-
سینما
سهشنبه 11 شهریور 1393 14:06
فیلم شهر.موشها رو با چندتا از دوستان و بچه هاشون رفتیم به من خیلی چسبید و دوست داشتم دکور فیلم واقعا عالی بود از سینما (پردیس کوروش ) هم راضی بودم خیلی تمیز و مرتب و بود و صندلی های راحتی داشت حتی نحوه ی چیدمان صندلی ها هم عالی بود یعنی هرقدر هم نفر جلویی قدبلند باشه بازم اصن مزاحم دیدتون نمی شه (چه تبلیغی کردم ها !!...
-
مامان که باشی
چهارشنبه 5 شهریور 1393 14:04
باید مراقب همه چی باشی باید حواست به روحیه ی حساس و پرخاشگر پسر نوجوونت باشه و از مکالمه ی کوتاه و جوابای یک گلمه ایش متوجه بشی که امروزش رو چجوری گذرونده باید مواظب باشی که خیلی ابراز احساسات نکنی تا یک وقت غرور مردونه اش خدشه دار نشه اگرم یک وقت از دستت در رفت و محکم بوسیدیش باید انتظار این رو داشته باشی که با دستش...
-
اپسی (apsy)
دوشنبه 3 شهریور 1393 14:01
این هفته اخرین هفته ای هست که سپهر می ره مدرسه و دوباره تعطیل می شه تا اول مهر ...می شه گفت از برنامه ی تابستونیشون راضی بودم مخصوصا که روی کار گروهی تمرکز کرده بودن همین طور از اردوهاشون ..واسه یکی مثل سپهر به نظرم خوب بود چون اجتماعی تر می شه فقط یکی از اردوها رو نفرستادمش اونم اردوی یک روزه ی قم جمکران بود اخه تا...
-
...
دوشنبه 27 مرداد 1393 13:57
از معدود شبایی هست که بی خوابی اومده سراغم و به طبعش هجوم افکار مختلف و البته که همه شون هم منفی شاید تاثیر خبر بیماری بنیامین اینجور منو بهم ریخته ..شاید که نه حتما ...از دوستای دوران شیمی درمانی ستایش هست و من شماره موبایل پدرش رو با اسم بابای بنیامین ذخیره کردم اونم تومور ویلمز داشت کلا ما پدر و مادرای بچه هایی که...
-
ناشناس
یکشنبه 19 مرداد 1393 13:55
جرقه ی این پست رو ناشناس عزیز زد واسه پست قبل دوتا کامنت گذاشته که پیشنهاد می دم بخونینش البته واسه من جذاب تر بود چون خیلی وقت بود دلم می خواست از زبون یکی که خودش بیمار بوده و حالا بزرگ شده این جریان رو بشنوم شایدم تصادف دوتا اتفاق با هم بود که منو برد به ۱۰ سال پیش اخه به خاطر یک سری تغییرو تحول کمدها رو خالی کردم...
-
توانایی!!!
چهارشنبه 15 مرداد 1393 13:53
در حال حاضر ۶ عدد بچه ی قد و نیم قد توی خونه هستن از ۳ سال تا ۱۳ سال و من به تنهایی دارم از پسشون برمیام یعنی یک همچین توانایی هایی دارم من البته یک کم صدام گرفته و یک کوچولو هم سرم درد می کنه وگرنه هییییچ مشکلی نیست .... با مامان دوقلوها که دیروز قرار گذاشته بودم که بیارتشون و قرار بود امروز تا اخر شب پیش ما باشن...
-
ساقدوش
یکشنبه 12 مرداد 1393 13:50
دوتا پیراهن ابی همیشه کنارش هستن وقتی داره می رقصه وقتی داره عکس می گیره وقتی می خواد چیزی بخوره حتی وقتی می خواد بره دستشویی !!!! همیشه دوتا هستن که مواظبش باشن که لباسش مرتبه که داره لبخند می زنه که گوشه ی دامنش خاکی نشه که رژ لبش کم رنگ نشه که موهاش مرتب بمونه که واسش اب و شربت بیارن که دی جی اهنگ مورد علاقه اش رو...
-
درهم برهم مثل ذهن آشفته ام
پنجشنبه 2 مرداد 1393 13:47
چندوقت پیش بچه ها رو بردم اتلیه واسه عکاسی اخه از همون روز اول که اومدیم این خونه روی یکی از دیوارای پذیرایی یک جای خوشگل بود واسه سه تا عکس توی سایز بزگ که من از همون موقع هم گفتم اینجا عکس بچه ها رو می زارم یکی سپهر یکی ستایش یکی هم دوتاییشون باهم ..اخرین باری که اتلیه رفته بودیم موقع تولد یک سالگی ستایش بود که...
