سپهر با سرویس میره مدرسه . امروز ازمون داشت و بعد از ازمون من و ستایش باهم رفتیم دنبالش اینجور مواقع معمولا توی ماشین میشینم تا خودش بیاد ولی امروز با مسول مالی مدرسه کاری داشتم و رفتم داخل مدرسه و ستایش هیجان داشت که داره برای اولین بار مدرسه ی برادرش رو می بینه .پایین پله ها منتظرش بودیم ..یک اکیپ پسرنوجون داشتن از پله ها پایین میومدن که سپهر هم بینشون بود تا ما رو دید خطاب به دوستش گفت من برم کیفم رو از حیاط بردارم و سریع رفت سمت درحیاط مدرسه...ستایش با تعجب میگه وا پس چرا یکجوری رفتار کرد انگار ما رو نمی شناسه میگم اشکال نداره مامان بیا بریم بیرون مدرسه منتظرش بشیم اشتباه کردیم اومدیم داخل .پسرا خوششون نمیاد مامانشون بیاد دنبالشون جلوی دوستاشون خجالت میکشن .ستایش میگه چقدر احمقانه بعدم میگه تام گیتس هم همینجوریه.
رفتیم یک رستوران با موزیک زنده و سپهر از اول تا اخر عبوس و بداخلاق نشست و هر ازگاهی هم زیر لب غر زد و موقعی که خواننده یک اهنگ از افت خوند و وسط هاش از بقیه می خواست با گفتن ولش کن باهاش همراهی کنن دیگه خونش بجوش اومده بود و چشم غره ای به ستایش که سرخوشانه داشت دست میزد و از ته دل می خندید رفت و اخرش هم بهم گفت مزخرف ترین شب عمرم بود و به عمرم اینقدر اهنگ سخیف نشنیده بودم
لبخند زدم و گفتم سخت نگیر پسرجان قرار نیست که همیشه طبق میل تو پیش بره عوضش به بقیه خوش گذشت
با تاسف سری تکون داد که اخه چطور می تونین همچین اهنگایی گوش بدین
پ.ن: عوضش تا خونه براش البوم رگ خواب همایون جان رو گذاشتیم
ویدیوها رو که نگاه می کنم فارغ از حس ترس و درد و ناراحتی یک حس دیگه هم هست برام زیبا و جالب هست این گویش ها و لهجه ها , وقتی به درد دل یکی به زبان لری گوش میدم و با هر اخ اشک از گوشه ی چشمم میاد و تازه یادم میاد که خب لرها به زبان لری حرف میزنن دیگه پس چرا برام تازه و عجیب هست یا وقتی مردی با شور و هیجان و با لهجه ی عربی و نصف فارسی و نصف عربی از بستن سیل بند جلوی روستاشون میگه بازم برای عجیب و تازه هست که یک هموطن ایرانی ام به عربی صحبت میکنه اونم با این لهجه ی زیبا , دوباره به خودم یاداوری می کنم خب مردم خوزستان به عربی صحبت می کنن دیگه پس چرا برام عجیب و تازه هست
پ.ن: توی این گیر و دارهای عید چهل و یکساله شدم و سپهر وفتی دور از چشم بقیه و یواشکی منو بغل کرد اروم بهم گفت چهل و یک!! اخه چرا اینقدر زود می گذره وقتی تو پیر بشی من چه کنم
فرشته رو خیلی وقت هست می شناسمش از وقتی ستایش دوساله بود از همون زمان های شیمی درمانی...دنبال یکی می گشتم که توی کار خونه بهم کمک کنه ..بعد از کلی رفتن و اومدن خانوم های مختلف بالاخره فرشته پیدا شد تبعه ی افغانستان هست و وقتی ازدواج می کنه با همسرش میاد ایران و سه تا بچه هاش ایران بدنیا میان ..بعد از اون دیگه افغانستان نرفته و بچه هاش هم تابحال کشور مادریشون رو ندیدن ...وقتی اومد پیش من همسرش ماهها بود رفته بود و هیچ خبری ازش نداشتن اون رو با سه تا بچه و یک خونه ی سی متری اجاره ای تنها گذاشته بود ..