یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

رتبه ی اول

صبح که فیلتر شکنم رو روشن کردم و طبق روال اول گروه مدرسه ی سپهر رو چک کردم دیدم عکس نفر اول کنکور تجربی رو گذاشتن و به خودشون تبریک گفتن بابت اموزش همچین دانش اموزی ...سپهر که از مدرسه اومد با هیجان رفتم استقبالش و گفتم چه خبر ..فرمودن خب حتما می دونی که ایزدمهر نفر اول شد گفتم وااای افرین بهش میگه البته حقش بود چون خیلی خاص و عجوبه بود پارسال توی هر ازمونی  که شرکت می کرده همه رو صد میزده ..میگم چه جالب چرا تابحال حرفی ازش نزده بودی .احتمالا چون سال بالایی بوده تو خوب نمی شناختیش ..میگه اتفاقا خوبم می شناختمش چون هم فامیلش خاص بود و هم اینکه از انرژی اتمی اومده بود اینور ...میگم واووو چرا مدرسه اش رو عوض کرده؟ چرا پارسال هیچی بهم نگفته بودی...دیگه میره سمت اتاقش و میگه خب حتما لزومی نداشته که بگم بعدم در اتاقش رو می بنده و میگه دیگه درس دارم


پ.ن: دلم تنگ شده خیلی هم تنگ شده انگار یک چیزی گم کرده باشم دارم روزشمار می کنم تا ده روز تموم بشه و چراغ خونه ام برگرده


حواس پرتی

دیروز ستی با عروس جان رفتن مشهد و قراره ده روزی اونجا پیش ماجونش بمونه

برای عبور از گیت پرواز نیاز به حضور پدر و اعلام رضایتش بود .همسرجان از سرکار اومد فرودگاه و من و ستی و عروس جان هم با شناسنامه ی ستی و پدرش از خونه راه افتادیم و بعد از جک شدن شناسنامه ها و عبور ستی از گیت ما برگشتیم خونه و امروز همسرجان شناسنامه اش رو برای کاری لازم داشت و من هرچی گشتم پیداش نکردم و به این نتیجه رسیدم شاید توی فرودگاه گمش کردم از صبح رفتم فرودگاه بعدش عکاسی که دیشب یک سر رفته بودم اونجا و بعدترشم کارواشی که بعد از فرودگاه رفتم اونجا تا ماشین تمیز بشه ولی هیچ جا شناسنامه نبود ...همسرجان گفت بیخیال فقط برو سرچ کن برای المثنی چی لازم هست البته بماند که یک کم هم غر زد که حواست کجا بوده و چجوری گمش کردی

ظهر برگشتم خونه و دوباره رفتم سراغ جعبه ی مدارک و دیدم شناسنامه ی همسرجان سر و مر و گنده اونجا هست فقط یک نصف روز وقت و اعصابم رو گرفته بود

انگار الزایمر گرفتم ها 

ستی وقتی نیست خیلی خونه ساکت میشه اصلن یکجوریه

هرچند سپهر معتقد هست اتفاقا ارامش برقرار هست و راحت تر میشه درس خوند بعدم که میگم شوخی می کنی دیگه می فرمان ابدا شوخی نداره و خیلی هم خوشحال هست که ستی ده روز نیست 


معضل رنگ پوست

 نشستم توی کلاس باله و سرم توی گوشیم هست و دوتا مامان بغلی باهم مشغول حرف زدن هستن بین حرفاشون می شنوم: (واای توروخدا اون دختر رو ببین طفلک رو چقدر افتابش دادن تا برنزه بشه) ناخوداگاه برم می گردم به اون سمت که ببینم کی رو می گن و متوجه میشم منظورشون ستی هست . بلافاصله میگم خب شاید خودش این رنگی هست و همون مامان میگه نه بابا دیگه خودش که برنزه نمیشه فوقش یک کم سبزه بشه دیگه اینجور برنزه ی خوش رنگ نمیشه معلومه حموم افتاب گرفته

