یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

الان مثلا پیاده رویم!!

چندروز که نمی نویسم کلا همه چی فراموشم می شه حتی یادم می ره لپ تاپم رو روشن کنم انگار تنظیم وقت رو فراموش می کنم که هی وقت کم میارم الانم که اینجام واسه اینه که پیاده روی صبحم رو واسه خاطر همین نم بارون کنسل کردم ! نه اینکه پیاده روی زیر بارون بد باشه ها نه! فقط اعصاب ترافیک احتمالی واسه خاطر همین یک ذره بارون رو نداشتم و قید ورزشگاه انقلاب و پیاده روی رو زدم

سپهر از شنبه امتحاناش شروع میشه و امروزم که روز اخره مدرسه نرفته توی این دوهفته ی پیش رو هم امتحانای سپهر هست هم ازمون ورودیش واسه دوتا مدرسه ای که پیش ثبت نام کردم و هم همسرجانمان باید پروپوزالش رو تحویل بده خلاصه که دوهفته ی شیرین رو درپیش رو داریم   فقط منتظرم کارای ثبت نام مدرسه ی سپهر رو انجام بدم و زودی برم مشهد ستایش هم امروز اخرین روز مهدکودکشه و تا مهر نمی فرستمش دیشب همچین با ذوق پای تلفن به مامانم می گفت ماجون دیگه از دست این مهدکودک راحت می شم !!! اونوقت صبح که داشتم می بردمش مهد با التماس بهم می گه مامان می شه من امروز نهاری باشم !!!! نه به اون خوشحالیش واسه نرفتن به مهدش نه به این التماسش واسه بیشتر موندن !!!!!

این بازی ایران و بلاروس بود که چند روز پیش برگزار شد داداشم و خانومش و چندتا از دوستاشون واسه دیدن بازی رفته بودن همه شون هم تیشرتای سفید پوشیده بودن و با کلمه ی iran که خودشون روش نقاشی کرده بودن وقتی عکساش رو واسم وایبر کردن خیلی جالب بود یکدفعه دلم خواست کاش می شد ما هم می تونستیم بریم ورزشگاه و از نزدیک یک بازی فوتبال رو ببینیم و جیغ بکشیم نه اینکه فوتبالی باشم ها نه اصلا !! ولی می تونه یک تفریح خانواده گی باشه که متاسفانه ما ازش محرومیم احتمالا چندسال دیگه به همچین محرومیتی بخندیم و بگیم وا چه مسخره که اجازه ی ورزشگاه رفتن نداشتیم !!

پ.ن: تاتر کودک کلوچه دارچینی که توی پارک لاله برگزار می شه رو از دست ندین فقط تا همین جمعه برنامه دارن به جرات می تونم بگم جزو بهترین تاترهایی بوده که سپهر و ستایش رو بردم هم خودم لذت بردم هم بچه ها

ایشالله که خوشبخت بشن

می شینم کنارش و می گم خوب می گه

وای خیلی اقاست

خیلی مهربونه

خیلی جنتلمنه

خیلی....

یک لبخند میاد روی لبام و یادم میوفته منم ۱۵ سال پیش دقیقا همین نظرات رو داشتم ! حالا نه اینکه خلافش بهم ثابت شده باشه ها نه ..فقط به اون شدتی که فکر می کردم وای خیلی .... نبود تازه یکسری معایبم داره مثل هر ادم دیگه ای

بهش می گم عجله نکن بزار بیشتر باهم اشنا بشین با خانواده اش بیشتر اشنا بشو با عجله می پره وسط حرفم که اره می دونم ولی خیلی خوبه خیلی...  دوباره می خندم و می گم الان حرف حرف تو است و هرچی تو بگی ..هرجا تو بخوای ..هر چی تو بخوای ...خلاصه که فکر نکن بعدا هم همین طوره

به همسر می گم شوماها موجودات بدجنسی هستین تا وقتی که یکی رو بدست نیووردین تمام تلاشتون رو می کنین تا بدست بیارینش ولی همچین که مطمین شدین دیگه بله رو گفته دست از تلاش برمی دارین اونم می خنده و می گه هر چی شما بگین بانو 

بوی دلمه الان تو خونه پیچیده :)

هوففففف هنوز سرگیجه ها هست ها!!!! البته توی بیداری دیگه اذیت نمی شم اما موقع خواب وقتی یکدفعه غلت می زنم سرم گیج می ره و از سرگیجه بیدار می شم

دیروز سپهر ازمون مدارس تیزهوشان رو داشت وقتی داشت می رفت استرس داشت و دایی ممر واسه دلداری بهش می گه ترس نداره که دایی جون می بینی که من تیزهوشان درس خوندم و پخی هم نشدم ! بعد که از جلسه امتحان برگشته می گه ریدی دایی جون ؟ البته تیزهوشان قبول شدن کار هر کسی نیست و فقط یک باهوش توی خانواده هست که اونم منم !!!!