دختر بزرگش اون موقع دبیرستانی بود ..با خانواده ی شوهرش که ساکن تهران هستن در ارتباط هست و میگه اونا هم خبری از شوهرم ندارن کلا هم دل خوشی ازش نداره و میگه خیلی اذیت میکرد و یکروز هم چمدانش رو بست و رفت و هیچ حرفی هم نزد ...توی این سالها بهش وابسته شدم زن خوب و مهربون و از همه مهم تر قابل اعتمادی هست .گاهی دلخوری هم پیش اومده ولی درمجموع دوستش دارم
از وقتی بچه هاش بزرگتر شدن دردسرهاش هم بیشتر شد هر روز دختربزرگترش یک دردسری براش ایجاد میکرد و برام عجیب هم بود که چقدر این دختر طلبکار مادر هست نمی تونست یک کار نصف و نیمه پیدا کنه که حداقل خرج تحصیل خودش رو دربیاره یا حداقل مراعات مادرش رو بکنه که با کار کردن خونه ی این و اون هزینه ی زندگی چهارنفرشون رو تامین میکنه ..فرشته تازه وقتی میرسید خونه باید غذا برای بچه هاش می پخت و خونه ی خودش رو جمع و جور میکرد
و حالا دخترش با دوست پسرش گذاشته و رفته .انگار یکروز با مادر دعواش میشه و وسایلش رو جمع میکنه و با دوست پسرش میره
فرشته گریه میکرد و میگفت انگار سرنوشت من هی باید تکرار بشه اون از پدرش و حالا دخترم
بهش دلداری میدادم و گفتم غصه نخور دخترت دیگه بزرگ شده و بالاخره باید یکروز میرفت ..میگه اخه پسر رو می شناسم دست بزن داره چقدر بهش گفتم دور این پسر رو خط بکش و درس ات رو بخون. امیدوارم پشیمون نشه
پ.ن: ستایش برای اجرای باله اش داره تمرین میکنه. سپهر که کنار من نشسته زیر لب میگه وااای خدای بزرگ یعنی من باید دوساعت همچین حرکات ابلهانه ای رو تحمل کنم بعد رو به من میگه مامان یعنی واقعا هیچ راهی نداره من نیام اجرا ؟
چندوقتی هست که دلم برای نوزادی سپهر و ستایش تنگ شده واسه اون موقعی که بوی بهشت میدادن و توی بغل جا میشدن
هر خانوم بارداری رو که میبینم با حسرت نگاهش میکنم
فسقلی های گوچولو رو که نگو تا می بینمشون فقط دلم می خواد زیر گلوشون رو ببوسم و بو کنم
خلاصه که بدجور دلم نوزاد می خواد
به ستایش میگم کاش میشد یک نی نی داشتیم و ستی ذوق میکنه که وااای اره مامان کاش یکی دنیا بیاری .سپهر هم یک نگاه عاقل اندر سفیه می اندازه میگه خدا بهتون عقل بده بعدم خیلی جدی میگه یک وقت گول تشویق های ستایش رو نخوری ها اصلا از این کارهای احمقانه خوشم نمیاد
پ.ن: عروس خارجی باردار هست و بشدت مریض ..دلم پیشش هست ..چقدر سخته دور بودن ..کاش خوب بشه
بعد از یک سفر یکهویی و کوتاه از مشهد برگشتم و توی گروه خانوادگیمون نوشتم من رسیدم
برادرجان زیرش فرمودن تسلیت به داماد خانواده
دایی جانمان هم فرمودند داماد جان شادی های سه روزه یادش بخیر , قدرش رو ندونستی , حالا از امروز بکش
یک همچین فامیلی دارم من
