یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

مهرماهی های من

خیلی دوست داشتم واسه پنجاه سالگی و بیست سالگی یک مهمونی ویژه بگیرم انگار یک عدد خاص و ویژه هستن البته که هجده بنظرم ویژه تر هست چون رسما بزرگسال میشی ولی خب بیست هم عدد قشنگی هستش

اما خب پنجاه سالگی همسر و بیست سالگی پسر بطور خصوصی و خلوت و خانوادگی برگزار شد حتی سپهر گفت هیچ کیک خاصی مد نطرش نیست و هر چه ساده تر بهتر

باز حداقل سپهر یک هفته بعد از تولدش یک تولد دوستانه با رفقاش روی پشت بوم برگزار کرد ولی پنجاه سالگی همسرجان در نهایت مظلومانه گی به همون یکی دو ساعت جیغ و دست و هورای اعضای خانواده و چندتا عکس با کیک و ‌شمع هاش گذشت

سپهر هم یک هفته بعد از اون تولد مشترک با پدرش، ترتیب یک تولد دوستانه توی آلاچیق روی پشت بوم رو داد و وقتی من بهش مدل های مختلف کیک پیشنهاد می دادم اون فقط گفت لطفا یک کیک ساده شکلاتی از بی بی بگیر همین. هیچ چیز اضافه تری نمی خوام

رفقاش همه دو دوز واکسن رو زده بودن البته بجز یکی شون که چون استرازنکا زده هنوز نوبت دوز دومش نشده بود و خودشون هم اون بالا جوجه کباب درست کردن و من و  همسرجان و ستی هم توی خونه موندیم و هروقت به یک بهانه ای مثل بردن چای یا بردن خوراکی خواستم برم بالا فوری سپهر گفت نه زحمت نکشین خودم با چندتا از دوستام میام و می برم... یکبار هم به هوای بردن جوجه ها و کبریت با چندتا از رفقا اومد پایین و همسرجان گفت یعنی شما چندتا پسر هیچ کدوم تون یک فندک ندارین اونوقت سپهر با تعجب گفت خب معلومه که نداریم آخه فندک می خوایم چی کار و اونوقت همسرجان سری با تاسف تکان داد و گفت این هجم از مثبت بودن دیگه نوبره

پ. ن:1 تولد پدر و پسر با یک روز اختلاف توی مهر ماه هست

پ.ن2:ستی لباس پوشیده بود و آماده بود که بره بالا و باهاشون مافیا بازی کنه ولی سپهر گفت جو مناسب حضور یک دختربچه نیست و طفلی خیلی دمق شد

مهم نوشت: اینکه دارم وارد یک مرحله ی دیگه از زندگی بزرگسالی میشم برام هم شیرین هست و هم سخت هست. اینکه باید خودم رو عقب بکشم و سعی کنم دخالت نکنم و بزارم خودش همه ی امور رو به دست بگیره  یک کم عجیب و پیچیده هستش هنوز دلم می خواد بغلش کنم و موهاش رو نوازش کنم زیر گلوش رو ببوسم، واسه لباس پوشیدنش نظر بدم یا دوستاش رو دعوت کنم ازشون عکس بگیرم ولی خب باید ترمز خودم رو بکشم و عقب بایستم


مهرماه

رابطه ی خواهر و برادر وارد مرحله ی جدیدی شده. سپهر صبورتر شده و با آرامش بیشتری با خواهرش رفتار می کنه سعی می کنه توی درس ریاضی به خواهرش کمک کنه و براش وقت می زاره و تمرین هایی رو که ستی نمی تونه حل کنه براش توضیح میده و اگر بارها و بارها یک چیز رو اشتباه کته بازم در کمال خونسردی دوباره و چندباره براش توضیح میده  در عوضش ستایش ایرادگیرتر شده و هی سعی می کنه فرار کنه و هی میاد سراغ من که بهش کمک کنم و منم که بی اعصاب تا یک چیز رو یکبار بگم و متوجه نشه از کوره درمیرم و دعوامون میشه و بعد پشیمون میشم و میگم خب چرا نمیری سراغ سپهر اون که خیلی بهتر از من توضیح میده ولی خب اون روی لج باز ستی دلش نمی خواد از داداشش کمک بگیره... کلن ستی زودرنج تر شده و تا بگی بالای چشمت ابرو هست بهش برمی خوره خلاصه که انگار بحران نوجوانی سپهر رو پشت سر گذاشتیم و مال ستی شروع شده ولی خب یک مدل دیگه اش 


