من امروز ستی رو رسوندم مدرسه، همسرجان چندروزی هست رفته ماموریت اونم شیراز، وای که چقدر دلم شیراز می خواد البته اون شیرازی که توی خیابان هاش بوی بهارنارنج بپیچه و فکر کنم هنوز زوده و موقعش نیست
سپهر هم تازه اون موقع که من و ستی داشتیم از خونه می رفتیم بیرون چراغ اتاقش رو خاموش کرد و خوابید انگار برای پروژه اش مشگلی پیش اومده و دیشب بیدار بود و پای لپ تاپ و گاهی هم با دوستاش تلفنی حرف می زد تا راه حل مشگل رو پیدا کنه کلافه و عصبی بود و انگار باید دوباره از اول کد بزنه
منم بعد از جمع و جور کردن خونه یکدونه نسکافه برای خودم ریختم و بعد از مدت ها فیدیبوبکم رو از توی جعبه اش درآوردم و دیدم اووو چه همه کتاب نخونده توی کتابخونه ام دارم و رندم یکی شون رو باز کردم و مشغول خوندن شدم سکوت قبر، یک رمان پلیسی و اولین بار هست همچین ژانری رو می خونم. درسته که به سریال های پلیسی و جنایی علاقه دارم ولی تا بحال رمانی توی این ژانر نخونده بودم
تا الان که لذت بخش بوده، مخصوصا که آفتاب هم پهن شده روی کاناپه و لذت لم دادن و کتاب خوندن رو دوچندان کرده
و یکدفعه وسط خوندن دلم برای اینجا تنگ شد و اومدم که بروزش کنم
گاهی این جملات حتی از زخم چاقو هم تیزتر و دردناک تر هستن
نمی دونم چرا بعضی وقت ها اونقدر بدجنس میشیم که یکی رو ندیده و نشناخته از پای موبایل مون برنجونیم یا حتی بدتر از اون یکی رو که خوب می شناسیم و دوستمون هست با حرف هامون زخمی اش کنبم
انگار بعصی هامون این نیش داشتن و زخم زدن توی خون مون هست و نمیشه بیخیالش بشیم و نمی تونیم اگر موافق یک نظری نیستیم رد شیم و بریم حتما باید برگردیم و نیش مون رو تا انتها فرو کنیم و تازه گاهی حتی باید مطمئن بشیم نیش مون در جای درست فرود اومده و اگر کاری نبوده یکدونه دیگه فرو کنیم
نشسته پیش باباش و داره راجع به پروژه اش ومراحلی که تا الان جلو رفته حرف می زنه و میگه برای حل فلان قسمتش باید چندتا مقاله ی دیگه هم بخونم ولی مطمئنم می تونم. کدش رو بزنم فقط. سرم شلوغه و هم امتحان های پایان ترم هست و هم دردسرهای این توصیه نامه گرفتن ها برای اپلای و وقتم هم کمه. پدرجانش در حالی که خرکیف هست از توصیحات سپهر و ذوق توی چشماش معلومه میگه باید می دیدی من در چه شرایطی پروژه ام رو انجام دادم و چقدر هم عالی از آب دراومد
منم در حالی که می خندم میگم خب عزیزم بگو کیف کردی و تعریف کن از پسرت، راه دوری نمیره
تازه ما تعدیل شده ی والدین مون هستیم که خیلی موفقیت هامون رو به رومون نمی آوردن تا پررو نشیم و حتی توی اوج موفقیت هم میگفتن ولی فلان جاش یک کم می لنگید ها
کشوری که ذخایر نفت و گاز داره و خورشید تابانش حتی توی زمستان هم کویرهاش رو داغ نگه می داره بعلت زمستان سخت و سرما، نیمه ی شمالی اش تعطیل میشه و همزمان بعلت آلودگی و غبار، نیمه ی جنوبی اش تعطیل میشه و باز همزمان برق خیلی از مناطق روزانه قطع میشه
