-
اضافه وزن
شنبه 10 خرداد 1399 22:27
این سه چهارماه اصلن خودم رو وزن نکردم.. اعصاب وزنه رو نداشتم و خب از بیکاری و به منظور سرگرم کردن ستایش و البته خودم هی کیک پختیم و انواع و اقسام غذاهای نواب جان رو امتحان کردیم و..... بالاخره تصمیم گرفتم برم روی وزنه و ببینم چرا لباسام تنگ شدن و چرا لپ و غب غب دارم که متوجه شدم پنج کیلو چاق شدم تازه این پنج کیلو...
-
چرا درس عبرت نمیشه برام
شنبه 27 اردیبهشت 1399 15:34
رفتیم چهارتا دونه کاسه بشقاب بخریم، آقاهه میگه این تعداد موجود ندارم شما بیعانه بزار برات تا ده روز دیگه میارم.. خب اگر من تنها بودم بیعانه رو میدادم و رسید می گرفتم و میومدم بیرون ولی خب همسرجان باهام بود و نشست یک قرارداد نوشت که توش تعداد دقیق تمام کاسه بشقاب ها با کد هرکدوم و رنگشون و حتی تعداد گلبرگ های موجود روی...
-
از مصایب اثاث کشی
چهارشنبه 24 اردیبهشت 1399 19:17
تلفن زنگ میزنه و عروس جان پشت خط هست + اون کیف کوچیک طوسی ام رو پیدا نمی کنم. گفتم شاید توی ماشین شما باشه _ آلان چک می کنم و بهت خبر میدم _توی ماشین نبود. حالا چی داشتی توش + کارت بانکی و هندزفری و دیگه دقیق نمی دونم _ کارت ملی، شناسنامه، گواهینامه ات چی؟ + نه اونا توی اون یکی کیفم بود و هستن _ خب پس مهم نیست و فدای...
-
اثاث کشی خر است
یکشنبه 21 اردیبهشت 1399 12:33
+ می خوای میز توالت رو بزاری توی راهرو؟ - نه اونجا مطمینم ممر خوشش نمیاد + هوممممم خب اگر اونجا بزاریم چطور؟ - بد نیست فقط خب در کامل باز نمیشه + آره اینجوری در نیمه باز میشه البته بیشتر از نیمه.. تا حدود دو سوم باز میشه.. خب اتاق خواب خودتون هست و قرار نیست چهارتاق باز بشه و همه توش رفت و آمد داشته باشن.. فقط خودتون...
-
آخر مرداد
چهارشنبه 17 اردیبهشت 1399 20:58
کنکور تا 30 مرداد عقب افتاد.. یعنی هنوز بیشتر از سه ماه مونده تا کنکور... واقعا نفس گیر و خسته کننده شده... کاش تموم میشد... سپهر خیلی لاغرتر شده... همینجوری هم لاغر و کم غذا بود و این مدت بدتر شده و هرچی براش می برم توی اتاقش چندساعت بعد دست نخورده برمی گردونم.. رسما بجز نوشیدنی ( انواع شیر و دلستر و شربت های مختلف...
-
یک خبر کوتاه
جمعه 12 اردیبهشت 1399 08:38
خبر خیلی خلاصه توی کانال مدرسه گذاشته بودن و به امید، دانش آموز پایه ی دوازدهم رشته ی تجربی بابت فوت مادرش تسلیت گفتن همین خبر چندخطی از دیروز روانم رو بهم ریخت و قلبم مچاله هست برای پسری که دوماه دیگه کنکور داره و الان عزادار مادرش هست نه امید رو می شناختم و نه تا بحال دیدمش و نه اصلن تابحال سپهر حرفی ازش زده چون...
-
نصیحت جدی
پنجشنبه 11 اردیبهشت 1399 12:34
اگر از صدایی خوشتون اومد اصلن نرین سرچ کنین یا کنجکاوی کنین که صاحب صدا رو پیدا کنین خب چه کاریه به همون تخیلتون اکتفا کنین و گند نزنین به همه جیز البته من ناخواسته و توی اینستاگرام چهره ی جناب بندری رو دیدم هیییع آخه حالا دیگه چجوری به پادکست ها گوش بدم پ. ن: برداشت اشتباه نشود ها.. اصلن منظورم این نیست که زشت هستن...