پ. ن1: دوز دوم واکسن مون رو زدیم البته یک کم زودتر آخه من و همسر استرازنکا زده بودیم و صبر نکردیم دوازده هفته بشه و  بعد از هشت هفته دوز دوم رو زدیم

پ. ن2: مامان روبراه هست و نتیجه ی آندوسکوپی و کولونوسکوپی خوب بود و موردی نداشت البته شنبه با نتیجه ی دقیق تر پاتولوژی میریم پیش دکترش... راستش دلم می خواد بدونم پس چرا لاغر شده و کاش رازش رو پیدا کنم و خودمم لاغر بشم

پ. ن3 :ستی یک لحطه هم از مامانم جدا نمیشه و شب ها هم کنار هم می خوابن دائم هم قربون صدقه ی هم میرن یک وابستگی عجیبی بهم دارن مطمئنم بعد از برگشتن مامانم تا چند روز ستایش اخلاق نخواهد داشت و گریه و زاری می کنه. از الان استرس اون روز رو دارم 

بالاخره راضیش کردم

مامان جان اول که بهانه آورد بزار یک هفته بگذره و بعد بریم دکتر و بعدش که یک هفته گذشت و می گفت نه بزار یک کم صبر کنیم تا داروهایی که داداش خارجی فرستاده برسه دستم و بعد با داروها بریم دکتر که به دکتر نشون بدم خلاصه که بازم صبر کردیم و دیگه دیروز و امروز بردمش هم متخصص قلب و هم گوارش و نهایتا رصایت داد که آندوسکوپی و کولونوسکوپی بشه و واسه شنبه صبح وقت گرفتم

جالبه هم توی مطب متخصص قلب و هم متخصص گوارش هی به دکترها می گفت مگه گلورنتا لاغر نمی کنه خب منم واسه همین لاغر شدم دیگه، شما همین ها رو به دخترم بگو تا دست از سرم برداره و هردوتا دکتر هم گفتن درسته که لاغر می کته ولی محض احتیاط باید کولونوسکوپی و آندوسکوپی بشین

دکتر گوارش خیلی با حوصله برای مامانم توضیح داد که چرا بهتره این درمان تشخیصی رو انجام بده و بهش گفت خوابت می کنم و هیچی متوجه نمیشی و آخرشم گفت برام بگو چرا می ترسی و مامان هم توصیح داد چون مانی خدابیامرز (مادربزرگم) آندوسکوپی کرد و بعد از چندماه هم فوت کرد. بنده ی خدا آقای دکتر یک کم برای مامان توضیح داد و گفت نگران نباشه و مطمئنن دلیل فوت مادربزرگ، آندوسکوپی نبوده 

تا شنبه امیدوارم پشیمون نشه

پ ن: خیلی دلم می خواست ستی هم واکسن بزنه و خیالم راحت تر بشه ولی چون متولد بهمن 88 هست دودل بودم برای واکسن زدن و آخرش به دکترش پیام دادم و ایشون گفتن یک کم صبر کنم تا دوازده سال ستی تکمیل بشه. ولی خب چندتا از همکلاسی هاش واکسن زدن و من جای مامان هاشون کلی ذوق کرذم


مامان توی این یکسال اخیر ده، دوازده کیلو وزن کم کرده خودش معتقده بخاطر تغییر داروی قندش هست و این داروی جدیدی که دکترش برای قندش نوشته باعث کاهش وزنش شده البته که مامان اضافه وزن داشت و کلن مامان تپلی صداش می کردم ولی الان دیگه اصلن تپل حساب نمیشه و از وقتی اومده تهران بهش میگم بیا اینجا پیش یک متخصص قلب و گوارش بریم. اولش که مخالفت کرد و گفت اومدم شماها رو ببینم  و من رو  برندار هی از این دکتر به اون دکتر ببر و بعدش راضی شد که بریم ولی گفت بزار حداقل یک هفته نفس بکشم و سیر ببینم تون بعد.

توی این هفته که میاد اول باید با یک آزمایشگاه هماهنگ کنم که بیان برای خون گیری در منزل (مامان همچنان می ترسه بابت کرونا به مراکز درمانی شلوغ بره) چون دکتر قلب مشهدش واسش چکاپ نوشته و بعد با جواب آزمایش های جدید بریم پیش دکترها

بطرز مسخره ای استرس دارم و هی فکرهای احمقانه به ذهنم میاد و امیدوارم واقعا این کاهش وزن فقط علتش تغییر دارو باشه

پ. ن: ستی از اینکه اول مهر پنجشنبه هست کلی ذوق کرد و تازه بعدش که فهمید پنج مهر هم تعطیله بیشتر خوشحال شد