاه رو به جلو می گه من خیلی خوبم نه ؟ اصن هیچ ایرادی نمی شه بهم گرفت و از همه نظر ایده الم !!!! و من هلاک این همه اعتماد به نفس کاذبشم ...بهش می خندم و می گم تا ایده ال از نظر تو چی باشه

درهم برهم مثل ذهن آشفته ام

چندوقت پیش بچه ها رو بردم اتلیه واسه عکاسی اخه از همون روز اول که اومدیم این خونه روی یکی از دیوارای پذیرایی یک جای خوشگل بود واسه سه تا عکس توی سایز بزگ که من از همون موقع هم گفتم اینجا عکس بچه ها رو می زارم یکی سپهر یکی ستایش یکی هم دوتاییشون باهم ..اخرین باری که اتلیه رفته بودیم موقع تولد یک سالگی ستایش بود که حسابی هم اذیت شدم  اخه این پسر جانم که اون موقع ۹ ساله بود خیلی بد قلق هست و عکاس هم کم حوصله بود حالا خوبه کلی گشتم و از این و اون پرسیدم تا این عکاسی رو انتخاب کردم اما رسما دهنم سرویس شد یا سپهر قهر می کرد و می گفت کار احمقانه ای هست یا عکاس محترم قهر می کرد یعنی فیلمی بودا تا ما چهارتا عکس بگیریم من هزار بار قربون صدقه ی این پسر رفتم تا صبر و حوصله کنه واسه عکاسی خلاصه که تجربه ی خوبی نداشتم واسه همین هی پشت گوش می انداختم تا اینکه چندروز پیش پا شدم رفتم اولین عکاسی که توی مسیر دیدم و وقت گرفتم و اونجا هم کلی توضیح دادم که حتما یک عکاس با حوصله باشه و من پسرم خیلی سخت راه میاد عکسا گرفته شد هرچند سپهر چند بار غر زد که ژستا احمقانه و دخترونه ست و این اخرین باریه که میاد عکاسی (یعنی من هلاک این غرغراشم) از بین عکسا یک عکس دونفرشون و یک عکس تکی سپهر رو خیلی پسندیدم ولی از عکسای تکی ستی خوشم نیومده حالا دوباره باید ستایش رو ببرم فقط هی می گم خداروشکر که لازم نیست دوباره سپهر رو ببرم ولی عکس تکی سپهر خیلی خوب شده خود واقعیه سپهره با یک قیافه ی جدی و بدون هیچ لبخندی که به جلو نیگا می کنه تازه ته مایه ی غر رو هم می شه توی چهره اش دید 

مدرسه ی سپهر شروع شده از شنبه تا سه شنبه می ره مدرسه که دوروزش درس هست و دوروز هم ورزش و اردو  . سرویس هم همون روز اول اومد دنبالش البته مدرسه ی قبلیش هم که دولتی بود همیشه (توی این ۶ سال) سرویس از همون اول مهر برقرار بود و همه چی منظم بود فعلا نمی تونم قضاوتی بکنم باید یک مدت بگذره تا ببینم به اون اندازه ی که از این مدرسه تعریف می شه تعریفی هست یا نه

ذهنم اشفته هست نیاز دارم با یکی حرف بزنم یکی که کار بلد باشه تا بتونه ذهنم رو سامون بده ..خسته ام از اینکه همیشه مراعات می کنم مراعات همه چیز و همه کس و از همه بدتر اینکه دارم می بینم دخترم چقدر شبیه خودمه واسه همین حتما باید برم مشاور شاید نتونم خودم رو درست کنم اما حتما باید بتونم دخترم رو متفاوت از خودم تربیت کنم تا دیر نشده باید فکری بکنم ...ممنون می شم اگه مشاور خوبی می شناسین بهم معرفی کنین