-
قرنطینگی
پنجشنبه 4 اردیبهشت 1399 09:30
دارم با دوستم صحبت می کنم و حرف از نظافت خونه میشه و بهش میگم من اون روزایی که قرار بوده فرشته بیاد و خونه تمیز کنه. خودم پامیشم و از صبح مشغول میشم و آخرشم پول رو میریزم به حسابش... میگه اااا براش پول میریزی... میگم خب آره آخه اون تنها منبع درآمدش همین کار بود و الان که جایی نمیره بدون دارمد می مونه و با دوتا بچه و...
-
روزمرگی
چهارشنبه 3 اردیبهشت 1399 12:24
ما همچنان تلویزیون نداریم و آقای تعمیرکار گفت حداقل یک هفته زمان میبره یک پادکست هری پاتر دیگه پیدا کردم که بدک نیست از قبلی که داشتم بهتره ولی ایده آل هم نیست.. شایدم من به صدای جناب بندری عادت کردم و هر پادکستی بجز صدای ایشون به دلم نمیشینه... ولی ستی با این پادکست عاشق هری پاتر شده چندتا کلاس آنلاین ستی رو ثبت نام...
-
یک سوال
پنجشنبه 28 فروردین 1399 12:30
پادکست خوب هری پاتری سراغ ندارین بهم معرفی کنین؟ بچه هاتون رو چجوری سرگرم می کنین؟ تجربه ی چه کلاس های آنلاینی داشتین و چطور بوده؟ پادکست داستانی جالب برای رده سنی نوجوان چی سراغ دارین ( برای ستی می خوام)؟ و مهم ترین سوال، تعمیرکار مطمئن برای تلویزیون ال جی سراغ ندارین؟ بله بله در همچین شرایطی یکی از مهم ترین آپشن های...
-
تولید مس
یکشنبه 24 فروردین 1399 20:32
دارم از ستایش علوم می پرسم و درمورد تولید مثل گیاهان هست و احساس می کنم اصلن مفهوم تولید مثل رو نفهمیده و بعد از چندتا جواب پرت و پلا بهش میگم مامان جان می دونی کلمه ی تولید مثل یعنی چی؟.. میگه آره یعنی تولید مس و من به دور دست ها خیره میشوم یکی از فامیلهای دور توی اینستا پیام میده که احساس میکنم فرزندم باهوش هست و...
-
صبح های نفس گیر جمعه
جمعه 22 فروردین 1399 13:06
اینروزا آزمون های صبح جمعه ی سپهر بصورت آنلاین انجام میشه و ما تمام این مدت آزمون رو باید سکوت محص باشیم.. فکر کن حدود پنج، شش ساعت.. یعنی زجراورترین تایم ها این صبح های جمعه هست میگه راه هم نرین تق تق راه رفتنتون تمرکزم رو بهم میزنه.. اصن مکافاتی هست ها الانم داره به من چشم غره میره که چرا این وانتی توی کوچه داره...
-
تفریحات سالم
یکشنبه 17 فروردین 1399 18:49
خب اینروزا جزو تفریحات و سرگرمی های من و ستی، دونه ریختن برای پرنده ها روی تراس هست و بعدم می شینیم و نگاهشون می کنیم و معمولا ستی ازشون فیلم می گیره و می فرسته برای دوستاش یا می زاره استاتوس واتساپش چند روز پیشترها که ستی مشغول دیدن کبوترها بود یکدفعه گفت وااای مامان دعواشون شد ببین چطوری داره میزنه توی سر اون یکی.....
-
روزگار قرنطینه
شنبه 9 فروردین 1399 09:59
تماس تصویری با داداش جان ها داریم و همگی سرگرم حرف زدن هستیم یکدفعه دایی ممر خطاب به داداش خارجی میگه داداش جان ساعتتون چه خوشگل هست از این ساعت ها اگر پسرونه اش بود من می خوام... من در حالی که غش کردم از خنده میگم وااا ممر جان حالا ساعتش خیلی هم دخترونه نیست و داداش خارجی فقط زل میزنه به تصویر.. دایی ممر دوباره میگه...
-
و بالاخره سال جدید
سهشنبه 5 فروردین 1399 09:04
بخاطر سپهر ما قرار بود امسال رو تهران بمونیم ولی خب قرار نبود خودمون رو توی خونه زندونی کنیم راجع به فیلم به یک توافق کوتاه مدت رسیدیم و سه شب جومانجی دیدیم که مورد استقبال همه بود و بعدش رفتیم سراغ دزدان دریای کارائیب که احساس کردیم باید توی همون مایه های جومانجی باشه اما خب نه ستایش خوشش اومد و نه من. و نشان به ان...