غم انگیزه و حیف از ایران مون
خیلی چیزها می تونن باعت بشن مودم بیاد پایین و برم توی فاز بیخیالی نسبت به همه چیز و مهمترینش نسبت به تغذیه ام و ورزشم و سلامتی ام یکیش آلودگی هواست اصن وقتی هوا غبارآلود میشه من یکجوری بدخلق میشم و میرم توی خودم که واقعا عجیبه. همین دیروز که هوا شفاف شده بود و منم همه ی پرده ها رو کشیدم کنار و یکدفعه اون بارش زیبای برف شروع شد منم یکدفعه شنگول شدم و از بستر خمودی بلند شدم و دراولین قدم یک سالاد پاییزی خوشرنگ درست کردم حالا درسته جز خودم و همسرجانم کسی ازش استقبال نکرد ولی خب مهم نیست چون اون دوتا اصولن بدغذا هستن و تعداد غذاهایی که می خورن خیییلی محدود هست
یکی دیگه از چیزهایی که روی مودم تاثیر بسزایی داره اخبار ناگوار و اتفاقات بد برای عزیزانم هست
کلن این یکماه از وقتی بیماری دایی دیگه قطعا تشخیص داده شد منم باز رفته بودم توی فاز بی انرژی بودن و ورزش و رژیمم رو کنار گذاشته بودم
دختر داییم همین دو سه روز پیش رسید ایران و بعد از این همه مدت که زندایبم خم به ابرو نیاورده بود و هر مرحله از اخبار مربوط به بیماری و پیگیری های مربوط به درمان و دارو رو انجام مبدادکاملن قوی و محکم بود حتی پشت درب اتاق عمل، آنروز توی بغل دخترش، های های گریه کرد. چقدر عجیبه که وقتی آدم تنها و بی پناه هست انگار قوی تر میشه و وقتی نیروی کمکی میاد خودش رو رها می کنه
امروز با اینکه هوا آلوده هست ولی دست خودم رو گرفتم و پاشدم نیم ساعت با نیما ورزش کردم و الان دوش گرفته و سرحال طور نشستم برای آپدیت اینجا
نمی دونم توی این مدت چقدر ممکنه گند خورده باشه به اون زحمت چهار کیلو کاهش وزن و حتی ممکنه بیشتر از قبل هم برگشته باشه ولی خب برای اینکه حالم رو بدتر نکنم نرفتم روی وزنه
این چند روز پیش رو کلی دلیل برای بالا بودن مود دارم
رفیق شفیق داره میاد ایران بری حدود یکماه و مامان جان هم قراره بیاد که کنار داداشش باشه و اگر مشگلی پیش نیاد یک یلدای خانوادگی در کنار دایی جون داشته باشیم
آهان راستی یلدا هم کلی می تونه مودم رو بهتر کنه. بین تمام آیین ها و جشن های ایرانی یلدا رو بیشتر از همه شون دوست دارم و حس خوب بهم میده
راستش اون سفر دونفره رو به ستی نگفتیم چون مطمئن بودیم دلخور میشه... ستایش عاشق هرنوع سفری هست :)
امروز صبح منو کشونده یک گوشه و میگه توی چشمام نگاه کن و بگو وقتی من نبودم کجا رفتین؟ خنده ام گرفته بود و گفتم وا مادر چرا اینجوری می کنی کجا رو داریم بریم آخه.. میگه من می دونم یکجایی رفتین و جس ششمم هیچ وقت اشتباه نمی کنه اصن بده گالری عکسات رو نگاه کنم و ببینم کجا رفتی. و خب راستش چون ستی رو می شناختم هیچ عکسی نگرفته بودیم بعد که ناامیدانه گوشی رو بهم پس داده میگه مامان توروخدا بگو کجا رفتین هرجا باشه اشکال نداره فقط نگو که کیش رفتی. اینجا دیگه از خنده ریسه رفتم و گفتم ولم کن توروخدا یک سر رفتیم تا شمال برگشتیم عجب گیری افتادم ها
