یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک اتفاق قدیمی

عرض به حضورتون که توی ایام عید ما یک روزش رو تهران بودیم واسه اینکه تجدید قوا کنیم برای رفتن به مقصد دوم که همانا مرکز دنیا بود اینجا توی پرانتز یاداوری کنم که ما از همون اول ازدواج این دوهفته ی عید رو تقسیم می کردیم و یک هفته می رفتیم پیش مامانم اینا و یک هفته هم پیش مامانش اینا و برای اینکه نهایت انصاف رو بخرج بدیم هر سال این یک هفته تعییر می کرد یعنی یکسال هفته ی اول مشهد بودیم و سال بعدش هفته ی اول مرکز دنیا .خب حالا پرانتز رو ببتدیم و بریم سراغ ادامه ی ماجرا خلاصه ما یک روز رو تهران بودیم و همسرجان یک قرار کاری داشت و منم از فرصت استفاده کردم و وقت ارایشگاه گرفته بودم و پسرجان هم ازمون انلاین داشت ..از خونه اومدم بیرون و اول چندتا کار بانکی داشتم و بعدش سر ماشین رو کج کردم برم ارایشگاه که همسرجان زنگ زد دارم میام خونه چیزی لازم نداری گفتم نه عزیزم فقط من خونه نیستم و سپهر ازمون انلاین داره لطفا در نزن که مزاحمش نشی و همسرجان فرمودن که کلید خونه رو با خودش برنداشته و قرار شد من تا یکجایی برم و سر راه کلید خونه رو  بدم همسرجان و رسیدم سر قرار و همسرجان هم با هکارهاش اونطرف چهار راه وایستاده بود از ماشین پیاده شدم که برم سمتش یک دفعه سوییچ ماشین از دستم سرخورد و افتاد توی این راه ابهایی که وسط خیابون هست و روش رو با درپوش های فلزی راه راه بستن یعنی از وسط اون راه راه ها افتاد داخل چاه و من همبنجور هاج و واج موندم بامزه این بود که ماشبن رو روی همین درپوش پارک کرده بودم ..به همسرجان گفتم چه اتفاقی افتاده و اون رفت خونه و کلید یدک ماشین رو اورد و بهم گفت تو فقط ماشین رو بردار و برو ( اینو با یک غیض خاصی فرمودن )بعدش با همکارها افتادن به جون درپوش و موفق شدن جابجاش کنن و همسرجان تا زانو تشریف بردن داخل لجن و سوییچ ماشبن رو یافتن

دیروز دوباره داشت همین اتفاق تکرار میشد فقط خدا رحم کرد و سوییچ یک سانت اونورتر روی اسفالت از دستم افتاد 

چالش هایی با یک پسر نوجون

در اتاقش رو باز می کنم و با یک ظرف شاهتوت سیاه میرم داخل 

+ میشه از اتاقم بری بیرن

_ برات شاهتوت اوردم پسرم( صورتش رو می بوسم)

+چرا اینکار رو می کنی؟( در حالی که داره با پشت دست جای بوسه رو پاک می کنه)

_ اخه دوستت دارم

+ ولی من دوستت ندارم 

_اشکالی نداره ولی من عاشقتم .خسته شدی؟ ( با دستم پاهای لاغرش زو نوازش می کنم)

+ میشه نازم نکنی..اره خسته شدم نمی دونم چرا همه اش خسته ام

_ خب اخه هیچ فعالیتی نداری همه اش دراز کشیدی و داری درس می خونی موقع استراحت هم بازم دراز می کشی و موبایل دست می گیری( موهاش رو ناز می کنم)

+خب چی کار کنم ؟ ( دستم رو از روی سرش می کشه بیرون) درضمن نازم نکن و برو بیرون

_ می خوای بری شنا همین استخر انتهای کوچه .راهی هم نیست..یکساعت برو حال و هوات عوض بشه

+نخیر نمی رم ..تو هم برو بیرون و اینقدر هی منو ناز نکن

_ باشه قربونت بشم ( محکم بغلش می کنم و می بوسمش)

+ منم دوستت دارم ( دستاش رو دورم حلقه می کنه) ولی بوسم نکن 

محکم تر ماچش می کنم و میام بیرون 

باصدای بلند میگه کاش ستی زودتر برگرده تا دیگه اینقدر هی نیای سراغ من

بلندتر میگم عاشقتم 

می خنده و در اتاقش رو می بنده

دندونش افتاد

ساعت یازده ی شب بود که تلفن زنگ زد و خب می دونین دیگه ما اصولا زود می خوابیم و من هراسون از خواب پریدم و همسرجان زودتر تلفن رو جواب داد..مامانم بود ..ستی تب کرده بود و مامان می خواست بدونه بهش چی بده اخه ستایش به استامینوفن حساسیت داره ..میگم مامان جان بهش ایبو بروفن بده یک قاشق غذاخوری ...میگه الان می برمش...میگم نمی خواد نصف شبی بری دکتر فعلا بهش بروفن بده تبش بیاد پایین فردا صبح ببرش دکتر

