یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

دایی ممر

چندوقتی بود که مامان اومدن بودن تهران و خونه ی پسرعزیزدردونه اش ساکن بودن اونوقت ما هی واسه شام و نهار شال و کلاه می کردیم و می رفتیم ساختمان بقلی اونوقت این داداش جان فامیل خانواده ی ما رو از همسریان به لوستریان تغییر داده   

اخه می فرمان مثل لوستر اویزونیم !!! 

دلم واسه یه بوسه از لپش تنگ شده

دلم واسه پسرکوچولوم تنگ شده همون پسر کوچولویی که اجازه می داد هی ببوسمش توی بغلم محکم فشارش بدم می شست کنارم تا براش قصه بخونم و باهم نقاشی بکشیم  اجازه می داد کیف مهدکودکش رو من حمل کنم و موقع بالا و پایین شدن از پله های خونه مون میومد بغلم ..خیلی از شبا موقع خواب میومد روی تخت بغلم و تا صبح با بوی نفساش می خوابیدم  

سپهر بدقلق شده و پرخاشگر مدام می خواد به خواهرش ثابت کنه که اون بزرگتر و حرف حرف اونه  بهش زور می گه و کارا و علایقش رو مسخره می کنه و من این وسط  سعی می کنم نشنوم و دخالت نکنم   

به حرفام گوش نمی ده و کار خودش رو می کنه توی درسای عمومی مثال فارسی و عربی و قران لنگ می زنه و عوضش توی جبر همیشه جزو چند نفر اول مدرسه هست  هرچی هم می گم یک کم روی درسای ضعیفت کار کن گوش نمی ده و همیشه یک کتاب ریاضی دستشه و داره مساله حل می کنه  

تا چند کلمه باهم حرف می زنیم بحثمون می شه و فوری قاطی می کنه پامیشه می ره اتاقش 

خلاصه که نوجوانی خیلی خر است  

این نت نداشتن ما هم داستانی شده دیگه رفتم با شرکت قبلی (از مخابرات نت می گرفتیم) فسخ قرارداد کردم و از اسیا تک درخواست نت دادم حااااااالا کو تا بیان وصل کنن هوففففف 

الانم از خونه ی دایی ممر به نت وصل شدم 

تبعیض اونم از نوع جنسیتیش

از 6:30 بیدارم  و همینجور سرپام  صبحونه ی سپهر و اماده کردم و فرستادمش مدرسه بعد خونه رو جمع و جور کردم و مقدمات ابگوشت رو واسه نهار گذاشتم بعدشم ستایش رو بردم مهد و یواشکی فرار کردم چون وقت سونو داشتم دوباره برگشتم مهد و با ستایش رفتیم دندون پزشکی  توی مسیر برگشت پسردایی جان و خانومش تماس گرفتن که شنیدیم عمه جان (مامانم) و مادربزرگ جان اومدن تهران و پیش تو هستن اگه هستین یک سر بیایم دیدنتون گفتم قدمتون به روی چشم همزمان باهم می رسیم خونه و مامان بزرگ جانم تا نوه ی پسرش رو می بینه گل از گلش می شکفه و چشماش برق می زنه ... فقد پالتوم رو پرت می کنم روی تختم و میام توی اشپزخونه بهشون می گم ابگوشت اماده ست و الان سفره رو پهن می کنم خانوم پسردایی اصرار می کنه که نه فقط می خواستیم بیایم عمه و مامان بزرگ رو ببینیم و باید بریم با اصرار نگه شون می دارم و دارم سفره رو پهن می کنم و سیب زمینی ها رو پوست می گیرم که خانومش میاد کمکم بعدشم  پسردایی جان میاد و توی کوبیدن گوشت کوبیده کمک می ده حالا من و پسردایی چهارزانو نشستیم کف اشپزخونه روی سرامیک های یخ و داریم گوشت رو می کوبیم اونوقت مادربزرگ جان میاد و می گه ای وای پسرم پاهات درد می گیره اینجوری نشستی  !!! منم که کشک بعدشم سر نهار هی می گه من فلانی (پسردایی جان ) و فلانی(داداش خازج نشین ) رو خیلی دوست دارم هی ازشون تعریف می کنه هی از بچه گی این دوتا می گه منم که انگار مثل علف هرز همینجوری بزرگ شدم هییییییع!!! با ایما و اشاره به پسردایی می گم خودم می کشمت اگه شمادوتا نبودین اون منو دوست داشت می خنده و می گه می خواستی پسر باشی ...بعدشم پسردایی جان زودی خداحافظی می کنه و می گه پرواز داره ...مامان بزرگ جان می گه اخی بمیرم چقدر این کار می کنه خسته می شه اخه کی این موقع می ره سرکار بعد از نهار باید بخوابه بعدشم رو به من می گه خب حالا منو ببر فلان پاساژ مانتو بخرم !!!!!!  

پ.ن: الانم عکس همین پسردایی رو از توی کیفش دراورده داره قربون صدقه اش می ره و می بوستش ..عاشق این مامان بزرگمم عالیه   

جواب دندان شکن

یک خانومی خطاب به مامانم : خدا ایشالله نوه هاتون رو زیاد کنه  

ستایش: نه ماجون دیگه دلش وَن (نوه) نمی خواد همین دوتا وَن (نوه) کافیه