دیگه هیچی نمی گم و دوباره سرم میره توی گوشی 

فقط حیف شد که دخترای اونا زودتر باید میرفتن و نفهمیدن من مامان همون دختر برنزه هستم

استرس دارم

خب سپهر دیگه رسما کنکوری شد و مدرسه اش دو هفته ای میشه که شروع شده .و من بشدت مضطربم ..می دونم دوست داره از ایران بره و لازمه ی اینکار قبول شدن در یک رشته ی خوب و از اون مهم تر یک دانشگاه معتبر هست ..امیدوارم از پسش بربیاد و بتونه درست برنامه ریزی کنه و پیوسته و منظم درس بخونه ...اینقدر به طرز وسواس گونه ای ازش مراقبت پی کنم و هی باهاش حرف میزنم که بهم گفت تو خیلی استرس داری دیگه برات چیزی تعریف نمی کنم و بعدشم محترمانه ازم خواست از اتاقش برم بیرون و بزارم به کارهاش برسه ..کره خری هست برای خودش

خداکنه این یکسال زودتر تموم بشه تا قبل از اینکه کارم به بیمارستان اعصاب و روان بکشه 

فردا یک جلسه برامون گذاشتن تا واسه این یکسال توجیه مون کنن


دنیای جدید

روزایی که ستی رو می برم باله چون مسیرش دور هست و کل تایم باله هم یکساعت هست دیگه همونجا می مونم تا کلاس تعطیل بشه قبلا که هوا خنکتر بود خب این یکساعت رو می فتم پیاده روی و یک دوری توی پارک ملت که نزدیک کلاس هست می زدم ولی الان که هوا خیلی گرم شده دیگه همونجا می مونم و با بقیه ی مامانا گپ می زنم ولی راستش احساس می کنم از یک دنیای دیگه اومدم از بس که مدل زتدگیم باهاشون متفاوت هست ..نمی دونم سریال هیولا رو می بینین یا نه .من دقیقا احساس شهره زن هوشنگ رو دارم وفتی میره توی جمع اون خانومای بسیار پولدار 

اقا من می خوام داشتن یک پیج فعال در اینستاگرام رو در حد کار معدن سخت اعلامش کنم ..بعددیشب داشتم فکر می کردم واقعا افرین به همت اونایی که روزی چندتا چندتا پست و استوری می زارن .من یکیش رو هم بزور می زارم ...چرا وقت کم میارم اخه


دوباره عمه شدم

دخترمون امروز دنیا اومد و خدا میدونه که چقدر دلم می خواست اونجا بودم و بغلش می کردم ..گفته بودم عاشق نوزادم مخصوصا بوشون..خواهر بزرگتر هنوز خودش کوچولو هست یک کوچولوی مو فرفری شیرین زبون ...می دونم کار سختیه داشتن دوتا بچه ی کوچولو اونم توی غربت ولی لذت های خاص خودش رو هم داره 

دایی ممر می فرمان الان دیگه همه چشم امیدشون به من هست میگم از چه لحاظ ..می فرمان اخه داداش خارجی دوتا بچه اش رو اورد و حالا فقط من موندم که اسم خاندان رو حفظ کنم ..میگم تو خودت رو ناراحت نکن کسی ازت انتظاری نداره حالا اسم خاندان حفظ نشد هم خیلی مهم نیست ..میگه واااا خب نسلمون منقرض میشه من باید بفکر باشم ...میگم نیست ژن برتر هستیم واسه همین نگرانی ..همچبن میگه نسلمون انگار یوز ایرانی هستیم ...می فرمان میشه تو بعنوان عمه نزنی توی سر مال ..میگم اخه تو روت زیاده می خوام یک وقت توهم یوز ایرانی بودن برت نداره ..عروس جان می خنده و منم قربون صدقه اش میرم و میگم داداش جان خداییش شانس اوردی 

