یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

کمی بدجنسانه

هردفعه که همسرجان چین تشریف دارن بچه ها یک مشکلی براشون پیش میاد ایندفعه هم نبود.  البته اینبار تمام سعی ام رو کردم که بهش استرس وارد نکنم و فقط حدودای ظهر که تماس گرفته بود بهش گفتم ستی رو عصری میبرم پیش دکتر و یک کم گلوش ورم داره و خب بعدم که توی همون مطب بودم که زنگ زد و بهش گفتم اریون گرفته ولی دفعه ی قبل کلی بهش استرس وارد کرده بودم .همسرجان ده روزی بود که رفته بود و سپهر طبق روال هرهفته اسنپ گرفته بود بسمت کلاس موسیقی اش .همیشه بهش میگم بلافاصله مشخصات راننده رو برام بفرسته .پنج دقیقه ای میشد که رفته بود ولی هنوز برام چیزی نفرستاده بود بهش زنگ زدم و حواب نداد دوباره سه باره ...فکر کنم ده بار پشت هم زنگ زدم داشتم دیوونه میشدم مانتوم رو پوشیدم که برم بیرون اما کجا رو نمی دونستم که موبایلم زنگ خورد یک شماره ی ناشناس تا گوشی رو جواب داد صدای ترسیده ی سپهر گفت مامان مامان ما تصادف کردیم حالم خوبه ولی بیا دنبالم ...با راننده صحبت کردم و بهم اطمینان داد سپهر حالش خوبه فقط ترسیده و ادرس داد و سریع رفتم دنبالش...جلو نشسته بود و موقع تصادف موبایل توی دستاش بود و قتی ایربگ ماشین باز میشه موبایل توی دستاش میشکنه و دستاش خونی بود ولی بیشتر ترسیده بود از اونجا باهم رفتیم نزدیک ترین بیمارستان تا هم دستاش رو تمیز کنن و هم اینکه اگر چیزی توی دستاش فرورفته دربیارن و خب چون به شدت ترسیده بود و من هم گفته بودم تصادف کرده گفتن باید دوساعت اینجا تحت نظر باشه وقتی دستاش رو تمیز و باندپیچی کردن و بهش سرم وصل کردن و یک کم هردوتا مون اروم تر شدیم احساس کردم اصلا انصاف نیست این هجم از استرس رو تنهایی تجربه کنم و با همسرجان عزیزدل به اشتراک نذارمش واسه همین یک عکس خوشگل از سپهر درحالی که روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود و بدستش سرم وصل بود واسه همسرجان فرستادم و درکسری از ثانیه همسرجان تماس گرفت.

می دونم بدجنسی بود ولی خب گاهی لازمه هم ادرنالین لازمه هم اینکه شاید کمتر بری ماموریت 


اصلا یهو دلهره افتاد به جونم

دیروز اومدم زیر گردن ستی رو ببوسم ( من عاشق زیر گردن بچه هام )که گفت ای ای مامان درد میکنه ..نگاه کردم و چیزی نبود.امروز صبح که بیدار شد بره مدرسه گفت مامان گردن دست میزنم درد میکنه و دیدم زیرگوش چپش یک کم ورم داره 

فورا رفتم واسه دکتر احسانی پیام گذاشتم که دکتر جان ایران هستین؟ عصری ستایش رو بیارم؟ ...یک نگاه به ساعت پیام دادن کردم و دیدم 6:46 صبح هست 

نمی دونم چرا یکدفعه اینجور مضطرب شدم.هنوز دکتر پیامم رو ندیده و خداکنه ایران باشه 

ستایش رو گذاشتم مدرسه .حال عمومیش خوبه .برگشتم خونه و هی دارم توی خونه دور خودم می چرخم 

احساس کردم اگر بنویسم اروم تر بشه

امیدوارم چیزی نباشه

حتما شب که از دکتر برگشتم همینجا پانوشت میزنم و خبر میدم

کاش دکتر تهران باشه کاش تهران باشه کاش هیچی نباشه


بعدانوشت: اوریون بود یعنی وقتی دکتر جان اینو گفت از ته دلم خوشحال شدم.ِ.هیچی دیگه باید بمونه خونه و استراحت کنه حداقل تا دوشنبه هرچند دکتر جان گفت چه کاریه خب این هفته ی اخر اسفند رو کلا نره...حالا این وسط ستی چونه میزنه نمیشه فردا استخر برم بعد دیگه قول میدم استراحت کنم