مادرشوهر جانمان ژله ی تزریقی درست کرده از همینا که توی ژله شکل گل و بته و اینا درست می کنن بعد این داداش جان دیده با هیجان می گه وای فوق العاده ست و خطاب به من می گه یاد بگیر ببین چقدر کدبانوهستن !! 

واسه مهمونی امشب مادرشوهر جان زحمت دلمه مو رو کشیدن و دایی ممر هم زحمت جوجه ها رو کشیده منم کیک سیب پختم 

پ.ن: ستی همین طور بی مقدمه اومده به مادرجونش با یک قیافه ی جدی می گه من مامانم رو هزارتا دوست دارم تو رو هم صدتا !!!

کوتاه و مختصر

هنوز زنده ام   البته سرگیجه ها هنوزم هستن ولی بهترم چندروز که اصن حالم خوب نبود و هم تهوع داشتم و هم سرگیجه و هم خیلی منگ بودم فقط کافی بود سرم رو به چپ و راست یا بالا و پایین بچرخونم بلافاصله همه ی دنیا دور سرم می چرخید بالاخره رفتم پیش متخصص گوش و حلق و بینی و واسم دارو تجویز کردن الان فقط اگه سرم رو بالا و پایین کنم دنیا می چرخه و گفت دوره ی درمان طولانیه و باید حوصله کنم درضمن بچه ای هم در کار نبود خیال همگی راحت

دیگه اینکه زندگی جریان داره و مرکز دنیایی ها هنوز تشریف دارن و یکی از دوستان معتقد بود این سرگیجه های من همه اش به خاطر الرژی به مرکز دنیاست   که البته بنده نه تایید می کنم و نه تکذیب   درضمن مادرشوهرجانمان می خوان واسمون دلمه برگ مو درست کنن من عاشق این دلمه هستم باز هی بیاین بگین مادرشوهر اله و بله والا! البته همسرجانمان هم عاشق دلمه ی برگ موهست ولی خوب حالا شوما فرض کن واسه خاطر دل عروسش می خواد درست کنه !

الان یاد یک خاطره از سپهر افتادم وقتی که ۶سالش بود همسرجانمان دیسک کمرش رو عمل کرد و قبلش هم دوماه استراحت مطلق بود و بعد از عمل هم دو سه هفته توی خونه بستری بود بعدش پسرجانمان یک روز یواشکی به من گفت مامان دیگه این بابا سر کار نمی ره مریض شده بهتره بریم یک بابای دیگه پیدا کنیم !! یک همچین پسری داریم ما   حالا این مدت که من همه اش توی خونه افتاده بودم هر لحظه منتظر بودم ستی همچین پیشنهادی رو به باباش بده ولی طفلی بچه ام همه اش دور و برم می پلکید تازه هی به همه یاداوری می کرد مامان سرش گیج کی ره نمی تونه این کار رو بکنه خودتون انجام بدین

هفته ی پیش گه حالم خوب نبود کلی ادم می خواستن بیان خونمون عیددیدنی (بعله هنوز پروژه ی عیدیدنی رفتنها تموم نشده!!) که من گفتم نمی شه بعدشم دیشب خر درونم فعال شد و خودم زنگ زدم به تک تکشون و گفتم ببخشید که هفته ی پیش نشد حالا این هفته جمعه واسه شام تشریف بیارید البته الان پشیمونم ها ولی کاریه که شده حالا چی درست کنم 

میچرخه و میچرخه!

