یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

مادر و دختر

امروز که از صبح با ستی خونه بودیم و یکجورایی حبس شده بودیم (به خاطر الودگی هوا) لباسای ست مون رو دراوردیم و پوشیدیم و کلی هم از خودمون با اعمال شاقه عکس گرفتیم اخه دوربین رو گذاشته بودم روی پایه و در عرض 10 ثانیه می دویدیم جلوش و فیگور می گرفتیم یا سر من نمیوفتاد یا پای ستی نبود یا دست من توی کادر نبود یا ستایش از خنده پخش زمین بود خلاصه دوساعت مشغول عکاسی از خود بودیم  

هفته ی دیگه پنجشنبه قراره تولد 6 سالگی ستایش رو بگیریم و دوستای مدرسه اش رو با ماماناشون دعوت کنیم   

مامان قرار بود تا تولد ستی اینجا بمونه که اقا دزده نذاشت حالا هی بهش می گم برگرد ولی گوش نمی ده  

دقت کردین دوماه اخر سال مثل برق و باد می گذره تا ادم میاد به خودش بجنبه می بینه ای وای سال تموم شد امسال عید برادر جان خارج نشینمان قراره بیاد ایران .هرسال اخر تابستون میومد ولی امسال گفت خیلی وقته عیدای ایران رو ندیده و دلش تنگ شده واسه همین این تابستون نیومد که عید بتونه بیاد ..بلیط هاش رو گرفته و هفته ی اخر اسفند میاد منم باید به فکر بلیط باشم و هفته ی اخر اسفند مدارس رو بپیچونم و برم مشهد :) 

وقتی فکرش رو هم نمی کنی

دیشب مهمون داشتم به بهانه ی حضور مامان و بابا چندتا از اقوام دور و نزدیک رو دعوت کرده بودم تا دورهم باشیم داماد یکی از مهمونام تماس می گیره که موبایلش رو دزدیدن و اقا دزده تماس گرفته که بیا میدان رسالت تا موبایلت رو بهت بدم اقای پدر هم می گه صبر کن منم بیام باهم بریم و تنها نرو و بعدش عذرخواهی می کنه و مجلس رو ترک می کنه .صحبت از دزدی می شه هر کی یک چیزی تعریف می کنه مامان می گه دیروز یکی از دوستاش از مشهد تماس گرفته و گفته خونه ی اشنای مشترکشون رو دزد زده می گفت امروز صبح اقای همساده پایینی که تماس گرفت یکهو قلبم ریخت گفتم نکنه خونه ی ما رو هم دزد زده باشه .اخه همیشه کلیدهای خونه رو به اقای همساده پایینی می سپارن , ولی راجع به رنگ راه پله می خواسته صحبت کنه خلاصه بحث راجع به دزدی داغ می شه .موبایل مامان دست من هست و دارم عکسایی که عصری از ستی گرفته نگاه می کنم یکدفعه تلفنش زنگ می خوره و اسم اقای همساده پایینی روش میاد گوشی رو می دم به مامان ... چند ثانیه بعد مامان گوشی به دست روی کاناپه ولو می شه و می گه چی دزد , اتاق خوابم, وای طلاهام اونجا بود , ای وای سکه های امانتی دخترم , یک مقدار ارز هم داشتم ..می دووم اشپزخونه و یک لیوان اب براش میارم و می گم فدای سرت مامان , مامان همچنان داره با تلفن با اقای همساده صحبت می کنه  پلیس اومده و داره صورت جلسه می کنه و اقای همساده هم از پای تلفن از مامان می پرسه که دیگه چیا توی اتاق خواب داشتن  

مامان و بابا امروز صبح زود برگشتن مشهد و من دلم پیششون هست ...کاش باهاشون رفته بودم ..طفلک مامان خیلی هول کرده بود ....دیروز صبح ستی داشت از ماجونش می پرسید کی می خوای برگردی مشهد تا من دلم بسوزه اونم قول داده بود که تا تولد ستی بمونه   

می خواستم امروز براتون بگم که لباس مادر و دختریمون اماده شده و خیلی خوب شده و من و ستایش چقدر ذوق کردیم ولی اقا دزده نذاشت ذوقمون حداقل دوساعت ادامه داشته باشه  

من دیگه حرفی ندارم :)

خانوم معلم توی گروه تلگرامی پیام می زارن: سلا م عصرتون بخیر , لطفا همه ی دخترای گلم فردا حاضر باشن. مبحث مهمی داریم  

اونوقت یکی از مامانا پیام می زاره : یعنی چجوری حاضر باشن؟ 

چرا اینجا ایکون زل زدن به دوربین نداره !! 

سپهر اخرین امتحانشم داد و برگشته خونه و با خوشحالی می گه اخ جون حالا برم عشق و حال کنم می گم والا توی این دوهفته ی اخیر تو دایما در حال عشق و حال بودی می گه اره ولی همراه با عذاب وجدان بود . الان می تونم با خیال راحت و بدون وجدان درد برم عشق و حال !!  

بازم جای شکرش باقیه وجدان درد می گیره  

منتظرم زودی پهارشنبه بیاد

چهارشنبه اخرین امتحان سپهر هست و اگه خدا بخواد از هفته ی دیگه پسرم می ره سر درس و مشقش!! پسرجانم اعتقاد داره درس خوندن واسه امتحان کار احمقانه ای هست چون هیچ تاثیری نداره و هرکی توی سال تحصیلی درسا رو یاد گرفته باشه امتحانشم خوب می شه خلاصه اینروزا که ساعت 9:30 میاد خونه یک کم سنتور می زنه مقدار متنابهی کینکت بازی می کنه , یک مقدار با پدرجانم تخته بازی می کنه , یک مقدار هم با ستایش فوتبال بازی می کنه و دراخر هم یک مقدار بسیار جزیی نگاهی به کتاب مربوط به امتحان فرداش می کنه   

دوتا پست قبل گفته بودم کلی کار پزشکی دارم خب هینجوری الکی الکی چندتای دیگه هم بهش اضافه شد روزایی که بچه ها رو می برم دکتر کل روز به فنا می ره کلی که توی ترافیک مسیر رفت و برگشت هستیم کلی هم معطل می شیم تا نوبتمون بشه ستایش پشت رون پاش حالت اگزما پیدا کرده و دیروز بردمش متخصص پوست .ساعت 5 از خونه رفتیم بیرون و ساعت 9 شب برگشتیم ....هنوز فرصت دندون پزشکی پیدا نکردم البته تنفر ازش هم در پیدا نشدن فرصت بی تقصیر نیست ! 

امروز با یک دوست مجازی که خیلی وقته حقیقی شده و جزو صمیمی ترین دوستای حقیقیم هست قرار نهار دارم می خوام زودتر برم دنبال ستایش و باهم بریم پیش زهرا ...دوستای مجازی وقتی حقیقی می شن خیلی زود تبدیل می شن به صمیمی ترین ها شاید چون تقریبا از زیر و بم زندگی های هم خبر دارن  

پینوشت:قراره بریم حاج محسن و غذای شمالی بخوریم  

مانی

ستایش می شینه پای پیانو  و دلنگ و دولنگی می کنه , مانی( مادربزرگ ناشنوام) با ذوق نگاهش می کنه و براش دست می زنه به منم اشاره می کنه که واسه ی ستی اسپند دود کنم تا چشم نخوره  

ستایش داره تمرین باله می کنه و همین طور که زیر لب سلطان قبها رو می خونه می رقصه مانی واسش دست می زنه و اخرش با هیجان بلند می شه و کنار نتیجه اش با قامتی خمیده و نحیف می رقصه , اینبار من براشون دست می زنم و از ته دل می خندم  

مامان داره عکسای یک  بانویی رو از توی موبایلش بهم نشون می ده و مشخصاتش رو می گه مانی میاد و به جمع مون اضافه می شه تا عکس بانو رو می بینه با خوشحالی از موهای بلندش تعریف می کنه بعد که مامانم می گه کارمند هست اخماش می ره توی هم و می گه نخیر اصلن به درد نمی خوره اگه بره سرکار پس کی واسه دایی ممر غذا بپزه  

فقط بغض می کنم

اقای دکتر جواب ازمایشای ستی رو بررسی می کنه و باهم درمورد مریضایی که من می شناسمشون حرف می زنیم احوال تک تک شون رو می پرسم و ایشون هم می گه که خوبن یکی دوتا رو هم خودش بهم می گه فلانی رو یادت هست همون که با مادر بزرگش میومد خونه شون فلان منطقه بود منم می گم اره ولی اسمش یادم نیست دکتر یک کم فکر می کنه و می گه دینا , می گم اره اره خب حالش چطوره و دکتر می گه اونم خوبه .ماشالله حافظه ی خیلی عالیه داره و تک تک بیماراش رو با اسم و مشخصات کامل پدر و مادرشون و حتی گاهی مادربزرگشون رو به خاطر داره .یکدفعه چهره ی دکتر توی هم می ره و می گه بنیامین رو یادت هست ؟ با تاسف سر تکون میدم که یعنی بله میگه خبر داری و باناراحتی جواب می دم حدس می زدم اخه اخرین باری که با پدرش صحبت کردم اصلن حالش خوب نبود و همچین اتفاقی دور از انتظار نبود دکتر با تاسف می گه نمی دونم چرا اینجوری شد بنیامین یکی از مواردی بود که توی دنیای پزشکی هیچ جوابی واسش ندارم   

دارم به شماره ای که توی موبایلم به اسم بابای بنیامین ذخیره کردم نگاه می کنم عکس  دونفره ی پدر و پسر روی پروفایل تلگرامش هست یادم میاد اخرین باری که باهاش حرف زدم گفت مامان بنیامین بارداره و زمستون بچه شون دنیا میاد می گفت بنیامین خیلی دلش خواهر یا برادر می خواد ..نمی تونم بهش زنگ بزنم  اخه چی بگم من ادم دلداری دادن نیستم   

چه خوب که هوا تمیز شد

این روزای الودگی هوا من تمام مدت دنبال دستگاه تصفیه هوا می گشتم ولی به هیچ نتیجه ای نرسیدم دستگاهی که مورد تایید وزات بهداشت باشه پیدا نکردم نمی دونم وزارت بهداشت کم کاری کرده و اقدامی نکرده یا اصلن همچین تکنولوژی وجود نداره , یعنی ممکنه فیلتری وجود داشته باشه که ذرات کمتر از 2.5 میکرون رو هم بگیره یا دی کسید نیتروژن و دی اکسید گوگرد و منوکسید کربن رو فیلتر کنه . هی می گم نکنه یک دستگاهی بگیرم بعد به جای اینکه هوا رو تصفیه کنه اون رو بیشتر الوده کنه 

این هفته کلا هفته ی پزشکاست !! سپهر رو باید ببرم پیش متخصص غددش (دکتر لاریجانی) ستایش  وقت چکاپ داره , مامانم فردا میاد تهران و اگه راضی بشه ببرمش پیش یک متخصص گوارش , اینا واجب هاش بود که باید انجام بشه حتما , خودم و سپهر باید بریم دندون پزشکی (اخ که چقدر از دندون پزشکی متنفرم) چندوقته یکی از دندونام هر ازگاهی درد می گیره سپهر هم دندوناش زرد شده و هم روی یکی از دندوناش لک افتاده , حالا باید ببینم کی وقت می کنم بریم دندون پزشکی  

چی می شد امتحان رو ساعت 10 صبح می گرفتن

از فردا سپهر امتحان های پایان ترمش شروع می شه و فقط واسه امتحان می ره مدرسه و بعد از امتحان برمی گرده ,حالا به فکر بچه ها نیستن حداقل به فکر مامانا باشن اخه انصافه واسه دوساعت مدرسه رفتن کله ی صبح ازخواب پاشیم  

بی ربط نوشت : نمی دونم چرا از این خانوم روانشناسه که توی شبکه ی من و تو صحبت می کنه (اسمش رو یادم نمیاد توی برنامه ی من و تو پلاس حرف می زنه ) بدم میاد اصن تا نوبت صحبت های این خانومه می شه تلویزیون رو خاموش می کنم تا نشنومش   

واینجوری می شه که 40 سال میشه اول جوونی

همسرجان رو فرستادم تا سفارش سبزی هام رو از در خونه ی بانویی که واسه اولین بار هست بهشون سفارش دادم تحویل بگیره 

_ بفرما اینم سبزی هات 

+ خانومه چه مدلی بود؟

_ یک خانوم جاافتاده حدودای 40 سال

+عزیزم من حدودای 40 سالم هست ها ( با اخم) 

_تو که 40 سالت نیست 38 سالته

+خب می شه حدودای 40 سال دیگه , بعدشم فلانی و فلانی (دوتا از دوستام) دقیقا 40 سالشونه(بازم با اخم)

_خب پس خیلی بیشتر از 40 بود اصلن بالای 50 بود

+درضمن خودت هم 44 سالت هست ( با بدجنسی)

_ نه بابا (همراه با تکون دادن سر)


اعتماد بنفس ذاتی اقایون

بانویی رو به دایی ممرجان معرفی می کنم بعد از بالا انداختن ابروها و کج کردن دهن می گه ای بدک نیست در این حدی هست که برم باهاش یک صحبتی بکنم می گم از سرت هم زیاده حالا بزار باهاش حرف بزنم ببینم اصلن می خواد ازدواج کنه ... به داداش جان زنگ می زنم و می گم بانو فعلا قصد ازدواج نداره ،داداش جان هم با اعتماد بنفس می گه دیگه من مسول بدبخت شدن دختر مردم که نیستم خودش با دست خودش به بختش لگد زد !!!!!!  

دارم نتیجه ی ازمون جامع سپهر رو از توی سایت مدرسه نگاه می کنم  

+افرین هندسه رو 100 زدی 

_ اینکه معلوم بود  

+واووو عربیش رو ببین 91 زده  

_ ما اینیم  

+ اوا چرا زبانت رو اینقدر کم زدی  

_ چون همینقدر کافی بود و بیشتر از این حوصله نداشتم  

بعدشم تشریف بردن اتاقشون ,فقط حیف که در کل ازمونش رو خوب داده بود وگرنه حقش بود بابت این جواب دادنش یک پس گردنی می خورد