یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

اثرات دورکاری

ستی امتحان داره و وسط کار میاد سراغ من که

_ مامان ،سامانیان چه قرنی منقرض ‌شدن؟ 

+ نمی دونم بعدم تو مگه امتحان نداری؟ برو سر امتحانت و تقلب نکن

_مامان توروخدا... اینجوری بهتر یاد میگیرم ها ببین دفعه ی پیش که حوادث رو از ماجون پرسیدم با کدوم ث هست و اون جواب داد از اون موقع توی ذهنم مونده

+ اگر درست درس بخونی از این مشکلات پیش نمیاد، الانم برو و چک و چونه نزن که نمیشه

یکدفعه چشمش میوفته به پدرجانش که پشت لپ تاپش مشغول دورکاری هست  و میره سمت اون

_ بوبی ( وقتی می خواد خودش رو لوس کنه باباش رو اینجوری صدا میزنم) تو می دونی سامانیان چه قرنی منقرض شدن؟

* دخترم برو کتابت رو بیار تا باهم یک نگاهی بهش بکنیم

 من با عصبانیت میگم  امتحان داره و جواب رو بهش نگو... همسرجان هم می فرمان قصد یادگیری هست و خب وقتی اینجوری بهتر یاد می گیری و تو ذهنش می مونه چرا انجام نده

ستی با ذوق کتابش رو میاره و خطاب به باباش میگه فکر کنم درس بیستم در موردش گفتن و باهم درس بیستم رو باز می کنن و مرور می کنن و جوابش رو پیدا می کنن و ستی با ذوق میره که بنویسه

من یک کم غر میزنم و همسرجان هم یک کم سخنرانی می کنه که هدف از همه ی اینا فقط یادگیری هست و سخت نگیر

ستی دوباره از اتاقش بیرون میاد و میگه بوبی فردا هم دورکاری؟ و باباش جواب میده نه باید برم سرکار و ستی جواب میده کاش این هفته کلا دورکار بودی آخه این هفته هر روز امتحان دارم


قاب

موبایل ستی خیلی قدیمی هست و درواقع موبایل سابق من بود که وقتی جدید خریدم اینو دادیم به ستایش و خب همون موقع هم که دست من بود یک ایراداتی داشت و واسه همین عوضش کردم و دیگه الان خیلی بدتر شده  و هی هنگ می کنه و خاموش میشه و عمر باطریش بشدت کوتاه هست و چندتا گیر و گور دیگه و خب وقتی به من اینا رو میگه من بهش جواب میدم برای تو خیلی هم خوبه و کافیه.... چندوقت هست که این هنگ کردن ها روی مخش رفته و از من نامید شده و رفته سراغ پدرش و خب پدرجان طبق معمول ناز دختر کوچولوش رو کشیده و گفته اخی خب زودتر می گفتی اصلن چجوری با این موبایل خراب این چندوقت سرکردی و خودم یکی نو برات میخرم و راست میگه بچه و هیچ وقت موبایل برای خودش نداشته و همیشه کهنه ی یکی دیگه رو بهش دادیم و البته اینجای کار من گفتم این بچه یازده سالش هست و تا قبل از کرونا نیازی به موبایل نداشته در نتیجه حس ترحم بهت دست نده که واااای دخترم ( ایشششش بخدا)..... خلاصه که همسرجان در نقش پدر حامی دختر کوچولوش ظاهر شد و گفت باید براش موبایل بگیریم و ستی هم که در پوست خودش نمی گنجید دوید سمت موبایل کهنه اش و عکس یک قاب جینگل تک شاخی رو به باباش نشون داد و گفت پس لطفا برای این قاب، موبایل بخر 


به سپهر میگم حالا که دارم واسه خواهرت سفارش قاب میدم تو هم بیا و ببین و اگر می خوای واسه تو هم یک قاب جدید بگیرم و اونم یک نگاه به قاب ها می اندازه و میگه خودت چی فکر می کنی واقعا بنطرت من همچین قاب هایی می پسندم (قاب موبایلش یک قاب ژله ای بیرنگ و ساده هست) بعدم ادامه میده از موبایلم و قابش راضیم