ابروهاش رو میده بالا و میگه بیا من که می دونستم، دیگه از من چیزی رو قائم نکنی ها اصن از چشمات معلوم بود بهت خوش گذشته و مطمئن بودم یکجایی رفتین که چشمات خوشحاله
چقدر طفلکی هستیم این نسل، تا بچه بودیم از مامان و بابا مون حساب می بردیم و الان هم از بچه هامون :))))
دایی جون جراحی کرد و همین چند روز پیش هم اولین دوز شیمی درمانی انجام شد و راستش فراتر از انتطارم با همه چیز اوکی بود و روحیه اش عالی و خب بجای اینکه من یا اطرافیان بخوایم بهش روحیه بدیم خودش با این مدل قوی بودنش بهمون قوت قلب داده
امیدوارم این یکسال همینجور آروم و خوب بگذره
چند روز پیش رفته بود پیش دکتر انکولوژش و اون داشت روند درمان رو توصیح می داد و کارهایی که باید انجام بده و کارهایی که نباید و یک لیست از ممنوعیت های خوراکی و اینجوری چیزها و درآخر حرف هاش میگه خب سوالی نداری و دایی جان خیلی جدی می پرسه دکتر جان الکل چی؟ دکتر میگه اون که اصلن و ابدا و داییم با تاکید میگه فقط همین یکسال دیگه؟ بعدش که آزادم؟ و دکتر میگه خیر اونو دیگه باید ببوسی و بذاری کنار و داییم آهی عمیق میکشه و میگه ای بابا و من غش کردم از خنده و میگم خدایی محشری دایی جون یعنی تنها سوال تون ازکل این پروسه همین بود
+ میگم حالا که ستی داره چند روز میره اردو، میای بعد سالها یک سفر دونفره بریم؟
_ آره فکر خوبیه می خوای بریم مرکز دنیا؟
+ عزیزم اصن متوجه سفر دونفره هستی؟ مرکز دنیا آخه؟ کی مسافرت دونفره میره پیش قوم شوهر آخه
_ خب کجا بریم؟
+ بیا بریم کنار دریا؟ دلم تماشای غروب کنار دریا می خواد
- به فلانی هم بگیم با خانومش باهامون بیان
+ گفتم سفر دوتایی. اون میشه سفر دوستانه ی چهارنفر ه
خدا به من صبر بده
و البته صدای منو از کنار دریا می شنوین
برنامه ی اکنون سروش صحت رو دیدم و واقعا غبطه خوردم به گستردگی دامنه ی لغات جناب صحت و قربانی.. از اون برنامه هاست که خیلی دوست دارم و امیدوارم بزودی قسمت های بعدی اش هم بیاد
نشستم داخل مترو و مکالمه ی خاله و خواهرزاده ی کوچولوش که کنارم نشستن روی اعصابم هست
خاله: پس یادت باشه این یک راز هست و نباید به مامان و بابات بگی
خواهرزاده : به مامانم نگم؟
خاله : نه نگو گفتم که یک راز بین خاله و تو هست
خواهرزاده : خاله گشنمه خوراکی می خوام
خاله : من چیزی نیاوردم من که مامانت نیستم باید صبر کنی تا برسیم
آخه لعنتی اولن غلط می کتی بچه ی سه چهارساله رو بدون هیچ نوع خوراکی و قفمه ی آب میاری بیرون و اگر نمی تونی مسولیت بپذیری بذارش پیش مادرش بعدم به مامان و باباش نگه؟! چرا آخه این چه حرف اشتباه و فاجعه ای هست که داری به بچه یاد میدی
همینجوری اعصاب ندارم و چندبار نزدیک بود یه خاله ی محترم بتوپم و واسه اینکه همچین حرکتی نزنم اینجا رو باز کردم و دارم می نویسم
اونی که باید ختم بخیر میشد، نشد
دوباره کنسر، اینبار برای دایی عزیزتر از جانم