سرم گیج می ره و تهوع دارم صدای صبحونه خوردن پدر و پسر از توی اشپزخونه میاد از رختخواب بلند می شم و دستم  رو از دیوار می گیرم و می رم سمت دستشویی این سرگیجه ی لعنتی تهوعم رو بیشتر می کنه روی اولین مبل می شینم و به همسرجان می گم برام یک قرص دیمن هیدرانات بیار ...یادم میاد امروز کلی کار دارم خدا کنه سرگیجهه زود خوب بشه عصری وقت ارتوندسی سپهر هست و بعدشم با یکی از دوستام قرار دارم و شبم که مهمون دارم و باید شام بپزم ..همسر با یک لیوان اب و قرص میاد بالا سرم و می گه امروز رانندگی نکن و توی ارتفاع هم نرو اصن فقط بخواب بهش می گم باشه تو برو که به پروازت برسی  داره از در می ره بیرون می گه پرواز برگشت رو واسه ساعت ۶ گرفتن و دیگه ۸ خونه ام ..دوباره دراز می کشم و سعی می کنم بخوابم  تازه چشمام گرم خواب می شه که ستایش صدام می زنه مامان مامان بیدارشو بریم مهدکودک تا می گم امروز بمونیم خونه شروع می کنه به نق زدن که الان دوستام منتظر من هستن و اگه نرم بیسواد می شم و... ترجیح می دم ببرمش مهد حاضر می شیم و توی پارکینگ بارمان و مامانش رو می بینیم دوستم که احوال منو می بینه ستایش رو ازم می گیره و می گه من می برمش تو برو استراحت کن مستقیم می رم توی رختخواب و تا ۱۲ می خوابم باید برم دنبال ستایش کمی بهترم تهوع کم شده و سرم رو هم اگه ثابت نگه دارم و نچرخونم سرگیجه ندارم یک کم دورو برم رو جمع می کنم و ستی رو از مهد میارم و کمی غذا که از دیروز مونده رو گرم می کنم و می زارم روی میز توی اشپزخونه به سپهر که تازه از مدرسه برگشته سفارش می کنم که کمتر ریخت و پاش و کنن و دوباره توی تختم دراز می کشم اول وقت ارتودنسی رو کنسل می کنم و بعدشم به دوستم زنگ می زنم و عذرخواهی می کنم و دوباره می خوابم با صدای تلفن از خواب بیدار می شم خانوم پشت خط می گه تا یک ساعت دیگه کارشناسای دادگستری واسه بازدید فرش و تعیین خسارت میان از جام بلند می شم و با کمک سپهر مبلا رو جابجا می کنیم و یکی از فرشا رو پشت و رو می کنیم تا محل پارگی ها راحت تر قابل تشخیص باشه  بعد از رفتن کارشناسای محترم هم دوباره همه چی رو مرتب می کنیم و همه ی این سر چرخوندن ها باعث می شه دوباره سرگیجه و تهوع بیاد سراغم می شینم روی مبل و سعی می کنم ریخت و پاش توی اشپزخونه رو ندیده بگیرم و با خودم می گم واسه شام هم کمی جوجه کباب می زارم توی فر همین موقع پدرشوهر و مادرشوهرم از راه می رسن و ستایش اولین چیزی که به مادرجونش می گه اینه که خیلی گشنشه و داره از گشنگی می میره

پ.ن۱: از قالیشویی شکایت کردیم و دادگاه قالیشورر رو محکوم به پرداخت خسارت ۸۵۰ هزارتومن واسه هر تخته فرش کرده و اقای قالیشور هم به رای دادگاه اعتراض کرد و دیروز هیات سه نفره واسه کارشناسی از فرش اومدن تا ببینیم رای دوم چی می شه

پ.ن۲: دیروز بیش از ۵۰۰ بار توسط ستایش بوسیده شدم تا حالم خوب بشه

24 ساعت سگی!

حسابی کلافه ام  و از دست بعضی ها (همون همسرجان سابق) عصبانیم  واسه ی اینکه کمی اروم بشم و بتونم نفس بکشم تصمیم می گیرم برم بیرون یک دوری بزنم حالا همین که پام رو از خونه می زارم بیرون ترافیک می شه اونم چه ترافیکی یعنی این ماشینا میلیمتری جلو می رفتن ها واسه تمدد اعصابم کلی بوق می شنوم!!!! هی می پیچن جلوم منم هی تو دلم فحش می دم و دندونام رو روی هم فشار می دم بعدشم یادم میاد خوب الان که بچه ها تو ماشین نیستن و می تونم با صدای بلند هر چقدر دلم خواست بد و بیراه بگم ! هیچی دیگه با اعصاب خط خطی تر برمی گردم خونه و هی با خودم تکرار می کنم اشکال نداره عوضش فردا با دوست جون می رم استخر و بهم خوش می گذره و اعصابم هم میاد سرجاش همین که این جمله رو تموم می کنم دوست جون زنگ می زنه که شرمنده واسم کاری پیش اومده و نمی تونم بیام منم با دندونای روی هم فشرده به خودم می گم عزیزم خودت رو ناراحت نکن اتفاقا با ستی تنهایی خیلی هم خوش می گذره بعدش شما تصور کن بری استخر اونوقت مجبور بشی بری استخر کودکانش که عمقش به زور تا زیر زانوت هست و تازه توی این عمق شنا قورباغه هم بری یعنی بعد از استخر تمام اعضا و جوارحم از بس مچاله شده بودن درد می کرد حتی نشد یک لحظه برم سونا چون ستایش جان جیغ می زدن که منو تنها نزار

این بعضی ها استعداد عجیبی توی حرص دراوردن دارن یعنی توانایی اینو داره که به صورت کاملا صامت و فقط با چشم و ابرو و دماغ و دهن حرص دربیاره تازه نمی تونی هم اعتراض کنی چون فوری می گه مگه من حرفی زدم !!! اصن من چی کار به تو دارم !!!

 واسه تلطیف فضا تشریف ببرین ادامه ی مطلب و از شباهت مادر و دختر شگفت زده بشین