یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

...

چندوقتی هست که سپهر میگه هی دستشویی داره و همه ی زنگ تفریح ها رو توی دستشویی هست و سر امتحان ها هم نمی تونه تمرکز کنه چون دستشوییش می گیره

اول گفتم حتما سردیت شده و جندوقت خوراکی های گرم بهش دادم و چون افاقه نکرد بردمش پیش یک ارولوژ و براش ازمایش خون و ادرار نوشت و همینطور سونوگرافی و یک داروی تکرر ادرار داد .ازمایش ها همه نرمال بود و داروی تکرر ادرار هم باز افاقه ای نکرد و براش عکس رنگی از مجاری ادرار نوشته شد

برای این عکس باید سونداژ بشه و الان اومدیم بیمارستان محب برای همین کار و سپهر رفته برای سونداژ. و من این پشت درب از استرس , تهوع گرفتم و برای سرگرم کردن خودم اومدم اینحا 

امیدوارم مشکلی پیش نیاد

نمی دونم چرا اینطوری شده ..خودش که هی نگران کنکور هست و میگه اگر تا اون موقع خوب نشم چی کار کنم .نمی تونم تمرکز کن و هر یکساعت و نیم باید برم دستشویی

هوففف کاش درد نداشته باشه 

عصری باید زنگ بزنم دکتر پورمند , ایشون رو یکی از دوستان معرفی کرده و میگه پزشک حاذقی هست .امیدوارم راحت وقت بده

سپهر وقتی فهمید سونداژ چی هست رنگ و روش پرید..طفلکم


هجده ساله میشه

اینروزا خیلی تو فکر یک تولد ویژه برای سپهر هستم دیگه رسما و قانونن مرد محسوب میشه و خب برام خیلی ویژه هست 

چون عاشق بازی های فکری و روی میزی هست تصمیم گرفتم تولدش رو توی یک کافه بازی با چندتا از دوستاش برگزار کنم البته که قانع کردن خودش برای گرفتن تولد کار بسی دشوار بود چون معتقد هست تولد بچه بازی هست و اون دیگه بزرگ شده و از این اداها خوشش نمیاد و روز تولد هم یک روز مثل روزهای دیگه

ولی خب من که مامانش باشم بالاخره راضیش کردم فقط خبر نداره که قراره هم کیک داشته باشه و هم اهنگ تولد براش پخش بشه که اونم یواش یواش در جریان قرار می گیره و راضی میشه



چند روز پیشترها برای چک اپ پیش دکتر احسانی ( انکولوژ ستایش) بودیم کلی هیجان زده و ذوق زده شدم از موفقیت های بچه هاش ولی یکجورهایی هم دلم گرفت و غصه دار شد انگار اینده ی خودم رو میدیم , اینکه بچه هام میرن و ما ( من و همسرجان) به سالی یکبار دیدن اونها تازه اونم اگر بشه باید اکتفا کنیم ...اینجور مواقع هست که ای کاش ها شروع میشه

ای کاش پاسپورت معتبر تری داشتیم تا راحت تر بشه رفت دیدار فرزند

ای کاش شرایط کشورمون بهتر بود که نیاز به تحمل دوری و غربت نبود

ای کاش یکجای دیگه غیر از خاورمینه دنیا اومده بودیم

ای کاش می تونستم امیدوارم به بهبود نسبی اوضاع باشم

ای کاش بفکر مهاجرت افتاده بودم و اونوقت درکنار بچه هام بودم

ای کاش ...




امیدوارم از شنبه بتونم پیاده روی ها رو شروع کنم

این چند روز واقعا نفهمیدم چجوری صبحم شب میشد 

مامان امروز بلیط داشت که بره پیش داداش خارجی تا نوه ی جدید رو ببینه ولی تا دو روز پیش ویزاش نیومده بود و من بهش گفتم احتمالا ریجکتی مادرجان و قرار بود بلیطش رو پس بدم که لحظه ی اخر تماس گرفتن که بیاین وبزاتون رو بگیرین و اینگونه شد که این دوروز دیگه افتادیم روی دور تند ...خب اخه بعضی از خریدها رو گذاشته بود برای موقعی که رفتنش قطعی بشه ..درسته کلی استرس کشیدیم و کلی هم دویدیم ولی چون ختم بخیر شد خوب بود ..مامان واقعا دلش می خواست بره .خب بالاخره نوه ی جدید دیدن هم داره 

دیروز صبح که ستی رو گذاشتم مدرسه بلافاصله برگشتم خونه که یک استراحتی بکنم و بعدش با مامان بریم دنبال کارهاش 

همین که رسیدم مانتوم رو دراوردم و روی کاناپه ولو شدم و همونجا هم یک استوری از پوزیشن ریلکسم گذاشتم و با خودم گفتم یکساعت وقت هست تا کتابم رو بخونم ولی همین که پست رو گذاشتم داداش خارجی زنگ زد که فلان چیز رو برام بیارین و فلان کار بانکی رو هم بگو مامان تا قبل از اومدنش برام انجام بده هیچی دیگه سریع بلند شدم و با مامان راهی شدیم دنبال کارها و حتی به مدرسه ی ستی هم بیست دقیقه دیرتر رسیدم و بعدشم با ستی  و مامان رفتیم به ادامه ی فعالیت هامون برسیم و اینگونه شد که وقتی به ساعتم تگاه کردم دیدم ای داد بیداد الان سپهر رسیده خونه و کلید هم نداره .همونجا وسط کار مامان رو پیاده کردم و گفتم قربونت اسنپ بگیر و ادامه بده تا من برم خونه 

لپ کلام می خوام بگم احتمالا خیلی ها دیروز با دیدن عکس من گفتن خوش بحالش ولی خبر نداشتن که من فقط دو دقیقه روی کاناپه ولو بودم ..این است ویترین گول زننده ی مجازی( اینو با لحن مجری های صدا و سیما وقتی می خوان بهتون درس عبرت بدن بخونین)

الان مامان توی هواپیماست و منم دقیقا دوباره توی همون پوزیشن دیروزم ولی خب الان باید پاشم چون مدرسه ی سپهر قرار دارم بعدم برم لاستیک های ماشین رو عوض کنم که دیگه صاف شدن و انشالله که به موقع میرسم مدرسه ستی ..طفلکم دیروز بیست دقیقه تنها توی حیاط مدرسه نشسته بود منتظر من ( البته تنها که نه با ناظمش)..

پ.ن : وقتی رسیدم به ستی گفتم ببخشید این اتفاق ها افتاد که دیر شد و اونم گفت اشکال نداره ولی سپهر جان تا منو دیدن شروع کردن به غر زدن و حتی مهلت نداد من بگم ببخشید یا توضیح بدم بعدم رفت توی اتاقش. و درم بست و گفت هیچ توجیحی قابل قبول نیست 

مادرشوور نوشت : خدا به عروس چش سفیدم صبری جمیل عطا بفرماید امین


جاهای خصوصی

با شلوارک میاد روی مبل میشینه و همسرجان می فرمان بلندشو برو یک چیزی بپوش اینجوری لخت توی خونه نگرد زشته .و ستی جان جواب میده هوا گرمه و جاهای خصوصیم رو هم پوشوندم( با اشاره به شلوارکش) .اینجاها هم که تا بزرگ نشن خصوصی نیستن( با اشاره به می می های مبارکش) و بعدم روی مبل لم میده و کتابش رو می خونه


شاید واسه همین لحظه ها بوده که مادر های قدیمی پسردوست بودن

کله ی صبح پاشدیم و باهم دعوا می کنیم اخه شب قبلش نمیشد دعوا کرد چون بچه ها بیدار بودن واسه همین پنج و نیم صبح بیدار شدیم و بعدشم همسرجان رفت سرکار و من موندم و عصبانیتی که با گریه تخلیه شد

پسرجان از مدرسه که برگشت اومد توی اشپزخونه و بغلم کرد و گفت چرا گریه کردی با تعجب می گم من کی گریه کردم ..محکم تر بغلم می کنه و میگه خودم شنیدم سرصبحی با بابا دعوا می کردین ..حالا بگو چرا؟ میگم بیخیال مادر جان , دعوای زن و شوهری بود دیگه ..میگه ولی اخه تو گریه کردی...بجای گریه کردن جلوش محکم وایستا

توی دلم داغ شد و بوسیدمش و گفتم مامان جان من خوبم حالا برو سراغ درسات میگه باشه و میره و موقع رفتن میگه ولی هروقت کمک خواستی بهم بگو هرچی باشه من به بابا شبیه ترم و زبونش رو بهتر می فهمم


مهم نوشت : واضح و مبرهن هست که من الان اوضاعم خوبه که اومدم اینترنت و البته که توی دعوا های زن و شوهری همیشه حق با خانوم هست 


بزرگ شده ها

با عروس جان و ماجونش رفته خرید ..درواقع عروس جان می خواسته برای خونه نویی دوستش کادو بخره ..توی مغازه وقتی کادو رو می خرن عروس جان دو دل بوده که هدیه رو کادوپیچ کنه یا نه و گفته اخه ممر ندیده شاید دلش بخواد ببینه و اینجا ستی خانوم جواب میدن خب نبینه میره اونجا می ببنه انگار شوهرداری بلد نیستی

مامان وقتی اینو برام تعریف کرد چشمام گرد شده بود و گفتم اخه همین کلمه ی شوهرداری رو از کجاش دراورده 



باز هم بلوغ و دردسرهاش

+ مامان می دونی غزاله یک چیز عجیب و ترسناک برام تعریف کرد

-چی گفت؟

+ بهم گفت وقتی بزرگ بشیم و بلوغ بشیم از اونجایی که جیش می کنیم خون میاد 

خودش رو توی بغلم قایم کرد و ادامه داد راست میگه؟ 

-هنوز کوچولویی و خیلی مونده تا بالغ بشی فعلا بهش فکر نکن بعدا خودم برات مفصل تعریف می کنم 


ستایش دیگه کلاس چهارمی شده و یواش یواش باید خودم رو اماده کنم برای بلوغش ...راستش هنگ کردم وقتی اینو برام گفت ولی تلنگر خوبی بود .باید اماده بشم..خودم سه سال بزرگتر از الان ستایش بودم که واسه اولین بار پریود شدم و با توجه به اینکه الان خیلی از بچه ها هستن که خیلی زود بالغ میشن پس باید اماده باشم که امسال یا سال دیگه هر کدوم از همکلاسی هاش خواست از تجربه اش به ستایش بگه اون امادگی شنیدنش رو داشته باشه ..فقط نمی دونم چرا ستی هنوز اینقدر بچه هست ..هنوز غرق توی دنیای کودکیش هست و البته من اینو دوست دارم 

غزاله دوست و همکلاسی ستی هست و این چیزها رو هم مامانش بهش گفته و خب حتما لازم دونسته و منم یواش یواش باید براش بگم ولی یکجوری بگم که نترسه فعلا که بدجور ترسیده بود کلا از خون می ترسه و من فقط نوازشش کردم و گفتم بهش فکر نکنه و هر وقت موقعش بشه خودم براش تعریف می کنم و اینقدرها هم چیز ترسناکی نیست


انگار همین دیروز بود که من تازه وبلگ نویسی رو شروع کرده بودم و ستی تازه یکسال و نیمه بود 


یک اتفاق قدیمی

عرض به حضورتون که توی ایام عید ما یک روزش رو تهران بودیم واسه اینکه تجدید قوا کنیم برای رفتن به مقصد دوم که همانا مرکز دنیا بود اینجا توی پرانتز یاداوری کنم که ما از همون اول ازدواج این دوهفته ی عید رو تقسیم می کردیم و یک هفته می رفتیم پیش مامانم اینا و یک هفته هم پیش مامانش اینا و برای اینکه نهایت انصاف رو بخرج بدیم هر سال این یک هفته تعییر می کرد یعنی یکسال هفته ی اول مشهد بودیم و سال بعدش هفته ی اول مرکز دنیا .خب حالا پرانتز رو ببتدیم و بریم سراغ ادامه ی ماجرا خلاصه ما یک روز رو تهران بودیم و همسرجان یک قرار کاری داشت و منم از فرصت استفاده کردم و وقت ارایشگاه گرفته بودم و پسرجان هم ازمون انلاین داشت ..از خونه اومدم بیرون و اول چندتا کار بانکی داشتم و بعدش سر ماشین رو کج کردم برم ارایشگاه که همسرجان زنگ زد دارم میام خونه چیزی لازم نداری گفتم نه عزیزم فقط من خونه نیستم و سپهر ازمون انلاین داره لطفا در نزن که مزاحمش نشی و همسرجان فرمودن که کلید خونه رو با خودش برنداشته و قرار شد من تا یکجایی برم و سر راه کلید خونه رو  بدم همسرجان و رسیدم سر قرار و همسرجان هم با هکارهاش اونطرف چهار راه وایستاده بود از ماشین پیاده شدم که برم سمتش یک دفعه سوییچ ماشین از دستم سرخورد و افتاد توی این راه ابهایی که وسط خیابون هست و روش رو با درپوش های فلزی راه راه بستن یعنی از وسط اون راه راه ها افتاد داخل چاه و من همبنجور هاج و واج موندم بامزه این بود که ماشبن رو روی همین درپوش پارک کرده بودم ..به همسرجان گفتم چه اتفاقی افتاده و اون رفت خونه و کلید یدک ماشین رو اورد و بهم گفت تو فقط ماشین رو بردار و برو ( اینو با یک غیض خاصی فرمودن )بعدش با همکارها افتادن به جون درپوش و موفق شدن جابجاش کنن و همسرجان تا زانو تشریف بردن داخل لجن و سوییچ ماشبن رو یافتن

دیروز دوباره داشت همین اتفاق تکرار میشد فقط خدا رحم کرد و سوییچ یک سانت اونورتر روی اسفالت از دستم افتاد 

چالش هایی با یک پسر نوجون

در اتاقش رو باز می کنم و با یک ظرف شاهتوت سیاه میرم داخل 

+ میشه از اتاقم بری بیرن

_ برات شاهتوت اوردم پسرم( صورتش رو می بوسم)

+چرا اینکار رو می کنی؟( در حالی که داره با پشت دست جای بوسه رو پاک می کنه)

_ اخه دوستت دارم

+ ولی من دوستت ندارم 

_اشکالی نداره ولی من عاشقتم .خسته شدی؟ ( با دستم پاهای لاغرش زو نوازش می کنم)

+ میشه نازم نکنی..اره خسته شدم نمی دونم چرا همه اش خسته ام

_ خب اخه هیچ فعالیتی نداری همه اش دراز کشیدی و داری درس می خونی موقع استراحت هم بازم دراز می کشی و موبایل دست می گیری( موهاش رو ناز می کنم)

+خب چی کار کنم ؟ ( دستم رو از روی سرش می کشه بیرون) درضمن نازم نکن و برو بیرون

_ می خوای بری شنا همین استخر انتهای کوچه .راهی هم نیست..یکساعت برو حال و هوات عوض بشه

+نخیر نمی رم ..تو هم برو بیرون و اینقدر هی منو ناز نکن

_ باشه قربونت بشم ( محکم بغلش می کنم و می بوسمش)

+ منم دوستت دارم ( دستاش رو دورم حلقه می کنه) ولی بوسم نکن 

محکم تر ماچش می کنم و میام بیرون 

باصدای بلند میگه کاش ستی زودتر برگرده تا دیگه اینقدر هی نیای سراغ من

بلندتر میگم عاشقتم 

می خنده و در اتاقش رو می بنده

دندونش افتاد

ساعت یازده ی شب بود که تلفن زنگ زد و خب می دونین دیگه ما اصولا زود می خوابیم و من هراسون از خواب پریدم و همسرجان زودتر تلفن رو جواب داد..مامانم بود ..ستی تب کرده بود و مامان می خواست بدونه بهش چی بده اخه ستایش به استامینوفن حساسیت داره ..میگم مامان جان بهش ایبو بروفن بده یک قاشق غذاخوری ...میگه الان می برمش...میگم نمی خواد نصف شبی بری دکتر فعلا بهش بروفن بده تبش بیاد پایین فردا صبح ببرش دکتر

گوشی رو که قطع می کنیم دیگه خوابم نمی بره تا ساعت چهار صبح هی راه می رم و هی کتاب می خونم و هی سعی می کنم اروم باشم و با خودم میگم خب سرماخورده دیگه

صبحی همین که می بینم مامان انلاین شده زنگ میزنم و میفهمم که همون دیشب رفتن درمانگاه و ستایش یک انتی بیوتیک تزریقی گرفته و یک شیشه هم خوراکی و بعدش دیگه تب نکرده و هنوز خواب هست 

روز بعدش با ایمو بهم زنگ میزنه و میگه مامان ببین اون دندون لقم افتاد ..کلی قربون صدقه اش میرم و با خودم مبگم الهی بمیرم برات که تب کردی و من نبودم الانم که دندونت افتاد و باز من نبودم 

الان حالش خوبه و گلو دردش هم خوب شده و دیشب که تصویری باهم حرف میزدیم با ماجونش رفته بود نقندر( انتهای طرقبه) و داشت سوسیس کبابی با قارچ کبابی می خورد