همونقدر شوکه شدم فقط زودتر باهاش کنار اومدم و پذیرفتمش البته نه اینکه اشکم سرازیر نباشه و بتونم کنترلش کنم نخیر. حتی الانم که دارم می نویسم بازم اشکام جاری هستن و حتی بازم با خودم در جدل بودم و هستم که منصفانه نیست اصن عادلانه نیست که یکی که اینقدر محبوبه و دستش برای همه ی اطرافیانش بخیر هست و همه اسمش رو با احترام میارن همچین بلایی بیاد اونم درست موقعی که هرچهار تا بچه اش مهاجرت کردن و کنارش نیستن.. . ولی خب دنیا هیچ وقت عادلانه نبوده، هیچ وقت
تجربه ی دادن همچین خبری به عزیزهای راه دور تجربه ی سخت و دردناکی بود
دوباره تجربه ی تلخ پیدا نکردن دارو و دوباره نگرانی برای پیدا کردن داروی غیر تقلبی از بازار آزاد... چه روزهای سخت و تلخی بودن ولی خب گذشتن و امیدوارم اینبار هم بگذرن و آخرش شاد بشیم
عمل در پیش داریم و بعدش هم دارو درمانی
این وسط دلم می خواد رفیق شفیق دایی ممر رو بزنم لهش کنم آخه خبر دادن به این داداش جان که وابستگی شدیدی به دایی جونش داره کار سختی بود برام و از عروس جان کمک گرفتم و اون هم از دوست شفیق دایی ممر خواسته کمکش کنه که این خبر رو بهش بدن بعد آقا صاف رفته به دایی ممر گفته چه خبر از خانواده توی ایران داری و طفلی هم جواب داده خوبن جطور مگه و ایشون هم فرمودن یک دایی داشتی که خیلی دوستش داشتی اسمش چی بود؟! همون انگار حالش خوب نیست
و نگم از حال خراب دایی ممر و قلب من که براش درد گرفته و می دونم دلش می خواست الان اینجا بود
لعنت به این دوری و مهاجرت و باعث و بانیش
خدایی خیلی مسخره هست که شماره تلفن ات همه جا پخش بشه و با انواع و اقسام مدل های مختلف زنگ بزنن و تبلیغ محصول بکنن
والا تا الان من محصول هیچ کدوم از این نوع مزاحم ها رو نخریدم و همه شون رو هم بلاک می کنم ولی مگه تموم میشن
مدل جدیدش این مدارس و آموزشگاه های مختلف هستن که از اول مهر تا الان تقریبا ده تاشون باهام تماس گرفتن و بعد از سلام علیک و پرسیدن احوال ستایش جان و گفتن اینکه با توجه به کلاس نهم بودن دخترمون ما فلان همایش رو دارین برای آزمون ورودی مدارس و تیزهوشان و ستایش جان می تونه رایگان شرکت کنه و از این حرف ها
این قبیل آموزشگاه ها رو دلم می خواد دونه دونه برم درب آموزشگاه شون و به قتل برسونم شون
چرا اینکار رو می کنن و چرا خس نا امنی یه آدم میدن
اینا دسترسی به دیتا بیس مدارس دارن و می دونن این شماره تلفن مامان ستایش هست که کلاس نهم درس می خونه و خب ما بهش زنگ بزنیم و برای آزمون ورودی یا امتحان نهایی بهش کلاس آموزشی بفروشیم و راستش از اینا بشدت متنفرم
بدترین نوع تبلغ و فروش محصول هست و من نشده تا الان اینجوری ترغیب به خرید بشم
و بدترین نوع فروش محصول آموزشی و فرهنگی
کاش دست از سر بچه ها و کلاس های مزخرف آمادگی برای آزمون نهایی، کلاس های آمادگی برای آزمون ورود به مدارس برتر و این چرت و پرت ها بردارن
هوفففف بخدا