گوشی رو که قطع می کنیم دیگه خوابم نمی بره تا ساعت چهار صبح هی راه می رم و هی کتاب می خونم و هی سعی می کنم اروم باشم و با خودم میگم خب سرماخورده دیگه

صبحی همین که می بینم مامان انلاین شده زنگ میزنم و میفهمم که همون دیشب رفتن درمانگاه و ستایش یک انتی بیوتیک تزریقی گرفته و یک شیشه هم خوراکی و بعدش دیگه تب نکرده و هنوز خواب هست 

روز بعدش با ایمو بهم زنگ میزنه و میگه مامان ببین اون دندون لقم افتاد ..کلی قربون صدقه اش میرم و با خودم مبگم الهی بمیرم برات که تب کردی و من نبودم الانم که دندونت افتاد و باز من نبودم 

الان حالش خوبه و گلو دردش هم خوب شده و دیشب که تصویری باهم حرف میزدیم با ماجونش رفته بود نقندر( انتهای طرقبه) و داشت سوسیس کبابی با قارچ کبابی می خورد

 

رتبه ی اول

صبح که فیلتر شکنم رو روشن کردم و طبق روال اول گروه مدرسه ی سپهر رو چک کردم دیدم عکس نفر اول کنکور تجربی رو گذاشتن و به خودشون تبریک گفتن بابت اموزش همچین دانش اموزی ...سپهر که از مدرسه اومد با هیجان رفتم استقبالش و گفتم چه خبر ..فرمودن خب حتما می دونی که ایزدمهر نفر اول شد گفتم وااای افرین بهش میگه البته حقش بود چون خیلی خاص و عجوبه بود پارسال توی هر ازمونی  که شرکت می کرده همه رو صد میزده ..میگم چه جالب چرا تابحال حرفی ازش نزده بودی .احتمالا چون سال بالایی بوده تو خوب نمی شناختیش ..میگه اتفاقا خوبم می شناختمش چون هم فامیلش خاص بود و هم اینکه از انرژی اتمی اومده بود اینور ...میگم واووو چرا مدرسه اش رو عوض کرده؟ چرا پارسال هیچی بهم نگفته بودی...دیگه میره سمت اتاقش و میگه خب حتما لزومی نداشته که بگم بعدم در اتاقش رو می بنده و میگه دیگه درس دارم


پ.ن: دلم تنگ شده خیلی هم تنگ شده انگار یک چیزی گم کرده باشم دارم روزشمار می کنم تا ده روز تموم بشه و چراغ خونه ام برگرده


حواس پرتی

دیروز ستی با عروس جان رفتن مشهد و قراره ده روزی اونجا پیش ماجونش بمونه

برای عبور از گیت پرواز نیاز به حضور پدر و اعلام رضایتش بود .همسرجان از سرکار اومد فرودگاه و من و ستی و عروس جان هم با شناسنامه ی ستی و پدرش از خونه راه افتادیم و بعد از جک شدن شناسنامه ها و عبور ستی از گیت ما برگشتیم خونه و امروز همسرجان شناسنامه اش رو برای کاری لازم داشت و من هرچی گشتم پیداش نکردم و به این نتیجه رسیدم شاید توی فرودگاه گمش کردم از صبح رفتم فرودگاه بعدش عکاسی که دیشب یک سر رفته بودم اونجا و بعدترشم کارواشی که بعد از فرودگاه رفتم اونجا تا ماشین تمیز بشه ولی هیچ جا شناسنامه نبود ...همسرجان گفت بیخیال فقط برو سرچ کن برای المثنی چی لازم هست البته بماند که یک کم هم غر زد که حواست کجا بوده و چجوری گمش کردی

ظهر برگشتم خونه و دوباره رفتم سراغ جعبه ی مدارک و دیدم شناسنامه ی همسرجان سر و مر و گنده اونجا هست فقط یک نصف روز وقت و اعصابم رو گرفته بود

انگار الزایمر گرفتم ها 

ستی وقتی نیست خیلی خونه ساکت میشه اصلن یکجوریه

هرچند سپهر معتقد هست اتفاقا ارامش برقرار هست و راحت تر میشه درس خوند بعدم که میگم شوخی می کنی دیگه می فرمان ابدا شوخی نداره و خیلی هم خوشحال هست که ستی ده روز نیست 


معضل رنگ پوست

 نشستم توی کلاس باله و سرم توی گوشیم هست و دوتا مامان بغلی باهم مشغول حرف زدن هستن بین حرفاشون می شنوم: (واای توروخدا اون دختر رو ببین طفلک رو چقدر افتابش دادن تا برنزه بشه) ناخوداگاه برم می گردم به اون سمت که ببینم کی رو می گن و متوجه میشم منظورشون ستی هست . بلافاصله میگم خب شاید خودش این رنگی هست و همون مامان میگه نه بابا دیگه خودش که برنزه نمیشه فوقش یک کم سبزه بشه دیگه اینجور برنزه ی خوش رنگ نمیشه معلومه حموم افتاب گرفته

دیگه هیچی نمی گم و دوباره سرم میره توی گوشی 

فقط حیف شد که دخترای اونا زودتر باید میرفتن و نفهمیدن من مامان همون دختر برنزه هستم