-
2048
یکشنبه 22 تیر 1393 13:45
ااین بازیه روی اعصاب و روان من هست پدر و پسر جفتشون معتاد این بازی شدن و دایم سرشون توی موبایل و تبلتشونه و دارن بازی می کنن و هی رکورد می زنن هر چی هم بهشون می گی بسه دیگه هی می گن باشه باشه همین الان و این همین الان یعنی یک ساعت دیگه اخه بدبختی اینه که این بازیه جذابیتی هم نداره اخه که چی هی این اعداد رو باهم جمع...
-
دایی ممر
سهشنبه 17 تیر 1393 13:42
دوباره دارم دنبال خونه می گردم ایندفعه واسه دایی ممر !!انگار این دنبال خونه گشتن ها تمومی نداره و من هر تابستون باید فکرم مشغول این موضوع باشه چه اون موقع که خودمون مستاجر بودیم چه حالا که نوبت دایی ممر جان شده ..اولش که مطرح کرد می خواد مستقل بشه من خیلی مقاومت کردم اما الان فکر می کنم بد هم نیست مگه این که کمی...
-
همه چی آرومه
چهارشنبه 11 تیر 1393 13:39
دایی عمل کرد و کلیه چپ رو برداشت .جراح از عمل راضی بود و گفت خداروشکر هیچ قسمت دیگه ای درگیر نشده بوده تومور حدود ۳ سانتی متر بوده که واسه پاتولوژِی فرستاده شده و ده روزی طول می کشه تا جواب بیاد ولی دکتر معتقده که استیج یک بوده و نیازی به شیمی درمانی نداره واما اینکه چجور شد که دایی متوجه بیماریش شد چون هم خیلی مهمه...
-
باز هم سرطان
یکشنبه 8 تیر 1393 13:36
دایی ام سرطان کلیه داره لپ کلام همینه من اهل حاشیه رفتن نیستم این خبریه که دیروز با کلی مقدمه چینی که داشت منو دق می داد (از مقدمه چینی و یواش یواش خبر رو رسوندن متنفرم) بهمون داده شد بازم دست و پاچه شدم بازم گیج و منگ شدم بازم بغض کردم بازم رفتم توی دست شویی و گریه کردم بازم گفتم اخه چرا ....اشتباه می کردم که دیگه از...
-
هواش خنک و دلچسب بود
شنبه 7 تیر 1393 13:34
همسرجانمان اومدن و برگشتن و یک روزش رو رفتیم اخ.لمد خیلی خنک و خوب بود حیف که من مجهز نرفته بودم یعنی واسه بچه ها لباس راحت نیاورده بودم وگرنه شب همون جا می خوابیدیم خوبیش این بود که اونجا خر بود که بارها رو تا نزدیک ابشار بیاره ما هم وسایلمون به اضافه ی بچه هامون رو سوار اقا خره کردیم و یک جایی نزدیک ابشار اطراق...
-
گرما رو دوست ندارم
دوشنبه 2 تیر 1393 13:32
خیلی گرمه ها ! تنها فصلی که چشم دیدنش رو ندارم همین تابستونه افتابش خیلی سوزنده هست و اقعا تا قبل از ساعت ۶ یا ۷ بعدازظهر ادم نمی تونه پاش رو از خونه بیرون بزاره حالا شما فکر کن من توی این گرما پیاده روی هم می رم البته دیگه صبح ها نمی رم چون احساس می کنم ممکنه تصعید بشم اگه این هفته خوب وزن کم نکنم همه اش تقصیر این...
-
:)
پنجشنبه 29 خرداد 1393 13:29
رژیم داره خوب پیش می ره و من دو کیلو وزن کم کردم و اگه ۳.۵ کیلوی دیگه کم کنم دیگه عالی می شه و من باربی می شم مربی شنای سپهر دیگه داره روی اعصابم راه می ره همون روز اول بهش گفتم که ما فقط یکماه مشهدیم و قرار شد روزای فرد سپهر رو ببرم اونوقت توی این ده روز فقط دو جلسه سپهر رفته استخر!!! یکبار که اقا فرمودن امتحان دارن...
-
خیلی حسودی کردم خیلی ها!