پ.ن : ستایش کلی اشک ریخت بابت اینکه نمی تونه از نزدیک بچه رو. ببینه


اولین تجربه

تصمیم گرفتم برم توی کار نتورک و واسه اینکار یک صفحه ی اینستاگرام باز کردم و خب راستش از این همه دایرکت اقایون کلی تعحب کردم با اینکه قید شده که من متاهلم و دارای دوفرزند .هی عکس پروفایلم رو مرور می کنم یک بلوز استین بلند یقه سه سانت تنم هست و خب اره روسری ندارم ...عکسایی که گذاشتم رو مرور می کنم و متن هایی که نوشتم ..واقعا نمی فهمم چرا باید این همه دایرکت قلب وخوبی؟..داشته باشم 

نمی دونم چی بگم یعنی اینقدر ارزشهای اخلاقی توی جامعه پایین اومده یا توی فضای مجازی اینجوریه ...توی صفحه ی شخصی خودم هیچ وقت این مشکل رو نداشتم ولی اینحا توی این یکی دوماه که افتتاح شده بیشتر از پنحاه نفر بلاک شدن هوفففف

استرس دارم ..هیچ وقت تجربه ی کار کردن نداشتم ...نمی دونم از پسش برمیام یا نه 

این ادرس صفحه ام healthy_by _biz

خوشحال میشم اگر تجربه ای دارین بهم کمک و راهنمایی بدین


تکرار گذشته ها :(

امروز رفتیم مدرسه ی ستی برای گرفتن کارنامه و اندازه گیری روپوش..یک چیزی که متفاوت از سال های قبل بود این بود که یکی از ناظم ها دونه دونه یا نهایتا دوتا دوتا بچه ها رو می نشوند و تک تک قوانین مدرسه رو براشون با بروشور و عکس توضیح میداد و عواقب رعایت نکردن رو هم بهشون تذکر میداد بعدم یک دفترچه شامل قوانین و مقررات و پیامدهای رعایت نکردنش رو به هر دانش اموز میدادن بعدم که نوبت به اندازه گیری مانتو شد من اصرار داشتم که این مانتو برای ستی بلند هست و یک سایز کوچیکتر بدین که کوتاهتر باشه ولی اونا اصرار داشتن که امکان نداره و نباید مانتو بالای زانو باشه ..موقع پوشبدن مقنعه هم که ستی داشت خفه میشد گفتم وااای توروخدا این چیه خب یک سایز بزرگتر بدین بچه خفه شد از بس تنگ هست و توی این هیر و ویر هم ستی مشغول بود چتری هاش رو درست می کرد که ناظم جان فرمودن ستایش دیگه امسال نباید چتری هات دیده بشه و واسه همین مقنعه ها رو تنگ تر کردیم که موی بچه ها بیرون نباشه منم گفتم خب خودم براش گشاد می کنم بچه ام خفه میشه ..ناظم جان لبخند زدن و با نشون دادن دفترچه ی قوانین فرمودن امسال قوانین محکم تر شده

هیچی دیگه ستی با اخم و تخم از مدرسه بیرون اومد و فورا هم گفت این دفترچه ی احمقانه رو پاره می کنم 

سپهر هم بعد از مطالعه ی دفترچه گفت چقدر عالی و جذاب دارن بچه ها رو از دین متنفر می کنن و اینطوری می تونن مطمین بشن مسلمانان  نسل اینده به زیر یک درصد میرسه 


هیچی دیگه من بیچاره برای اینکه این تلخ کامی از بین بره فول یک پارک و سهربازی رو دادم و بعدشم ستی رو رسوندم خونه ی دوستش تا یک کم بازی کنن و روز بدشون تبدیل بشه به روز خوب