-
روزهای قرنطینه
جمعه 23 اسفند 1398 10:42
واقعیتش اینقدر سرم شلوغ شده و کار دارم که نمی فهمم چجوری صبحم شب میشه کارهای روزانه ی خونه و نظافتش و الکل کشی کردن دستگیره و کلید پریزها و هرچی سطح مزخرف توی خونه هست و اشپزی و در کنارش کیک و پنکیک پختن که بدون اغراق تقریبا روز درمیون انجامش میدم ( ستایش علاقه ی خاصی به پختن کیک و پنکیک پیدا کرده) , پرینت گرفتن...
-
روزهایی که می گذرن
چهارشنبه 14 اسفند 1398 09:00
چهارتایی نشستیم و داریم فیلم اشک ها و لبخندها رو می بینیم البته سپهر هی میره و میاد و وسط هاش هم هی میگه من نمی دونم چرا از اینحور فیلم های درام و عاشقانه نگاه می کنین واقعا فیلم های مزخرفی هستن و منم هر بار میگم قشنگ هست که اون قسمت فیلم که ماری از عشق فرار می کنه و برمی گرده صومعه , ستایش میگه اخه چرا اینکار رو کرد...
-
کشفیات جدید
یکشنبه 11 اسفند 1398 12:54
توی این مدت متوجه شدم چقدر چشمم و دماغم دچار خارش میشن ..یکی از جاهایی که بعد از این بحران باید مراجعه کنم قطعا یک دکتر پوست هست اخه این همه خارش خیلی عجیبه, قبلا متوجه اش نبودم الان به لطف کرونا فهمیدم البته همچنان دکتر اعصاب و روان در اولویت هست ها
-
توی یک هفته دوکیلو چاق شدم
شنبه 10 اسفند 1398 14:13
توی این یک هفته ی گذشته مادر و دختری سه بار پنکیک درست کردیم دوبار کیک پختیم کتلت پختیم سمبوسه پیچیدیم و خب به تبعش کل اشپزخونه رو به فنا دادیم و بعدش خودم تنهایی اشپزخونه رو تمیز کردم عروسک های ستی رو توی ماشین لباسشویی شستم البته بعد از چهار بار روشن کردن ماشین یکی از خرگوش پشمالوها به فنا رفت و مراسم گریه و زاری و...
-
کرووووونا
سهشنبه 6 اسفند 1398 21:41
پدر و پسر دیشب داشتن اخبار رو میدین و هی تحلیل می کردن که یکدفعه سپهر گفت بابا می دونستی پسر این اقا توی مدرسه ی ماست البته پسرش خیلی عاقل تر و بهتر هست ها امروز که جناب حر.یر.چی خبر کرونایی شدنش رو داد دویدم توی اتاق سپهر و گفتم مامان جان اون پسر رو که دیشب می گفتی, همکلاسیت هست؟ .سپهر گفت نه یک کلاس دیگه هست ..خوب...
-
اشنایی با بلوغ
دوشنبه 28 بهمن 1398 16:42
پکر و ناراحت نشست توی ماشین + خانوم معلم مون خیلی بی فرهنگ هست _ در مورد خانوم معلم تون درست صحبت کن بعدم مگه چی شده در حالی که داره بغضش رو قورت میده میگه در مورد اون موضوع گفت همون که فقط مامانا باید بگن _ کدوم موضوع؟ + جیش و خون دیگه ( بعدشم شروع کرد به گریه کردن) _ خانوم معلم ها هم می تونن بگن خب براتون توضیح میدن...
-
ثبت نام کنکور
دوشنبه 21 بهمن 1398 17:18
بالاخره انجام شد فایلش رو فرستادم برای جناب مشاور که اگر ایراد داره بهمون بگه تا ویرایشش کنیم پرینتش رو هم سپهر قراره چهارشنبه ببره مدرسه از دیروز عصر تا الان سپهر لای هیچ کتابی رو باز نکرده میگم سپهر جان الان دیگه رسما کنکوری شدی و ثبت نام هم کردی .چی شده که اینجوری شدی ؟ نه به اینکه تمام وقت کله ات توی کتاب بود و نه...