دوشنبه 26 خرداد 1393 13:27
چندوقتی هست که ستایش اصرار داره که بزارمش کلاس نقاشی وقتی سپهر رو واسه شنا ثبت نام کردم دیگه کلی بهونه می گرفت که منم برم نقاشی خلاصه بعد از کمی پرس و جو و البته به طور کاملا تصادفی یک کلاس نقاشی پیدا کردم که توی همین یک ماهی که اینجام ۸ جلسه اش برگزار می شه و روز شنبه ستی رو واسه اولین بار بردم کلاس نقاشی ..خانوم...
-
دخترای عاطفی
شنبه 24 خرداد 1393 13:24
تازگی ها یک مشکل جدید با ستایش پیدا کردم فقط کافیه که به داداشش بگم بالا چشمت ابرو فوری شروع می کنه به گریه که داداشم رو دعوا نکن دوستش دارم !!! اصن دیگه شورش رو دراورده حتی وقتایی که باهم دعواشون می شه و معمولا هم سپهر داره حرف زور می زنه (کلا اقایون از همون اول هم زورگو هستن ) یا حتی می زندش که من خیلی روی این موضوع...
-
تعطیلات
چهارشنبه 21 خرداد 1393 13:21
صدای من رو از مشهد می شنوید چرا تهران توی سبزی خوردنش بادرنج نداره ؟ همونقدر که عاشق ریحون توی سیزی خوردنم همونقدرم از عطر و بوی بادرنج مست می شم خلاصه که تهرونیا (البته فکر کنم جاهای دیگه هم ندارن و این سبزی مختص مشهد باشه ) نصف عمرشون به فنا رفته که این سبزی رو ندارن من نمی دونم چه مرضی هست که من در طول سال اینقده...
-
بالاخره پروژه ی مدرسه به سرانجام رسید
یکشنبه 18 خرداد 1393 13:19
امروز سپهر رو توی مدرسه ی علا.مه . طبا.طبایی ثبت نام کردیم البته هنوزم تیزهوشان اسامی قبول شده هاش رو اعلام نکرده !! حالا این که چی از اب دربیاد و به اندازه ی ای که ازش تعریف می شه تعریفی هست یا نه بعدا معلوم می شه فقط یک نکته بود که همین اول توی ذوق می زد ظرفیت کلاسا بود که ۳۰ نفره بودش من انتظارم حداکثر ۲۵ نفر در هر...
-
بازم کج ام
شنبه 10 خرداد 1393 13:15
مچ دست راستم درد می کنه و اصن نمی تونم خم اش کنم یا حرکتش بدم و واقعا از کار و زندگی افتادم باز خوبه مامان اومده تهران و پیشم هست فعلا با مچ بند اتل دار بستمش البته این یک اقدام خود درمانانه بوده و هنوز دکتر نرفتم الانم دارم با دست چپ تایپ می کنم و مامان هم غر می زنه که من نمی فهمم این اینترنت چی داره که دست بردارش...
-
فقط من!!
سهشنبه 6 خرداد 1393 13:13
ستایش داره با پدرش بازی می کنه یکدفعه کف دست چپش رو میاره بالا و با انگشت دست راستش مثلا می نویسه وبلند هم می خونه که بابایی عاگشتم (عاشق)و گربونت (قربونت)بشم و دینگ واین دینگ هم یعنی اس ام اس فرستاده شد همسرجان هم خر کیف می شن و می خندن و ستی با یک قیافه ی جدی در حالی که داره انگشت اشاره اش رو تکون می ده می گه...
-
ماجراهای ستایش
جمعه 2 خرداد 1393 13:11
ستی واسه اولین بار سوار لکسوس شاسی بلند یکی از دوستان شده (البته مامان ستی هم واسه اولین بار بود سوار همچین ماشینی می شد ) و با هیجان می گه وااااااای مامان سقفش رو ببین اسمون دیده می شه بعد از چند دقیقه هم می گه واااااااا ی مامان اینا تو ماشینشون تلویزیون دارن هر چنددقیقه یکبار هم تاکید می کرد که ماشینشون خیییییییلی...
-
الان مثلا پیاده رویم!!
چهارشنبه 31 اردیبهشت 1393 13:02
چندروز که نمی نویسم کلا همه چی فراموشم می شه حتی یادم می ره لپ تاپم رو روشن کنم انگار تنظیم وقت رو فراموش می کنم که هی وقت کم میارم الانم که اینجام واسه اینه که پیاده روی صبحم رو واسه خاطر همین نم بارون کنسل کردم ! نه اینکه پیاده روی زیر بارون بد باشه ها نه! فقط اعصاب ترافیک احتمالی واسه خاطر همین یک ذره بارون رو...