روزگار

مامان توی آزمایش اخیرش کم خونی داره و توی فاصله ی شش ماهه بین دوتا آزمایشش ذخایر آهنش نصف شدن و مشهد که بودم با اصرار من (چون بشدت استرس کرونا گرفتن داره البته با توجه به دیابتی بودن و فشار بالاش حق داره) پیگیر این کم خونی اش بودیم و بعد از یافتن متخصص گوارش مورد اعتماد مامان و انجام آزمایش های تکمیلی، بهش توصیه ی آندوسکوپی و کولونوسکوپی کردو با توجه به عدم استقبال مامان، جناب دکتر فرمودن اوکی برو و بعد از عید بیا برای انجام اینکار... حالا که موعد مقرر شده یک روز میگه وقت نکردم برم وقت بگیرم و یک روز میگه رفتم مرکز آندوسکوپی و تعطیل بود و آخرش هم گفت اصن الان وصعیت قرمز هست و من به دلم نیست توی این اوضاع تو پاشی بیای مشهد و اصن بزار برای بعد

دیروز هم بابا زنگ زده و میگه بجای اینکه لوله بکنین توی دهن مامان تون توی این اوصاع کرونا، بفرستش بره سی تی اسکن بشه و میگم پدر جان این دوتا باهم خیلی متفاوت هست و نمیشه و بعد میگه اخه لوله میره توی ریه اش و یک وقت کرونایی میشه و میگم اصن کاری به ریه اش ندارن ها، بعد ادامه میده خب یک وقت اون شلنگ، گلوش رو زخمی می کنه و میگم این چه حرفیه داره میره پیش یک فوق تخصص گوارش و اون کارش رو خوب بلده و آخرش هم گفت اصن کروناست و همه جا توی مشهد تعطیل هستن

عاشق این زن و شوهر ترسو هستم که هرجور هست دلشون می خواد از زیر کار در برن

با دکتر مامان تماس گرفتم و نگرانی مامان بابت کرونا رو گفتم و اونم گفت اشکال نداره خیلی اورژانس نیست و بزار یکماه دیگه که یک کم وضعیت کرونا بهتر بشه و مامانت با دل آروم تری بیاد برای انجام کار

هیچی دیگه فعلا رفتن به مشهد رو عقب انداختم


واسه برادرزاده ی کوچولوی ندیده ام که دوماه دیگه دوساله میشه سفارش لباس مزون دوز دادم ( البته دوتا با دوسایز برای دوتا خواهر) و دیروز به دستم رسید و احساس می کنم کوچیک هست یعنی با توجه به عکسا و فیلم هایی که از برادرزاده کوچکترم دیدم، حسم میگه این براش کوچیک هست و کلی هم بابتش پول دادم هوفففف

دوتا اسباب بازی هم سفارش دادم که فردا میرسن و ایشالله اونا دیگه خوب باشن و بعدش دیگه باید برم پست و اینا رو براشون پست کنم تا موقع تولد برسه و ایشالله که سورپرایز بشن

خیلی حیفه توی این فصل از سال که پارک ها خوشگل و دلبرن باید بریم قرنطینه و همه شون بسته میشن


برگشت به خانه

دچار افسردگی برگشت به خانه ‌شدم 

فردا برمی گردیم و از شنبه باید دوباره خودم غذا بپزم (گریه با صدای بلند)

این چمدون ها رو بگو... ایندفعه چون طولانی رفته بودم و تمام بساط کلاس های آنلاین بچه ها رو هم برده بودم. کلی وسیله دارم و واقعا جابجا کردن اینا انگیزه ی قوی می خواد که درحال حاضر بخاطر غم برگشت به زندگی روتین، ندارمش


دلم پیش مامان هست... این مدل زندگی کرونایی و قرنطینه ی طولانی مدت و استرس هاش بخاطر های ریسک بودنش، باعت یکسری مشکلات پزشکی شده که هم علت روحی روانی داره و هم جسمی

باید دوباره برگردم مشهد و پیگیر کارهای پزشکیش بشم و راضیش کنم برای یکسری کارها و چکاپ ها بیاد تهران