-
گردن
یکشنبه 20 بهمن 1398 09:15
سه تایی به پیشنهاد ستی رفتیم نزدیک ترین کافی شاپ به خونه مون و دور یک میز مستطیل شکل نشستیم .تقریبا تمام میزها پر بودن + مامان ببین هرکار می کنم نمیشه گردنم رو تکون بدم( می خواد مثل رقص های باباکرمی شایدم عربی کله اش رو تکون بده) _ والا منم نمی تونم مادرجان و بعد سرم رو به چپ و راست می چرخونم * شماها اینکاره نیستین...
-
الزایمر
سهشنبه 15 بهمن 1398 10:25
سوار ماشین میشم و ده دقیقه بعد یک جای پارک راحت پیدا می کنم و می خوام پیاده بشم که می بینم جلوی مدرسه ی ستایش هستم به ساعت ماشین نگاه می کنم و با خودم میگم وااا الان که ساعت یازده هست . کو تا ستی تعطیل بشه ! پس چرا اومدم اینجا ...که یکدفعه یادم میاد قرار بود ساعت یازده ارایشگاه باشم ...هیچی دیگه سر و ته کردم و رفتم...
-
بدجنسانه
یکشنبه 13 بهمن 1398 10:27
این چند روز تعطیلی یکی از برادرشوهرها با خانواده اش اومده بودن تهران پیش ما و یک شب که رفته بودیم کافه کتاب همسرجان یک کتاب شعر از قفسه برداشت و گفت این حمیداقا اهل مرکز دنیاست و ببینین چه اشعاری خونده و بعدم شروع کرد به خوندن با صدای بلند.اخرش ستی گفت اااا پس مرکز دنیا غیر از همسریان ها یک حمید شاعر هم داره!!!! من...
-
پست کنکوری
شنبه 12 بهمن 1398 12:19
توی این ازمون های ازمایشی که برگزار میشه سپهر همیشه وقت کم میاره و به درس شیمی نمیرسه خب اوایل که مشکل جیش بود و نمی تونست تمرکز کنه و الان که اون مشکل برطرف شده بازم به شیمی نمیرسه مثلا دیروز درحالی که امار رو صد درصد و هندسه رو هفتاد درصد و فیزیک رو هفتاد و هشت درصد زده ولی به شیمی نرسیده و کلا فقط دوتا سوال اول...
-
...
یکشنبه 22 دی 1398 08:37
دلم نمی خواست باور کنم یا شایدم برام غیرقابل باور بود کلا. ادم ها با کسایی که شرابط مشابه شون رو دارن بیشتر احساس همذات پنداری می کنن نمی دونم اون تبلیغ بی بی سی رو دیدین که داره خبر پخش میشه بعد یک زن حامله رو نشون میده که با خبر زایمان یک زن دیگه توی بحران جنگ همذات پنداری می کنه یا بعدش یک پرستار رو نشون میده که به...
-
مامان یک پسر هجده ساله
چهارشنبه 18 دی 1398 10:31
هر روز با یک سورپرایز جدید از خواب بیدار میشیمانگار به انتهای هرم مازلو سقوط کردیم و درحال حاضر نگران زندگی و زنده بودن هستیم بقیه ی حقوق مسخره بنظر میان و فعلا برای حق زندگی داریم دست و پا می زنیم نگرانم, نگران اینده ی بچه هام , نگران پسری که تازه هجده ساله شده و سرباز بالقوه محسوب میشه نگران همه ی پسرهای ایران همه ی...
-
حل مساله به روش ستی
یکشنبه 8 دی 1398 15:08
+ تموم شد؟_ بله همه شون رو حل کردم+ افرین چقدر سریع این همه مساله ی ریاضی رو حل کردی .معلومه خوب یاد گرفتی ها+ اصلا مساله ها رو نخوندم ها چون درس مون تقسیم بود فقط عددهای توی مساله رو بهم تقسیم کردم_ ستایش ( با فریاد و تعجب) + چیه مامان جان , خب بیا ببین همه شون هم درست هست حتی یکدونشم غلط نیست تازه اون موقع که درس...
-
اسمون ابی شد
شنبه 7 دی 1398 16:21
امروز صبح که بیدار شده بره مدرسه میگه اخه چه کاریه همون فیلم بزارن توی اپارات نگاه می کنیم و یاد می گیریم دیگه .مجبورم نیستیم توی تاریکی از خواب بیدار بشیم تازه دلمم برات تنگ میشه می خوای امروز بمونم پیشت تنها نباشیمیگم نه عزیزم برو مدرسه لطفاپ.ن: امروز هوا ابری بود و وقتی ستی رو بیدار می کردم هنوز تاریک بود