چالش های جدید

داریم اماده بشیم بریم یک مرکز خرید و ستی شلوارک لی اش رو برداشته که بپوشه می گم مامان جان امروز اینو نپوش هروقت خواستیم بریم پارک یا خونه ی دوستات می تونی بپوشیش

برو یک شلوار بلند بپوش با تعجب میگه چرا اخه ؟!! هوا گرم و منم این شلوارکم رو دوست دارم

میگم اخه ممکنه اونجا گشت ارشاد باشه و بهت گیر بدن .با تعجب بیشتر میگه چرا؟!!! میگم چون بزرگ شدی ..با اصرار میگه ولی من که پارسال تابستون همه اش این شلوارکم رو می پوشیدم ..می دونم مادر جان ولی الان بزرگتر از پارسال شدی و ممکنه که گیر بدن خودم برات یک شلوارک تا زیر زانو می خرم حالا فعلا برو همون شلوار بلندت رو بپوش 

قهر می کنه و با بغض میگه اصلا دوست ندارم بزرگ بشم دوست ندارم روسری بپوشم 

بغلش می کنم و میگم گوش کن ببین چی میگم از نظر من هیچ اشکالی نداره که شلوارک بپوشی ولی خب یکسری قانون وجود داره که ممکنه تو خوشت نیاد و دوست نداشته باشی اما متاسفانه مجبوری رعایتش کنی حالا هم اشک هات رو پاک کن می دونم این شلوارک رو خیلی دوست داری فردا عصری که خواستیم بریم پارک پشت خونه می تونی بپوشیش


مثلا مدیریت بحران

دیگه سعی می کنم کمتر اخبار اقتصادی رو پیگیری کنم .کاری که از دستم برنمیاد فقط بیشتر نگران میشم و استرس بهم وارد میشه .سعی می کنم منابع مالی مون رو مدیریت کنم فرشته ی نازنینی که برای کمک پیشم میومد روزهاش رو در ماه کمتر کردم البته که اول یک جایگزین پیدا کردم که خدایی نکرده اون روزها بیکار نشه خریدهای روزانه ام رو با دقت بیشتری انجام میدم و واقعا اون چیزی که نیاز هست رو از جایی که بتونم ارزونتر بگیرم تهیه می کنم .مسافرت ها رو مدیریت می کنم که با قیمت مناسب تری انجام بشه 

امسال برادر جان بهم پیشنهاد داد بریم پیشش مخصوصا که با تولد برادرزاده ی جدید امکان این که امسال بتونه بیاد ایران وجود نداره.ولی خب برای منم امکان همچین سفر پرخرجی وجود نداشت و بهش گفتم واقعا نمی تونم ( البته که امکان ریجکت شدن مثل پارسال همچنان به قوت خودش باقی هست) 

دلم براش تنگ شده حالا امیدوارم چندماه بعد از بدنیا اومدن نی نی جون بتونن خودشون بیان ایران

کاش می تونستم یک کار کوچیک خونگی برای خودم دست و پا کنم .باید بهش فکر کنم


پ.ن: ستی داره بزرگ میشه و کل کل های خواهر برادر جنس شون عوض میشه با بدجنسی تمام با اینکه می دونه برادرش خوشش نمیاد قربون صدقه اش برن .میره پشت در اتاقش و با یک صدای ریز میگه جیگر دوست داشتنی ..وقتی جوابی نمی شنوه دوباره و سه باره و ده باره انجامش میده تا سپهر از کوره در بره و بیاد دنبالش تا بزنتش بعدم فرار می کنه و در حین فرار هم میگه من که چیزی نگفتم فقط قربونت رفتم 

اخرس شب هم به باباش گلایه کنه که من با داداش مهربون حرف میزنم ولی اون منو دعوا می کنه 

به همسرجان میگم این فسقلی رو دست کم نگیر اب زیرکاهی هست واسه خودش

عاشق دوتاشونم ...احتمالا چندسال دیگه دلم برای این کل کل ها تنگ بشه