یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

آخرین برف سال

صبح که بیدار شدم برف شدیدی می‌بارید و رفتم سراغ سپهر تا بیدارش کنم برای کلاس های دانشگاهش و بعدم ستی رو صدا کردم که بیاد توی اتاق اینوری تا داداشش بره توی اتاق خواب بزرگتره که میز تحریر هم داره و کلاسش رو اونجا برگزار کنه 

ستی هم خواب آلود اومد که بره توی اتاق وسطی و سرراهش چشمش افتاد به پنجره و گفت وااای آخ جون برف و اینجوری خواب از چشماش پرید

بابام از توی اتاق خودش و زیر پتو میگه اگر برف میاد بزار بچه ها بخوابن چون مدرسه رو تعطیل می کنن... گفتم وااا پدرجان چرا تعطیل کنن مگه می خوان حضوری برن مدرسه بعدم الان مشهد داره برف میاد و چه ربطی به تهران داره که مدرسه اونجاست 

بابا جان می فرمان خب اگر اینجا برف بیاد حتما تهران هم میاد و سرد هست و باید مدرسه تعطیل بشه

ستی میگه کاش حرف بابا جون درست باشه و میگم بیخود دلت رو خوش نکن آخه الان چرا باید تعطیل تون کنن

سر ناهار هم بابا جان می فرمان ستایش دیگه عید شده نمی خواد بری سرکلاس ها خسته میشی... من همینجور فقط باباجان رو نگاه می کنم و بابا ادامه میدن آخه من نمی فهمم کی هفته آخر اسفند میره مدرسه خب بزارن بچه ها راحت باشن دیگه... ستی قیافه ی مظلوم به خودش میگیره و میگه آره واقعا و اصن من از فردا دیگه نمیرم سرکلاس هام


پدرجان سال های قبل هم هروقت اخبار می گفت تهران برف اومده به من پیام میداد که بچه ها رو بیدار نکن و مدرسه تعطیل میشه و اگر می گفتم تعطیل نیست می گفت خب تو نفرست شون توی این برف گناه دارن.... وقتی هوا آلوده میشد هم باز پیام میداد هوا آلوده است و مدرسه نفرستشون... وقتی میدید دمای هوای تهران زیر صفر شده باز پیام میداد هوا سرد هست و بچه ها رو نفرست مدرسه 

خلاصه که اگر به پدرجان من بود این دوتا نصف سال رو نباید مدرسه میرفتن

تازه این جریانات سر مشق نوشتن هم هست و هروقت ستی غر میزنه که امروز تکالیف زیاد هست پدرجان سریع میگن خب ننویس دخترم خسته میشی و به معلمت بگو  زیاد بود و من هم همیشه فقط پدرجان رو نگاه می کنم و یک چشم غره ی ریز به ستی میرم که حساب کار دستش بیاد 


نظرات 15 + ارسال نظر
نل شنبه 23 اسفند 1399 ساعت 14:29

دیدی چقدر باد و بوران بود؟؟؟
من که صبح ترسیدم.
الان هم که شدیدا باده


عاشق بابات شدم

آره یکدفعه در عرض یکروز هوا از حالت بهاری تبدیل شد به یک زمستون سرد
نل نمی دوستم تو هم مشهدی هستی

ربولی حسن کور شنبه 23 اسفند 1399 ساعت 14:46 http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
کاش ایشون معلم شده بودن
شاگردهاشون چه عشقی میکردن

سلام آقای دکتر
والا احتمالا اگر معلم بود دیگه اینجوری رفتار نمی کرد و سخت می گرفت چون وقتی ما هم بچه بودی، پدرجان همچین عقایدی نداشتن و از وقتی نوه دار شده این مدلی شده

مینو شنبه 23 اسفند 1399 ساعت 16:37 http://Minoog1382.blogfa.comچه

چه بابابزرگ باحالیخداحفظشون کنهولی خداییش بچه هاتوهمه مواردگفته شده گناه دارن

اصلن هم گناه ندارن
یک مدرسه هست دیگه تازه اونم از توی خونه و گاهی حتی توی تخت... دیگه اینکه پیچوندن نداره

کهکشانى شنبه 23 اسفند 1399 ساعت 20:16

گویا همه پدرا اینجورین
ان شاءالله همشون سلامت باشن

همه ی پدربزرگ ها گزینه ی صحیح تری هست ها

پرنسا یکشنبه 24 اسفند 1399 ساعت 00:04

در تعجبم با این پدر چطوری خودت ترک تحصیل نکردی
خدا حفظشون کنه

چون اون موقع نظراتش متفاوت بود

محبوبه یکشنبه 24 اسفند 1399 ساعت 02:03

عزیزم چه پدر بزرگ مهربونی خدا حافظشون باشه

ممنون محبوبه جان

پریا یکشنبه 24 اسفند 1399 ساعت 12:53

رشت هم برف اومد. آخرین برف قرن!!
عاشق بابات شدم، خوش بحال بچه ها با وجود این پدربزرگ مهربون، سایه شون مستدام.
موقعی که شما هم محصل بودین همین طوری بودن یا الان برای نوه ها پارتی بازی شده؟!!
پریسا جون جواب آزمایشم بعد تعطیلات عید حاضر میشه میگن باید نمونه بره تهران و جوابش بیاد!!! بچه شهرستانی بودن اینجوریه دیگه .خخخخ