دیشب به مناسبت تولد ستایش ,چهارتایی رفتیم رستوران روبوشف .البته درخواست خودش بود .رستوران جالبیه و مورد علاقه ی بچه ها .این رستوران نزدیک خونه ی سابق مون هست و رفتیم یک گشتی توی محله زدیم و خونه رو از بیرون دیدیم و به پارک محله که خیلی وقت ها سپهر با دوستاش میرفتن اونجا فوتبال و گاهی اوقات هم من ستایش رو با کالسکه میبردم سر زدیم ..کلی مرور خاطرات بود ..توی همین خونه ستایش مراحل درمانش رو طی می کرد و زمان هایی که پارک خلوت بود میبردمش پارک تا حال و هواش عوض بشه
ستایش چیزی یادش نمیومد ولی سپهر با جزییات یادش بود خب بالاخره ستی اون زمان خیلی کوچولو بود
وقتی نشستیم توی رستوران اهنگ همه چی ارومه رو گذاشته بودن ..یکدفعه رفتم توی حال و هوای اون یک هفته ای که ستایش بعلت تب و گلولبول سفید خیییلی پایین, بیمارستان بستری شده بود یادمه اون شبا توی بیمارستان هی این اهنگ رو گوش میدادم با اینکه اون وقتا هیچی اروم نبود ولی خیلی این اهنگ بهم ارامش می داد...بگذریم خلاصه که دیشب کلی تداعی خاطرات شد
هنوزم اون محله رو و اون خونه ی کوچیک رو دوست دارم
چند وقتی بود ستایش ناراحت و ناراضی بود که چرا باید توی کلاس هفده نفره ی ما دونفر اسمشون ستایش باشه و من چقدر بدشانسم و من هی میگفتم خوبه که, اتفاقا جالب میشه ادم یک دوست همکلاسی داشته باشه که هم اسمش باشه و اونم میگفت اخه خانوم معلم همه رو به اسم صدا می کنه ولی مادوتا ستایش رو با فامیل صدا می زنه ...گفتم خب حق داره بیچاره چی کار کنه و اونم غر میزد که اگر اون یکی اسمش ستایش نبود همچین مشکلی پیش نمیومد منم بهش پیشنهاد دادم که به خانوم معلم بگه اونو ستی صدا کنه تا این مشکل دوتا ستایش بودن حل بشه ولی ستایش قبول نمی کرد و می گفت خانوم معلم گفته نباید اسم همدیگه رو کوچیک و خلاصه کنیم.و باید اسم همو کامل صدا بزنیم ..هرچی هم می گفتم مادر جان اون برای این همچین حرفی زده که شاید کسی دوست نداشته باشن اسمش مخفف باشه ولی تو که مشکلی نداری و ما هم توی خونه ستی صدات میزنیم خب برو بگو...ولی نمی گفت و هر روز هم غرهاش بیشتر میشد که چرا منو باید با فامیل صدا بزنن
اخرش خودم به معلمشون گفتم و از اون روز به بعد شد ستی و بسیار خوشحال و خندان
پ.ن: سپهر معتقده این چرندترین و سطحی ترین دغدغه و مشکلی هست که یک بچه می تونه توی مدرسه داشته باشه
سلام
من همون دوستی هستم که سه سال پیش توی یک پست پیغامی در مورد گذشته خودم گذاشتیم که مثل ستایش ویلمز داشتم و حالا زمانی که برای بچه دار شدن میخواستم اقدام کنم بین دو راهی مونده بودم و براتون ازش نوشتم. امیدوارم یادتون اومده باشه. پیش از همه باید بهتون تبریک بگم که هنوز می نویسید من همیشه دوست داشتم همچین پشتکاری داشتم.
پ.ن: حیفم اومد در حد کامنت بمونه
صبح ها که میرم پیاده روی یک اکیپ اقایون مسن و بازنشسته رو همیشه می بینم که گوشه پارک باهم ورزش می کنن و گپ می زنن اغلب هم گپ هاشون سیاسی هست البته این اواخر بیشتر بحث ها معیشتی شده
امروز که از کنارشون رد میشدم داشتن دعا می کردن یکی از دعاها این بود"خدایا ما رو محتاج فرزندانمون نکن"
دلم لرزید .چقدر سخته که توی ایام پیری دغدغه ی ادمیزاد این میشه که محتاج و سربار فرزندش نباشه
توی دلم بلند گفتم امین