برنامه ریزی واسه تعطیلات

امسال هفته ی اول رو مرکز دنیا هستیم و به پیشنهاد همسرجان قراره زودتر راه بیوفتیم و سر راهمون دوشب کاشان باشیم و یک شب هم اردستان .کاشان رو خیلی دوست دارم کلا شهرهای کویری حال و هوای خاص خودشون رو دارن که واسه من دلپذیره قبلا هم کاشان رفتم ولی اون موقع ها ستایش نبوده و اونجا رو ندیده و نمی دونم براش چقدر جذاب خواهد بود ولی مطمینم سپهر لذت خواهد برد چون دفعه ی پیش کوچیک بود و جیزی از تاریخ و معماری نمی دونست . اینبار می خوام شهر زیرزمینی نوش اباد رو حتما برم از بس ازش تعریف شنیدم کلی مشتاق دیدنش شدم .چیزی راجع به اردستان نمی دونم و باید یک سرچی بکنم ببینم چه جاهای دیدنی داره 

هفته ی دوم هم مشهد هستیم .امسال مامان اینا واسه اولین بار سال تحویل رو تنها هستن اخه همیشه یا من یا یکی از داداشا پیش شون بودیم ولی امسال که من مرکز دنیام و داداش خارجی هم اونور اب ها و دایی ممر جان هم قراره سال تحویل رو خونه شون باشن و روز بعدش برن مشهد ...مامان یک کم حس دلتنگی داره و بهش میگم خب می خواین امسال لحظه ی سال نو برین حرم که تنها نباشین ..فعلا که تصمیمی نگرفته ولی می دونم همیشه دلش می خواد لحظه ی سال نو توی خونه اش باشه 

هفته ی دیگه وقت سفارت داریم و نسبت به دوسال قبل یک کوچولو روند ویزا گرفتن تغییر کرده و احساس میکنم سخت گیرانه تر شده از بدشانسی ارز هم کلی گرون شده و نمی دونم اصلا بتونیم بریم یا نه ...فعلا نمی خوام بهش فکر کنم و هروقت ویزا مون اومد براورد هزینه میکنم و تصمیم می گیریم هرچند که دلم واسه برادرزاده یک ذره شده و شاید فقط تا پیش اونا بریم و زود برگردیم 


پ.ن: امیدوارم مشاور سپهر واسه سه روز زودتر به استقبال تعطیلات عید رفتن خیییلی دعوام نکنه 


تب لرز گلودرد

چهارشنبه از مدرسه تماس گرفتن که ستایش حالش خوب نیست و بیاین ببرینش تلفن رو قطع کردم و مانتوم رو برداشتم و رفتم سمت در , فرشته که اون روز داشت توی نظافت خونه بهم کمک می کرد داد زد شلوارت , یک نگاه به شلوارم کردم و دیدم از این شلوار کوتاه های تا زیر زانوی خونگی تنم هست گفتم اشکال نداره بوت می پوشم و در رو بستم ده دقیقه بعد مدرسه بودم و ستایش رو که می لرزید با خودم اوردم خونه 

دکتر معتقده که ویروسه. ..روز اول تب بالا و لرز داشت و تب قطع نمی شد از روز دوم تب قابل کنترل شد ولی همچنان بی حاله و گلودرد اذیتش می کنه و احتمالا شنبه هم بمونه خونه


اینروزا مشغول کاراهای نفرت انگیز دندونام هستم و باید یک دندون عقل جراحی بشه به دندونپزشکم گفتم باشه برای بعد عید لطفا , اونم گفت باشه به شرطی که نری پنج سال بعد با کلی دندون خراب برگردی ها...اینقدر از دندونپزشکی ترس دارم و اینقدر بهم استرس وارد میشه که معمولا تا کارد به استخونم نرسه نمیرم دندونپزشکی



ترس جرات شجاعت

امروز باید میرفتن میدون تیر واسه درس دفاعی .یک رضایت نامه هم داده بودن که امضا کنیم با این مضمون که این اردو اجباری هست و همه ی دانش اموزان مکلفن توی این برنامه شرکت کنن .وقتی داشتم امضا می کردم با خودم گفتم وقتی اجباریه دیگه رضایتنامه گرفتن چیه...با پدرش کلی هی بهش سفارش کردیم که مواظب باشه و از این شوخی های خرکی دوستاش پرهیز کنه و وقتی کسی اسلحه دستش هست جلوش نباشه .همین موقع یک پیام از طرف مدرسه اومد که اگر فردا هوا بارونی باشه اردوی تیر کنسله و به بعدا موکول میشه , سپهر گفت کاش بارون بباره ..گفتم نگران نباش پسرجان هیچ اتفاقی نمیوفته فقط طبق عادت مادرانه داشتم میگفتم مواظب باشی بعدم می دونی بابا دقیقا همسن الان تو بود که رفت جبهه گفت اره می دونم تازه توپچی هم بوده بعدم خندید و گفت چه جراتی داشته گفتم اره تازه کیلومترها دورتر از خانواده اش 

حالا از صبح هی دارم به اسمان نگاه می کنم که بباره و نمی دونم بالاخره بردنشون میدون تیر یا نه 


غبطه می خورم به این همه جرات و شجاعت دختران. خیابان . انقلاب