یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

چالش هایی با یک پسر نوجون

در اتاقش رو باز می کنم و با یک ظرف شاهتوت سیاه میرم داخل 

+ میشه از اتاقم بری بیرن

_ برات شاهتوت اوردم پسرم( صورتش رو می بوسم)

+چرا اینکار رو می کنی؟( در حالی که داره با پشت دست جای بوسه رو پاک می کنه)

_ اخه دوستت دارم

+ ولی من دوستت ندارم 

_اشکالی نداره ولی من عاشقتم .خسته شدی؟ ( با دستم پاهای لاغرش زو نوازش می کنم)

+ میشه نازم نکنی..اره خسته شدم نمی دونم چرا همه اش خسته ام

_ خب اخه هیچ فعالیتی نداری همه اش دراز کشیدی و داری درس می خونی موقع استراحت هم بازم دراز می کشی و موبایل دست می گیری( موهاش رو ناز می کنم)

+خب چی کار کنم ؟ ( دستم رو از روی سرش می کشه بیرون) درضمن نازم نکن و برو بیرون

_ می خوای بری شنا همین استخر انتهای کوچه .راهی هم نیست..یکساعت برو حال و هوات عوض بشه

+نخیر نمی رم ..تو هم برو بیرون و اینقدر هی منو ناز نکن

_ باشه قربونت بشم ( محکم بغلش می کنم و می بوسمش)

+ منم دوستت دارم ( دستاش رو دورم حلقه می کنه) ولی بوسم نکن 

محکم تر ماچش می کنم و میام بیرون 

باصدای بلند میگه کاش ستی زودتر برگرده تا دیگه اینقدر هی نیای سراغ من

بلندتر میگم عاشقتم 

می خنده و در اتاقش رو می بنده

نظرات 6 + ارسال نظر
ریحانه یکشنبه 20 مرداد 1398 ساعت 15:38

عزیزممممم خدا حفظش کنه صبر جمیل هم به شما بده :)))

پریا سه‌شنبه 22 مرداد 1398 ساعت 09:03

وای پریسا جون اینجوری میگی میترسم!! یعنی من در آینده میتونم از پس این رفتارا بر بیام؟!!
البته پسر خواهر من اینجوری نبود!! میتونم امیدوار باشم آیا؟!!

نترس پریا جان همه مثل هم نیستن ..درسته اقایون یک سری اخلاق های مخصوص به خودشون دارن ولی تفاوت هاشون هم زیاده مثل ما خانوما که کلی تفاوت داریم باهم
منم کلی پسر همسن و سال سپهر می شناسم که مهربونیشون و محبت شون رو خیلی خوب بروز میدن
سپهر از همون کودکی همینحوری بود یادم میاد از پنج سالگی به بعد دیگه نمی ذاشت کسی ببوسدش و فورا جای بوس رو پاک می کرد و اخم و تخم می کرد
امیدوار باش
ولی یک دختر هم بیار, برای روز مبادا میگم

گندم چهارشنبه 23 مرداد 1398 ساعت 01:57 http://minima.blog.ir

سلام خیلی وقت بود نیومده بودم خدا رو شکر می نویسی الان هم بیدار خوابی باعث شد پیدات کنم .
خدا پسرت رو حفظ کنه با مهربونیات خفه اش نکن .
دیالوگ فیلم بود .

سلام گندم جان خوشحال بیدار خوابی تو رو کشونده اینجا
فکر کنم امسال خیلی پرکارتر هم باشم چون احتمالا کلی چالش با یک پسر پشت کنکوری خواهم دلشت و نیازم به نوشتن و خالی شدن بیشتر بشه

فرزانه چهارشنبه 23 مرداد 1398 ساعت 13:43

وای پری، دقیقا این خاطراتت رو میخونم و یاد برادرکم می افتم، یاد روزهای نوجوونیش و همه ی اون تلخ بودناش که واقعا فقط برای حفظ ظاهر و غرور و ... بود
این روزها هم شیرینه پری، همش بعدها میشه خاطره که براش تعریف کنی و با هم بخندین... محمدجواد ما البته همش میگه نهههههه حالا اینقدرا هم تلخ نبودم...

هوفففف فرزانه
فقط امیدوارم بعدا مثل محمد جواد بشه

Eli جمعه 1 شهریور 1398 ساعت 06:18

من مادر نیستم هیچ وقتم فکر نکنم مادر شم واقعا مادر بودن فرایی توانایی انسانه ی قلب بزرگ نی خواد که متاسفانه من ندارم

نه اینقدر بزرگ و پیچیده نیست
تواناییش خود بخود میاد جوری که خودت هم باور نمی کنی تو همون ادم دیروز باشی

چه پسر خوبی و چه مادر مهربونی.

چقدر زود گذشت سال های دهه 80.

ملی خاطره دارم.

در پناه حق باشید.

ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد