یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

درد مشترک

دیشب همسر از ماموریت بلاد کفر برگشت با یک کیسه  ی بزرگ دارو .بهم گفت توی فرودگاه یک اقایی بهم نزدیک شد و گفت توروخدا این داروها رو برای خواهرم ببر ایران باور کن فقط دارو هست و خواهرم سرطان داره میگفت اصلا فکر نکردم و سریع دارو رو گذاشتم توی کیفم  

می دونین ممکنه ریسک داشته باشه و ممکنه هزار و یک کلاه برداری و دردسر باشه ولی ما که تجربه اش رو داشتیم کاملا درک کمی کنیم و یادم میاد برادرم طفلک چجور دنبال یکی می گشت تا برای ستی دارو بیاره ایران تازه داروی ستی دردسرم داشت و حتما باید توی کلمن یخ حمل میشد  

کیسه ی داروها روی میز هست و من دلم می لرزه برای این همه مریضی که قربانی سیاست میشن .کاش این سرزمین روی خوشی رو ببینه  

بدجور هوای مهاجرت توی ذهنم افتاده و از من که گذشت ولی این دوتا رو تشویق میکنم که برن تا جایی که ممکنه باشه بهشون کمک می کنم که برن  

هیچ زمانی اندازه ی الان ناامید از ساختن ایرانم نبودم  

 

خواستنی ترین ناخواسته ی دنیا

از روزی که من خبر دادم ویزا ندادن تا روزی که زنداداش و برادرزاده جان اومدن ایران یک هفته بیشتر نشد ....زنداداش میگفت اینقدر خودم رو اماده کرده بودم واسه اومدن شماها که وقتی شنیدم نمی تونین بیاین دیگه نتونستم بمونم و اولین پرواز که جا میداد اومدم.مستقیم رفتن مشهد و منم از تعطیلی هفته ی پیش استفاده کردم و رفتم مشهد ولی چون سپهر هنوز امتحان داشت برگشتیم و ستی رو اونجا گذاشتیم .اولین بار هست ازش جدا میشم و دلم براش ضعف میره .روزی چهار پنج بار با ایمو باهاش حرف میزنم .تمام لحظاتش پر هست .با دختر دایی اش حسابی مشعوله و با ماجونش هم رابطه ی خیلی خوبی داره ...این مدت بدون ستایش متوجه شدم که چقدر خوشحالم که دارمش( اخه نا خواسته بود و نمی خواستیم دیگه بچه دار بشیم) زندگی بدون ستی اصلا رنگ نداره 

فردا با سپهر میریم مشهد و اینبار همسرجان نمیاد چون راهی ماموریت در بلاد کفر هست 

هیچ وقت فکرش رو نمی کردم عمه بودن اینقدر شیرین باشه ..وقتی میگه عمه و دستش رو دور گردنم حلقه میکنه انگار دنیا رو بهم میدن 

میرم مشهد تا این ده روز باقی مونده رو هی بوش کنم و ببینمش و واسه یکسال توی ذهنم ذخیره اش کنم 

برادرجان نیومده و میگه امسال از تظرشغلی شلوغه امکان مرخصی نداره و نمی تونه بیاد


نشد که بشه

خلاصه اش اینه که ویزا ندادن

از اینکه برمی گردیم ایران قانع نشدن

ستایش کلی گریه کرد سپهر هم به زمین و زمان بدو بیراه گفت 

بعد دایی ممر جان به ستی میگه غصه نخور دایی جان , عوضش می بریمت کن سولقون

ستی میگه مامان برو بهشون بگو فقط می خوام برم دختردایی ام رو ببینم و باهاش بازی کنم و بعدش برمی گردم

سپهر میگه کاش اینجا دنیا نیومده بودیم اگر یک کشور دیگه بودیم اونوقت واسه یک سفر و دیدن دایی ام که تازه قراره پول هم توی اون کشور مقصد خرج کنم لازم نبود اینجوری التماس کنیم .میگم نگو مامان , دلت میاد , ایران رو دوست دارم

میگه ولی من اینحا نمی مونم و میرم و کلی حرفای سانسوری دیگه که خب سانسورشون کردم


وضعیت مون نسبت به دوسال قبل که از همین کشور ویزا گرفتیم هیچ فرقی نکرده ولی خب اوضاع سیاسی تغییر کرده 


احتمالا چند هفته ای بریم پیش داداش خارجی

رفته بودیم مصاحبه واسه گرفتن ویزا و مسول مربوطه از سپهر پرسید چه انگیزه ای باعث میشه برگردی ایران سپهر هم گفت مدرسه ام و کنکوری که کلی براش تلاش کردم بعدم من انگلیسی بلدم و المانی بکارم نمیاد و همچین مشتاق هم نیستم بعدم اقاهه خندید و گفت منظورت اینه همچین کشور مالی هم نیست سپهر هم فقط لبخند زد 

توی ماشین ستایش می پرسه چرا فکر کرد داداش ممکنه برنگرده و سپهر جوابش رو میده

_ واسه اینکه اینقدر قوانین و شرایط زندگی توی ایران احمقانه شده که همه دلشون می خواد از اینجا برن

+ولی من نمی خوام برم می خوام بمونم پیش ماجونم اون گناه داره اگر ما بریم تنها میشه

_ منم الان نمی رم ولی وقتی لیسانسم رو بگیرم احتمالا برم

+نرو من دلم برات تنگ میشه

_ تو که بیشتر باید بری مثلا الان دوست داری روسری سرت کنی و مانتو بپوشی؟

+نه روسری دوست ندارم

_ فقط ایران هست که همچین قانون مسخره ای داره تازه کلی چیز احمقانه ی دیگه هم هست که تو هنوز نمی فهمی


و من دوباره به تردید افتادم که اگر رفته بودیم بنفع بچه ها نبود ؟ ولی خب پدر و مادرم و چه میکردم یا این دلبستگی لعنتی به این سرزمین ..کاش بقول سپهر شرایط بهتر و عاقلانتر بود اونوقت مطمینا ازمون نمی پرسیدن به چه انگیزه ای برمی گردی ایران چون اونوقت باید از خودشون می پرسبدن اخه به چه انگیزه ای بخواد ایران رو ول کنه


و اما ادامه ی زندگی

خب ستایش صبح روز دوازدهم تبش بالاخره قطع شد و ما هم که سیزده برگشتیم و در واقع این یک هفته ی مشهد همه اش رو خونه بودیم و بجز یکی دوبار پیاده روی اطراف خونه دیگه جایی نرفتیم باز خوبه شهرداری مشهد کلی المان نوروزی گذاشته بود و حداقل اطراف خونه که پر بود از حال و هوای عید 

برگشتنی هم ساعت 4 صبح رسیدیم و من تند تند یک چیزی پختم برای نهار بچه ها .اونوقت سپهر وقتی برگشته می بینم غذاش رو نخورده و تازه میگه ااااا مگه غذا گذاشته بودی. دلم می خواست کله اش رو بکنم .میگم مادر جان من اون موقع صبح وایستادم به اشپزی فقط بخاطر تو چون ستایش هم می تونه روزانه از بوفه ی مدرسه نهار بخره .این تویی که نمی تونی و ازیکماه قبل باید نهارت رو رزرو کنیم بعد اونوقت تو حتی زحمت ندادی توی ظرف غذات رو نگاه کنی !یعنی اصلا گشنه ات نشد ؟!

می فرمان نه گشنه ام نشد حالا هم چیزی نشده که , اینو شام می خورم

من میگم این اقایون از کودکی ژن حرص دادن دارن باز شما بگین نه


تعطیلات مفرح!

از وقتی رسیدیم مشهد , ستی تب داره و خب توی این اوضاع تعطیلی پزشک معتمدم توی مشهد در دسترس نبود و یک کلینیک کودکان بردمش و تشخیص عفونت سینوس دادن و داره انتی بیوتیک میگیره ولی همچنان تب داره 

خودمم دیروز از درد معده که تا پشتم ادامه داشت راهی کلینیک شدم و با یک امپول هیوسین و یک سرم اوضاعم مرتب شد ولی داداش خارجی اعتقاد داره باید جدی بگیرمش و پیگیرش بشم

خلاصه اوضاع در نیمه ی دوم تعطیلات بشدت دلپذیره



سال نو مبارک

+ ای بابا بازم ارزوی امسال براورده نشد

_ مگه چی ارزو کرده بودی؟

+ کنار سفره هفت سین ارزو کردم اخلاق داداش خوب بشه پارسال هم همین ارزو رو کرده بودم ولی اخلاقش خوب نمیشه ولی فکر کنم خیلی ارزوی سختیه و دیگه ارزوهام رو هدر نمی دم


پ.ن: چقدر هوا گرم شده انگار تابستونه!

بدجنس نوشت: قسمت جذاب تعطیلات نوروزی داره شروع میشه و فردا عازم مشهدیم


کمی بدجنسانه

هردفعه که همسرجان چین تشریف دارن بچه ها یک مشکلی براشون پیش میاد ایندفعه هم نبود.  البته اینبار تمام سعی ام رو کردم که بهش استرس وارد نکنم و فقط حدودای ظهر که تماس گرفته بود بهش گفتم ستی رو عصری میبرم پیش دکتر و یک کم گلوش ورم داره و خب بعدم که توی همون مطب بودم که زنگ زد و بهش گفتم اریون گرفته ولی دفعه ی قبل کلی بهش استرس وارد کرده بودم .همسرجان ده روزی بود که رفته بود و سپهر طبق روال هرهفته اسنپ گرفته بود بسمت کلاس موسیقی اش .همیشه بهش میگم بلافاصله مشخصات راننده رو برام بفرسته .پنج دقیقه ای میشد که رفته بود ولی هنوز برام چیزی نفرستاده بود بهش زنگ زدم و حواب نداد دوباره سه باره ...فکر کنم ده بار پشت هم زنگ زدم داشتم دیوونه میشدم مانتوم رو پوشیدم که برم بیرون اما کجا رو نمی دونستم که موبایلم زنگ خورد یک شماره ی ناشناس تا گوشی رو جواب داد صدای ترسیده ی سپهر گفت مامان مامان ما تصادف کردیم حالم خوبه ولی بیا دنبالم ...با راننده صحبت کردم و بهم اطمینان داد سپهر حالش خوبه فقط ترسیده و ادرس داد و سریع رفتم دنبالش...جلو نشسته بود و موقع تصادف موبایل توی دستاش بود و قتی ایربگ ماشین باز میشه موبایل توی دستاش میشکنه و دستاش خونی بود ولی بیشتر ترسیده بود از اونجا باهم رفتیم نزدیک ترین بیمارستان تا هم دستاش رو تمیز کنن و هم اینکه اگر چیزی توی دستاش فرورفته دربیارن و خب چون به شدت ترسیده بود و من هم گفته بودم تصادف کرده گفتن باید دوساعت اینجا تحت نظر باشه وقتی دستاش رو تمیز و باندپیچی کردن و بهش سرم وصل کردن و یک کم هردوتا مون اروم تر شدیم احساس کردم اصلا انصاف نیست این هجم از استرس رو تنهایی تجربه کنم و با همسرجان عزیزدل به اشتراک نذارمش واسه همین یک عکس خوشگل از سپهر درحالی که روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود و بدستش سرم وصل بود واسه همسرجان فرستادم و درکسری از ثانیه همسرجان تماس گرفت.

می دونم بدجنسی بود ولی خب گاهی لازمه هم ادرنالین لازمه هم اینکه شاید کمتر بری ماموریت 


اصلا یهو دلهره افتاد به جونم

دیروز اومدم زیر گردن ستی رو ببوسم ( من عاشق زیر گردن بچه هام )که گفت ای ای مامان درد میکنه ..نگاه کردم و چیزی نبود.امروز صبح که بیدار شد بره مدرسه گفت مامان گردن دست میزنم درد میکنه و دیدم زیرگوش چپش یک کم ورم داره 

فورا رفتم واسه دکتر احسانی پیام گذاشتم که دکتر جان ایران هستین؟ عصری ستایش رو بیارم؟ ...یک نگاه به ساعت پیام دادن کردم و دیدم 6:46 صبح هست 

نمی دونم چرا یکدفعه اینجور مضطرب شدم.هنوز دکتر پیامم رو ندیده و خداکنه ایران باشه 

ستایش رو گذاشتم مدرسه .حال عمومیش خوبه .برگشتم خونه و هی دارم توی خونه دور خودم می چرخم 

احساس کردم اگر بنویسم اروم تر بشه

امیدوارم چیزی نباشه

حتما شب که از دکتر برگشتم همینجا پانوشت میزنم و خبر میدم

کاش دکتر تهران باشه کاش تهران باشه کاش هیچی نباشه


بعدانوشت: اوریون بود یعنی وقتی دکتر جان اینو گفت از ته دلم خوشحال شدم.ِ.هیچی دیگه باید بمونه خونه و استراحت کنه حداقل تا دوشنبه هرچند دکتر جان گفت چه کاریه خب این هفته ی اخر اسفند رو کلا نره...حالا این وسط ستی چونه میزنه نمیشه فردا استخر برم بعد دیگه قول میدم استراحت کنم


برنامه ریزی واسه تعطیلات

امسال هفته ی اول رو مرکز دنیا هستیم و به پیشنهاد همسرجان قراره زودتر راه بیوفتیم و سر راهمون دوشب کاشان باشیم و یک شب هم اردستان .کاشان رو خیلی دوست دارم کلا شهرهای کویری حال و هوای خاص خودشون رو دارن که واسه من دلپذیره قبلا هم کاشان رفتم ولی اون موقع ها ستایش نبوده و اونجا رو ندیده و نمی دونم براش چقدر جذاب خواهد بود ولی مطمینم سپهر لذت خواهد برد چون دفعه ی پیش کوچیک بود و جیزی از تاریخ و معماری نمی دونست . اینبار می خوام شهر زیرزمینی نوش اباد رو حتما برم از بس ازش تعریف شنیدم کلی مشتاق دیدنش شدم .چیزی راجع به اردستان نمی دونم و باید یک سرچی بکنم ببینم چه جاهای دیدنی داره 

هفته ی دوم هم مشهد هستیم .امسال مامان اینا واسه اولین بار سال تحویل رو تنها هستن اخه همیشه یا من یا یکی از داداشا پیش شون بودیم ولی امسال که من مرکز دنیام و داداش خارجی هم اونور اب ها و دایی ممر جان هم قراره سال تحویل رو خونه شون باشن و روز بعدش برن مشهد ...مامان یک کم حس دلتنگی داره و بهش میگم خب می خواین امسال لحظه ی سال نو برین حرم که تنها نباشین ..فعلا که تصمیمی نگرفته ولی می دونم همیشه دلش می خواد لحظه ی سال نو توی خونه اش باشه 

هفته ی دیگه وقت سفارت داریم و نسبت به دوسال قبل یک کوچولو روند ویزا گرفتن تغییر کرده و احساس میکنم سخت گیرانه تر شده از بدشانسی ارز هم کلی گرون شده و نمی دونم اصلا بتونیم بریم یا نه ...فعلا نمی خوام بهش فکر کنم و هروقت ویزا مون اومد براورد هزینه میکنم و تصمیم می گیریم هرچند که دلم واسه برادرزاده یک ذره شده و شاید فقط تا پیش اونا بریم و زود برگردیم 


پ.ن: امیدوارم مشاور سپهر واسه سه روز زودتر به استقبال تعطیلات عید رفتن خیییلی دعوام نکنه