یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک غمی که انگار نهادینه شده

چرا اینقدر دلم آتیش گرفت واسه آبا. دان. واسه اون خانواده ی چهار نفره که حالا فقط مادر خانواده باقی مونده 

لامصب این حس همذات پنداری دست از َسرم برنمی داره و هی با خودم میگم اون زن الان به چه امیدی زنده هست اصن چجوری می تونه دیگه نفس بکشه

حسم دیگه فقط غم نیست. خشم و عصبانیت هست یک‌جور خشمی که با فکر کردن بهش اونقدر دست هام رو محکم مشت می کنم که ناخن هام کف دستم رو زخم می کنه

ستی مشغول امتحان نهایی دادن هست و زندگی در حال گذر 

سرم گرم مهمون های جورواجور و امتحان و کارهای روتین زندگی و دیگه انگار وقتی برای خودم ندارم  تقریبا سه ماه هست که نه ورزش می کنم و نه پیاده روی می رم.ااز خودم توی آینه بدم میاد. چکاپ سالیانه ام رو هی به بهانه ی مختلف عقب می اندازم. بطرز احمقانه ای هروقت دارم آشپزی می کنم دو دوتا چهارتا می کنم که یعنی از این مقرون به صرفه تر هم می‌شد کاری انجام بدم یا نه


مرجان نوشت :مرجان عزیز یکی از خواننده های این وبلاگ که خودش در کودکی ویلمز داشته توی پست قبلی خطاب به شما کامنتی گذاشته که امیدوارم ببینیش و بخونیدش