پریا دیگه نشد ها
آقاجان این سال 1400 آخرین سال قرن هست و قرن جدید از 1401 شروع میشه
پدرجان وقتی ما بچه و محصل بودیم سخت گیر بود و از وقتی پدربزرگ شده عوض شده
ایشالله که خیر هست.. به یادت هستم پریا
از لحظه هات لذت ببر و عید خوبی داشته باشی و ایشالله بعد از عید هم خبرهای خوب می شنوی

تیلوتیلو یکشنبه 24 اسفند 1399 ساعت 21:18


دلم رفت برای مهربونیاشون
مهربونی به سبک خودشون

الهه دوشنبه 25 اسفند 1399 ساعت 01:28

سلام .حدس میزدم پدر جان برای مغز بادوم ها منعطف شده باشن .مادر شوهر من هم مدافع سر سخت نوه هاشه در حالیکه بچه هاش از سخت گیریهای دوران تحصیلشون توسط مادر گرامی چه داستانها که نمیگن .فکر کنم گذر زمان بهشون ثابت کرده نباید خیلی سخت گرفت وقتی زندگی تکرار نداره .سایه ی پدر گرامی مستدام قدرشو بدون .با تمام وجود از کنارش بودن لذت ببر .اینو کسی میگه که ده ماهه پدرشو از دست داده ودلش یه ذره شده برای دوباره دیدنش .89

این خصوصیت اکثر پدربزرگ و مادربزرگ هاست یعنی من که دور و برم هرچی پدربزرگ و مادربزرگ دیدم این مدلی بودن که رفتارشون با نوه هاشون خیلی نرم تر و با حوصله تر هست تا با بچه هاشون
شاید یکی از علت هاش همینی باشه که تو گفتی الهه
روح پدرجان در آرامش و خدا رحمتشون کنه

افق بهبود دوشنبه 25 اسفند 1399 ساعت 19:21 http://ofogh1395.blogsky.com

بذارینش وزیر آموزش پرورش پدر جان رو
چون مطابق روز سیستم آموزشی شو تغییر می ده


اول از همه ساعت شروع بکار مدرسه رو می کنه 9 چون همیشه میگه گناه دارن صبح زود بیدار میشن و وقتی بچه ها کوچیک بودن و برای صبح زود بیدار شون اذیت می کردن، پدر جان می فرمد بزار بخوابن و دیرتر برن مدرسه

ریحانه پنج‌شنبه 28 اسفند 1399 ساعت 17:25

سلام عزیزم. خوبی؟ ببخشید یک سوالی داشتم. یادمه برای ستی جان، داروی یخچالی را از اروپا براتون میاوردن. خواستم بپرسم شرایط ارسال داروی یخچالی با هواپیما چیه؟ باید به شرکت هواپیمایی چیز خاصی بگیم؟ فرم خاصی امضا کنیم؟ بعد دارو را توی پک میگذاشتید. اون پک تا رسیدن به دستتون، دماش یخچالی می موند؟ یا میدادید توی قسمت بار که سر هست قرارش بدن؟

والا ریحانه جان دارو رو با کلمن یخ خشک برام می فرستادن و تا جایی که یادم میاد برادرم تحویل یک مسافر آشنا میداد و اونم با کلمن یخ می بردش داخل هواپیما و فرم و تعهد هم نمی خواست
این مال تقریبا ده سال پیش هست و نمی دونم شرایط الان چه تغییری کرده

ریحانه جمعه 29 اسفند 1399 ساعت 01:35

ممنونم عزیز دلم بابت راهنماییت

فاطمه یکشنبه 1 فروردین 1400 ساعت 11:37 http://Fatamfatam2000.blogfa.com

سلام. عید تون مبارک

سلام فاطمه جان
سال نوی تو هم مبارک

مخمور شنبه 7 فروردین 1400 ساعت 08:25 http://mastoori.blogfa.com

سلام پریسا
سال نو مبارک
هر آنچه بهترین است از آن تو و خانواده و عزیزانت باشد

سلام مخمور عزیز
سال نوی تو هم مبارک عزیزم

عاطفه شنبه 7 فروردین 1400 ساعت 09:59

سلام عزیزم
عیدت مبارک
خوبی
خوشی
دو هفته غیبت داری
انشالله که به خوشی مشغولی.

سلام فاطمه جان
آره ایندفعه طولانی شد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد