-
وسایلش رو داره می فروشه
یکشنبه 2 اردیبهشت 1403 12:08
دیگه تصمیم گرفتن وسایلشون رو بفروشن و خونه رو پس بدن و خب من هر وقت فرصت کنم میام اینجا خونه ی سابق دایی ممر و عروس جان و از وسایلشون عکس می گیرم و برای عروس می فرستم تا توی کانال تلگرامش برای فروش بذاره بعصی از این وسایل رو من و عروس جان باهم رفتیم و خریدیم و پشت هرکدوم از اینا کلی خاطره هست و همین خاطرات بهشون روح...
-
.
شنبه 25 فروردین 1403 18:38
کاش شهروند اون کشوری بودم که بهش اخطار میدن از سفر به منطقه ی خاورمیانه پرهیز کنه یا حتی اون شهروندی که اصن نمی دونه خاورمیانه کجاست و ایران با عراق دوتا کشور متفاوت هست اما خب شهروند اون کشوری هستم که ارزش پولش هر روز پایین تر میاد و سایه ی جنگ بالای َسر کشورش هست و درخواست ویزاش ریجکت میشه چون مردم کشورش مدام در حال...
-
بازم جریمه شدم
سهشنبه 14 فروردین 1403 09:18
روز سیزده فروردین و در مسیر بازگشت به خانه در حالی که خواب بودم ماشین مون جریمه ی حجاب شد خدایی توی خواب هم باید حواسم به روسری ام باشه؟! انشالله که همگی به راه راست هدایت شویم
-
نوروزتون مبارک
یکشنبه 5 فروردین 1403 13:04
نیمه ی اول تعطیلات تموم شد و راهی نیمه ی دوم و مرکز دنیا هستم و چند روز دیگه چهل و شش ساله می شوم ولی هنوز هم برای مامانم بچه ام و باید بهم یادآوری کته که به فلانی زنگ بزن و تبریک عید بگو یا درحالی که تلفنی داره با دختر عموش حرف می زنه گوشی رو بده دستم و بگه پریسا هم می خواد بهتون تبریک بگه. هیع راستش من نمی جنگم برای...
-
چهارشنبه سوری
چهارشنبه 23 اسفند 1402 07:39
معمولن اینجوری هست که خانواده ها نگران کارهای خطرناک فرزندانشون هستن مخصوصا پسرهای جوان و نوجوان شون که کم تجربه و پر انرژی هستن توی خونه ی ما برعکس هست و ما همگی باید نگران همسرجان و شیطنت هاش باشیم و اینجوری هست که هرسال میگم عزیز دلم فقط یک آتیش روشن می کنیم و از روش می پریم لطفا چیزی نخر و هرسال هم همسر میگه وا نه...
-
کمد ها
یکشنبه 20 اسفند 1402 14:24
امان از کمدها یعنی حاضرم بارها و بارها کابینت های آشپزخونه رو بریزم بیرون و دوباره بچینم ولی سراغ کمد اتاق ها نرم اونجا همه چیز پیدا میشه از لباس و کیف و کوله بگیر تا لپ تاپ و تخت نرد و مدارک مهم اداری( هوف از این یکی که همسرجان اینجا رو با بایگانی اشتباه گرفته و خدایی دلم می خواد همه شون رو آتیش بزنم) و سوابق تحصیلی...
-
گوشواره
یکشنبه 13 اسفند 1402 10:13
اولین بار وقتی ستایش پنج شش ساله بود گوشش رو سوراخ کردم و البته زود هم بست چون همکاری نمی کرد که گوشواره داخل گوشش بمونه و دیگه بیخیالش شدم تا همین تابستون که به اصرار خودش رفتیم و دوباره گوشش رو سوراخ کردیم و هی هم مدل گوشواره عوض می کرد می خوام بگم اینبار موفقیت آمیز بود تا اینکه این آخرین گوشواره که یک گوشواره ی...
-
فقط خسته ام و کلافه
سهشنبه 8 اسفند 1402 11:28
یکی از سخت ترین تجربه ها و پرچالش ترین هاش برای من مادری کردن بوده و کاش میشد با تجربه ی زندگی اول یکبار دیگه زندگی کرد شاید زندگی کم خطا تر و کامل تری رو تجربه می کردیم جالبه پای حرف روانشناس ها و علم روانشناسی هم که بشینی میگن فلان مشکل یا اختلال الانت برمی گرده به دوران کودکی و خب کودکی هم که با مادر، گره خورده کاش...
-
چه برفی
یکشنبه 6 اسفند 1402 10:20
صبحی با دیدن هوای برفی، کلی حال و هوام عوض شد و ذوق کردم در حالی که خونه در سکوت مطلق هست آخه تنبل ها خوابن. من با یک لیوان آبجوش عسل اومدم روی تراس و دارم کیف می کنم یک کلیپ هست توی اینستا که خیلی وایرال شده، همونی که یک خانوم آسیای شرقی ( به قیافه اش می خوره کره ای یا ژاپنی باشه) در حالی که لیوان چای ( شایدم دمنوش)...
-
چرا واقعا
سهشنبه 1 اسفند 1402 18:16
تازگی ها طلاق زیاد شده و نمی دونم دور و بر من فقط اینجوری هست یا واقعا آمار طلاق بالا رفته. اطرافم آدمهایی دارن جدا میشن که گاهن عمر زندگی مشترکشون بیش از پانزده بیست سال هست من همیشه تصورم این بوده که زندگی ای که بیش از ده سال دوام آورده دیگه بالا و پایین ها رو گذرونده و آدم هاش یاد گرفتن چجوری باهم کنار بیان. ولی...
-
ماشینم آزاد شد
دوشنبه 23 بهمن 1402 10:51
خب امروز صبح بعد از مراجعه به پلیس +10 و پرداخت جریمه هام و هزینه ی پارکینگ ،دوران حبس ماشین تموم شد و مستقیم بردمش کارواش و تر و تمیزش کردم و خب این پروسه تا ظهر طول کشید و بعدم رفتم دنبال ستی و همونجا جلوی درب مدرسه جریمه شدم به آقا پلیسه میگم توروخدا شما که می دونین اینجا مدرسه هست و این ساعت هم تعطیل میشه و والدین...
-
خودم توقیفش کردم
یکشنبه 15 بهمن 1402 10:01
امروز خودم با پای خودم البته درستش پای ماشینم هست رفتم پارکینگ طرف قرارداد پلیس امنیت اخلاقی و ماشین رو خوابوندم بالاخره که یک جایی منو گیر می انداختن و ماشین رو توقیف می کردن تزجیج دادم حالا که دارم میرم سفر و نیستم ماشینم توقیف بشه خلاصه که ماشین رو گذاشتم و قبص پارکینگ رو گرفتم و یک هفته ی دیگه بعد از گذروندن مراحل...
-
تجربه های زودهنگام
پنجشنبه 12 بهمن 1402 10:53
از دیشب که دوست و همسایه و همدوره ای دانشگاهم بهم خبر داد که ویزاش اومده و تا دو سه هفته ی دیگه میره دوباره اون ابر سیاه غم اومده و نشسته رو ی دلم به خاطرات این تقریبا سی سال دوستی نگاه می کنم به بالا و پایین هاش به قهر و آشتی هاش و دلم برای تک تک تانیه هاش تنگ میشه به اولین باری که مجبورش کردم پاشه بره از داروخانه ی...
-
ما وارثان دردهای بیشماریم
سهشنبه 3 بهمن 1402 16:27
یکجوری شده که از زنده بودنم و زندگی کردنم حس عذاب وجدان دارم امروز صبح بعد از خوندن اون خبر تلخ وقتی پرده ها رو کنار زدم و پنجره رو باز کردم و قطرات خنک بارون رو روی صورتم حس کردم یکجورایی حالم بد شد و زود پنجره رو بستم انگار خجالت کشیدم که از حس بارون لذت برده بودم انگار دیگه خجالت میکشم که زندگی کنم
-
چهارده سالگی
شنبه 30 دی 1402 10:24
دیشب با دوستاش چهارده سالگیش رو جشن گرفت چهارده تا دختر چهارده ساله دورهم جمع شدن و گفتن و خندیدن و آواز خوندن منم از توی اتاق صداشون رو می شنیدم و لا بلای آهنگ هاشون صدای چندتا آهنگ قدیمی هم میومد که باهاش هم خوانی می کردن مثل خدای آسمون ها. با خودم گفتم چه جالب منم سالها پیش با این آهنگ رقصیدم و فریاد زدم برس به داد...
-
حالا یکبار هم عنوان نداشته باشه
یکشنبه 24 دی 1402 21:47
اگر توی خیابان های شهر یک خانومی دیدین که داره راه میره و با خودش می خنده اون منم :)) تازگی ها موقع پیاده روی پادکست هاگیر واگیر رو گوش میدم. هیچ مضمون خاصی نداره و اطلاعاتی نمیده... سه تا دوست بامزه هستن که می شینن کنار هم راجع به اتفاقات مختلف روزمره حرف میزنن. گاهی اونقدر می خندم که فکم درد می گیره از لحاط روانی...
-
خوبیش اینه می گذره
شنبه 9 دی 1402 14:38
شده یک لحظه صبر کنین و برگردین پشت سرتون رو نگاه کنین و بعد با خودتون بگین کدوم یکی از این قدم ها رو بخاطر خودم برداشتم کجا اون مکثی که کردم برای خودم بوده من الان توی اون لحظه ام و راستش کلافه ام و ناراحت احتمالن بخاطر عصبانیت ام هست که یادم نمیاد کدوم یکی برای خودم بوده
-
مزه های زندگی
دوشنبه 4 دی 1402 15:57
جزو ده نفر برتر پایه شون شده و اسمش رو روی بورد مدرسه و سامانه ی کازستج نوشتن و اینم کلی ذوق کرد و ازش عکس گرفت و واسه باباش و ماجونش و دایی ممرش فرستاد خداروشکر دیگه روش نمیشد برای تعداد بیشتری بفرسته میگم خب حالا واسه بابات چرا فرستادی شب میاد خونه و بهش میگی دیگه می فرمان خب می خوام دست خالی نیاد خونه میگه خب ؟ و...
-
چقدر از اون قسمت روصه خوانی اش متنفرم
شنبه 2 دی 1402 16:39
این چند وقت خیلی مراسم ختم رفتم از مراسم خاکسپاری تا سوم و هفتم و چهلم.... از مراسم پدر این دوست و مادر اون یکی رفیق تا نسبت های فامیلی دورتر راستش نمی دونم این مراسم ها که توی مساجد خشک و بی روح برگزار میشه چقدر می تونه دل صاحب عزا رو آرام کنه شما فکر کن یک سالن که با صندلی ها به ردیف و پشت بهم پر شده و صاحب عزا توی...
-
گند زدم به تعطیلات
دوشنبه 27 آذر 1402 09:48
قصد سفر داشتیم همین تعطیلاتی که گذشت و اتفاقا با وجود تعطیلی و خلوتی بسیار هم هوای تهران آلوده بود و همچنان هم آلوده هست ولی خب سرگیجه و به تبع اون تهوع داشتم و تمام مدت روی تخت دراز کش بودم و خداشاهده پشت درد گرفتم شایدم زخم بستر باشه :)) حالا امروز هم امتحان زبان دارم از دیروز حالم رو به بهبود رفته و حداقل می تونم...
-
طفلی فیروزه جون و طفلی تر گالیله
جمعه 17 آذر 1402 10:17
توی آرایشگاه عیر از من شش نفر دیگه هم هستن و انگار من وسط یک بحث داغ و جدی رسیدم خانوم آرایشگر همونجور که داره صورت مشتریش رو بند می اندازه :وای این فیروزه جون چه تعصبی داشت البته خب بنده ی خدا یک عمر همین چیزها رو تدریس کرده و نمی خواد باور کنه که اشتباه می کرده مشتری اونوری که زیر دست ناخن کار هست :معلم بوده؟ معلم...
-
تو نی نی چشات خیسه
یکشنبه 12 آذر 1402 12:42
واسه رفتن عروس جان ستایش خیلی بی تابی کرد و بامزه اینجا بود که در حالی که داشت اشک می ریخت می گفت اصن هم برام مهم نیست که رفته و دلم هم براش تنگ نمیشه. اینجوری بیشتر خنده ام می گیره و میگم می دونم حالا فعلن اشک هات رو پاک کن اصولن دوست دارم وقتی غمگینم آهنگ غمگین گوش بدم و باهاش گریه کنم (احتمالن خودآزاری دارم) و این...
-
دغدغه های جدید
جمعه 10 آذر 1402 07:33
ماشین سه تا پیامک رو داره و هرجا پلیس نگهش داره می تونه توقیفش کنه و می شنوم فلان جا پلیس داره و پلاک ها رو چک می کنه و میگم اوکی اونور نمیرم اون یکی دوستم بهم میگه کنار دریاچه دیده شون و خب اونجا پاتوق من برای پیاده روی هست و بیخیال اونجا میشم و میگم مهم نیست میرم یکجای دیگه واسه پیاده روی عصری می خوایم بریم بام...
-
ستی
دوشنبه 6 آذر 1402 07:48
امتحانش رو گند زده و میگه مهم نیست چندتا بی دقتی کوچولو بوده و من که همه چیز رو نباید بنویسم و خب فلان چیز دیگه معلومه و نوشتن نمی خواسته و از این حرف ها بعد هم اضافه می کنم عوضش من favorite child تو هستم و ببین چقدر خوبه هروقت دلت بخواد می تونی بغلم کنی و بوسم کنی و من اعتراضی نمی کنم و چقدر از بودن کنار من انرزی می...
-
هستم هرچند کمرنگ ولی دارم تلاش می کنم
چهارشنبه 17 آبان 1402 09:00
یک برنامه بی بی سی داره که پروسه ی ساخت یک خونه رو نشون میده هردفعه سراغ یک خانواده میره که تصمیم دارن خودشون خونه رو بسازن و خب این پروسه معمولن چندسال طول می کشه و این چندسال و چالش هایی که توش داشتن رو توی یک برنامه ی یکساعته به نمایش می ذاره و من خیلی دوستش دارم. دفعه ی پیش یک زوج رو نشون میداد که وسط پروژه پول کم...
-
دلم دنیای نوجوانی رو خواست
چهارشنبه 26 مهر 1402 09:34
این سرخوشی و رها بودن سن نوجوانی رو دوست دارم وقتی با هیجان از اتفاقات توی مدرسه میگه و با تعریف هر کدوم شون احساساتش رو خیلی غلیظ نشون میده انگار یک تلنگر به من زده میشه که زندگی همینه، همینقدر راحت و رها برام تعریف می کته که یادش رفته با خودش چنگال ببره تا نودلش رو بخوره و از مسول بوفه می خواد بهش چنگال بده و اونم...
-
حتی از راه دور هم نقشش رو درست ایفا می کنه
دوشنبه 17 مهر 1402 08:11
توی فرودگاه و موقع خداحافظی و وسط اون اشک و آه ها می بینم دایی ممر از اونور طناب و خطاب به سپهر با انگشت هاش یک دایره درست می کنه و کوچیک و بزرگش می کنه. سپهر خطاب به دایی اش داد میزنه چی می گی؟ عکس بگیرم؟ دایی ممر جواب میده نه اسکول جان میگم اون بام بام گشادت رو جمع کن و زودتر رزومه ات رو بنویس... صدای خنده ی سپهر...
-
برمی گردم به زندگی
یکشنبه 16 مهر 1402 08:56
باید برگردم به روتین عادی زندگی ام باید بتونم این مرحله رو هم عبور کنم باید بلند بشم من تجربه ی مهاجرت برادر داشتم ولی چرا ایندفعه اینقدر برام سخت تر بود. شاید چون مدت زمان طولانی تری باهاش توی یک شهر زندگی کردم شاید چون خاطرات مشترک زیادی باهاش ساختم شاید چون سنم بالاتر رفته و تحملم پایین تر اومده جمعه ها برام سخت می...
-
رهایی از غم
پنجشنبه 23 شهریور 1402 14:12
توی ماشین نشستم و صبط روشن هست و صدای همایون توی ماشین می پیچه و ناخودآگاه چشم های من خیس میشن اونقدری که رانندگی برام سخت میشه و نمی تونم جلوم رو ببینم و می پیچم توی یک کوچه ی خلوت و ماشین رو خاموش می کنم دارم فیلم می بینم و یکجای فیلم دکتر که اصالت هندی داره خطاب به مریضش میگه دلم برای رنگ ها و طعم های هند تنگ شده و...
-
قانون مورفی
دوشنبه 20 شهریور 1402 09:17
خب انگار این قانون اینبار برای من صدق می کنه و بدترین اتفاق ها در بدترین موقعیت و زمان برام اتفاق افتاده داداش داره میره مشکل مامان و عملش پیچیده تر شده حالا این وسط احصاریه واسه حجاب هم برام اومده