-
ایشالله که خوشبخت بشن
یکشنبه 21 اردیبهشت 1393 12:57
می شینم کنارش و می گم خوب می گه وای خیلی اقاست خیلی مهربونه خیلی جنتلمنه خیلی .... یک لبخند میاد روی لبام و یادم میوفته منم ۱۵ سال پیش دقیقا همین نظرات رو داشتم ! حالا نه اینکه خلافش بهم ثابت شده باشه ها نه ..فقط به اون شدتی که فکر می کردم وای خیلی .... نبود تازه یکسری معایبم داره مثل هر ادم دیگه ای بهش می گم عجله نکن...
-
بوی دلمه الان تو خونه پیچیده :)
جمعه 19 اردیبهشت 1393 12:55
هوففففف هنوز سرگیجه ها هست ها!!!! البته توی بیداری دیگه اذیت نمی شم اما موقع خواب وقتی یکدفعه غلت می زنم سرم گیج می ره و از سرگیجه بیدار می شم دیروز سپهر ازمون مدارس تیزهوشان رو داشت وقتی داشت می رفت استرس داشت و دایی ممر واسه دلداری بهش می گه ترس نداره که دایی جون می بینی که من تیزهوشان درس خوندم و پخی هم نشدم ! بعد...
-
کوتاه و مختصر
سهشنبه 16 اردیبهشت 1393 12:52
هنوز زنده ام البته سرگیجه ها هنوزم هستن ولی بهترم چندروز که اصن حالم خوب نبود و هم تهوع داشتم و هم سرگیجه و هم خیلی منگ بودم فقط کافی بود سرم رو به چپ و راست یا بالا و پایین بچرخونم بلافاصله همه ی دنیا دور سرم می چرخید بالاخره رفتم پیش متخصص گوش و حلق و بینی و واسم دارو تجویز کردن الان فقط اگه سرم رو بالا و پایین کنم...
-
میچرخه و میچرخه!
چهارشنبه 10 اردیبهشت 1393 12:49
سرم گیج می ره و تهوع دارم صدای صبحونه خوردن پدر و پسر از توی اشپزخونه میاد از رختخواب بلند می شم و دستم رو از دیوار می گیرم و می رم سمت دستشویی این سرگیجه ی لعنتی تهوعم رو بیشتر می کنه روی اولین مبل می شینم و به همسرجان می گم برام یک قرص دیمن هیدرانات بیار ...یادم میاد امروز کلی کار دارم خدا کنه سرگیجهه زود خوب بشه...
-
24 ساعت سگی!
سهشنبه 2 اردیبهشت 1393 12:45
حسابی کلافه ام و از دست بعضی ها (همون همسرجان سابق) عصبانیم واسه ی اینکه کمی اروم بشم و بتونم نفس بکشم تصمیم می گیرم برم بیرون یک دوری بزنم حالا همین که پام رو از خونه می زارم بیرون ترافیک می شه اونم چه ترافیکی یعنی این ماشینا میلیمتری جلو می رفتن ها واسه تمدد اعصابم کلی بوق می شنوم!!!! هی می پیچن جلوم منم هی تو دلم...
-
پست تقدیر و تشکر !
شنبه 30 فروردین 1393 12:42
جریان از اینجا شروع شد که یکروز من و زهرا و سابی داشتیم با وایبر چت می کردیم که سابی جان فرمودن ده روز دیگه روز زن هست و زهرا هم گفت کاش هسرجانش متوجه بشه چقده عینک افتابی لازم داره منم گفت کاش همسرجان منم بهش الهام بشه که من به خلخال نیازمندم!! اونوقت سابی عزیز فرمودن خودم قضیه رو حل می کنم و توی اینستا دوتا پست...
-
روزانه هام
سهشنبه 26 فروردین 1393 12:39
یکدونه زودپز دارم که خعلی دوستش دارم اخه سریع همه چی رو برام می پزه مارکشم wmf هست الان سه ساله دارمش اونوقت دیروز که طبق معمول بعد از پیاده روی رفتم دنبال ستایش و ساعت ۱۱:۳۰ رسیدم خونه و تصمیم گرفتم قورمه سبزی بپزم همه ی مواد رو ریختم تو زود پز و دیگه مطمین بودم تا یک میز نهارم چیده شده است اما زودپزم قاطی کرد یعنی...