یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

کودک تراپی

هی میرم و وویسی که زهرا از پسرش برام فرستاده و توش به مامانش اصرار داره واسه من نامه بنویسه رو گوش میدم و هی ذوق می کنم

نامه اش هم اینجوری شروع میشه خاله پریسا، آرش. همینقدر مختصر و مفید... نمیرم براش خداییش 

عاشق دنیای بچه گونه ام و دلم برای کودک تنگ شده. یک کوچولویی که بغلش کنم و باهاش بازی کنم و ترجیحا بغلی هم باشه

حیف که آرش کیلومترها ازم فاصله داره وگرنه هر روز اونجا بودم

یک رفیق شفیق هم اینجا دارم که بتازگی زایمان کرده ولی باز بخاطر ملاحطات کرونایی کمتر میرم پیشش بهش میگم شانس آوردی کروناست وگرنه هر روز اونجا بودم و مدام بغلش می کردم و بو می کشیدمش


یک‌جایی وقتی زیادی توریستی میشه اون حس آرامش رو بهت نمیده و همه تورو به چشم یک طعمه می بینن که بشه ازت پول درآورد 

خودم ترجیح می دادم برم سمت قشم یا چابهار البته که احتمالن اون جاها هم الان خیلی توریستی شده باشن چون تبلیغ توزهاشون رو زیاد می بینم 

واسه مسافرت دوست دارم خودم برم کشف کنم و بین مردم بچرخم و خودم مسیرها رو و نقاط بکر رو پیدا کنم و خیلی با تور لیدر حال نمیکنم

البته توی سفر اخیر تورلیدری در کار نبود ولی هرجا پا می ذاشتی کلی آدم دوره ات می کرد که بزار ازت عکس بگیرم. یعنی حالم از هرچی عکس هست دیگه بهم می خوره

بهترین قسمت سفر اون دوچرخه سواری کنار ساحل بود که می‌شد رکاب بزنی و از جمعیت دور بشی و بعد یکجای دنج و خلوت کنار ساحل پیدا کنی و چند دقیقه در سکوت و آرامش از زیبایی بی حد این آب زلال لذت ببری

تا الان چهارتا از همراه هامون علائم دار شدن و خودشون رو قرنطینه کردن البته که فعلن سبک گرفتن شاید چون سه تا دوز رو هم زده بودن و امیدوارم همینجور سبک براشون بگذره

سپهر هم گاهی تک سرفه داره و نمی دونم بزاریم به حساب کرونا یا نه ولی خب به هرحال خونه هست و از خونه بیرون نمیره

درسته که همه اش توی محیط های سرباز  بودیم و پاساژ و مرکز خرید نرفتیم ولی موقع برگشت فرودگاه خیییلی شلوغ بود و جمعیت خیلی زیادی بهم چسبیده بودن تا نوبت پروازشون برسه


از دست این کرونا نمیشه  یک سفر با خیال راحت و بدون استرس برگزار بشه هوففف

خاطره

با یک اکیپ از دوستان ستایش این سفر رو رفتیم و یک قسمت از سفر کنار ساحل نشسته بودیم و چای می خوردیم و دخترها هم کنار آب شن بازی می کردن تا اینکه هوس کردن با یکی از آهنگ های آرش برقصن و بقول خودشون دابسمش درست کنن. یکی از دخترها اومد و گفت میشه یک کدوم تون بیاین از ما فیلم بگیرین. همین موقع یکی از مامان ها رو کرد به سپهر و گفت سپهر جان میشه شما زحمت بکشی و خب سپهر هم که توی رودربایستی مونده بود پاشد رفت فیلم گرفت و وقتی برگشت دم گوش من گفت این سمی ترین حرکتی بوده که در طول عمرش دیده و تازه ازش فیلم هم گرفته

با اینکه اولین بار بود با این اکیپ سفر می رفتم ولی خیلی خوب بود و خوش گذشت و همگی ملاحصات یک سفر دسته جمعی رو رعایت می کردن به دخترها که خیییلی خوش گذشت و مطمئنم کلی خاطره ی خوب باهم ساختن

توی گروه خانوادگی مون ،ستایش هر روز کلی عکس از سفر می ذاشت و روز دوم دایی ممر جان توی گروه نوشت پریسا لطفا اون موبایل رو از دست دخترت بگیر که ما رو سرویس کرد. البته بماند که ماجون و داداش خارجی فورا مخالفت کردن و گفتن ستی بازم عکس بزار ولی سپهر یک بیگ لایک واسه دایی ممرش فرستاد و بعدم در گوش من گفت خداییش راست میگه و من حالم بد شد از بس ستی هی عکس گرفت و عکس فرستاد 

بعضی از کارهای سپهر کپی دایی جونش هست ایشششش


روتین زندگی

چند روز پیش ترها جشن تولد ستی رو با حضور پنج تا از دوستاش برگزار کردیم و دقیقا آخر شبش گفت کاش زودتر دوباره تولدم بشه

دوتا از دوستاش قدهای بلند و هیکل درشتی دارن و وقتی سپهر از اتاقش بیرون و اومد و دیدشون یواشکی به من گفت اینا همه شون همکلاسی ستایش هستن گفتم آره و جواب داد وااای ولی انگار یکی دوتاشون از من هم بلندتر هستن

البته علاوه بر اینکه اونها ماشالله بلند بالا بودن خب سپهر و ستایش من هم خیلی ریزه میزه هستن و  این باعت میشد اونا بلندتر و درشت تر هم بنظر بیان

ستایش سه تا معلم برای دروس مختلف داره و چند روز پیش بهم میگه معلم ریاصی مون خیلی شبیه داداش هست همونقدر بی نمک و منطقی و اعصاب خورد کن تازه عین داداش هم لاغره و چیزی نمی خوره و عاشق ریاضی هم هست و بنظرم بهم میان و کاش باهم ازدواج کنن. نگاهش کردم و با تعجب گفتم ازدواج کنن و جواب داد آره دیگه حالا درسته خانوم معلمم چند سالی از سپهر بزرگتره ولی این اصلن مهم نیست مهم اینه که با هم تفاهم دارن و مهم تر اینه که من میشم خواهرشوهر خانوم معلم و بعد بک لبخند رضایت از ته دلش زد. بهش گفتم لطفا تخیلاتت رو برای خودت نگه دار و چیزی جلوی داداشت نگو  وگرنه مطمئنم دعواتون میشه. در حالی که آه می‌کشید جواب داد حیف که اخلاق نداره وگرنه ایده ی خوبی می شد اگر داداش همکاری می کرد


دوز بوستر زدم اونم اسپایکوژن 

قراره بریم سفر و همگی سه تا دوز زدیم البته بغیر از ستی که دوتا دوز زده و امیدوارم مشکلی پیش نیاد 

برادرزاده کوچیکه همون که هنوز از نزدیک ندیدمش وقتی تلفنی با من حرف میزنه منو پییسا صدا می کنه اونم با ته لهجه ی آلمانی و من دلم ضعف میره. کاش میشد بغلش کنم 


موهام

موهام رو خیلی وقت بود کوتاه نکرده بودم و دیگه تا کمرم رسیده بود یکدفعه تصمیم گرفتم برم کوتاه کوتاه بکنم

اولش زنگ زدم به یک خانوم ارایشگری که مدت ها بود توی اینستاگرام کارهای کوتاهی اش را دنبال می کردم و خانوم منشی فرمودن سمیرا جون وقتشون تا آخر 1400 پر هست و می تونم برای آخر فروردین بهتون وقت بدم و درضمن قیمتشون هم 550 هزار تومن هست. همین که گوشی رو قطع کردم فورا آتفالوش کردم. آخه مگه چه خبره تازه اینجور هم سرش شلوغ بود. من اگر می خواستم از جراح قلب وقت بگیرم زودتر بهم نوبت می داد تازه اینی که میگم وقت نداشت، اول دی ماه بهش زنگ زده بودم. هیچی دیگه دوباره شروع کردم پرس و جو کردن واسه یک آرایشگر خوب که موهام رو بعد سالها بدم دستش و با یوگین جون( آدم یاد یوگی و دوستان میوفته) آشنا شدم و دیروز  از این کله ی شهر کوبیدم رفتم اون کله ی شهر و موهام رو کوتاه کردم و الان حس سبکی دارم البته دلم کوتاه تر می خواست یوگین جون با لهجه ی خاصش فرمودن دیگه بیشتر از این کوتاه کنم شبیه مامی ها(منظورش مادربزرگ ها) میشی و بزار این مدلی برات کوتاه کنم که جوونتر بشی :))


چند روز پیش ترها دایی ممر اومده بود خونه مون و یک نگاهی به درخت کریسمسی که ستی با کمک ریسه های سبزرنگ روی دیوار اتاقش درست کرده بود انداخت و یک نگاهی هم به جورابی که پایین درخت گذاشته بود کرد و سرتکون داد و گفت دایی جون اگر بابانوئل توی این جوراب برات نریده بیار بده من برات برینم. بعد از این بیانات گهربار دایی جان، ستی فورا جوراب و رو جمع کرد و درخت بیچاره رو هم فرداش از روی دیوارش کند. البته بماند که سپهر یک لبخند رضایت روی لباش بود و مطمئنم توی دلش داشته دایی جانش رو تحسین می کرده


دایی جان خودم هم بعد از شش ماه اقامت در بلاد کفر و بازدید از فرزندانش دارن برمی گردن و مامانم هم میاد که برادرش رو ببینه و خلاصه که روزهای خوشگلی پیش رو دارم دلم برای دورهمی هامون تنگ شده بود


درد مشترک

آدم ها همدیگه رو توی شرایط مشابه بهتر درک می کنن مثلن اونی که بچه ی کوچیک داره یک تازه مادر رو بهتر می فهمه و درک می کنه همون آدم وقتی چندسال می گذره و بچه اش نوجوان میشه درکش از یک تازه مادر و پدر کمتر میشه و یکی شبیه خودش رو بهتر می فهمه... این موضوع توی بیشتر زمینه ها هست مثلن زمانی که ستی در حال درمان بود من بیشتر و عمیق تر حال خانواده های شبیه به خودم رو می فهمیدم و عمیق تر درک شون می کردم... تو هرمرحله از زندگی هی با خودم میگم یادم بمونه اینجا چه حسی داشتم تا بعدا که سالها گذشت بتونم اون آدم در شرایط مشابه الان خودم رو درک کنم ولی راستش وقتی توی همون موقعیت هستم خیلی بهتر و بیشتر درک می کنم و می فهمم و انگار کذشت زمان یک غباری روی اون حس می کشه

همه ی اینا رو گفتم که بگم الان بیشتر و عمیق تر مهاجرت و دوری و غم حاصل ازش رو حس می کنم تازه هنوز این اتفاق نیوفتاده ولی چون می دونم بزودی قراره بیوفته زیادی با آدم های مشابه همزاد پنداری می کنم

به لطف شرایط عالی کشورمون دیگه هر ایرانی توی خانواده اش یکی رو داره که مهاجرت کرده باشه و حتما حس و حال اونی که رفته و اعضای نزدیک خانواده اش که موندن رو دیده و چه حس تلخی هست.... مگه آدم از زندگی چی می خواد جز اینکه آرامش داشته باشه و در کنار اونایی که دوست شون داره زندگی کنه و روال عادی زندگی رو از نزدیک ببینه و لمس کنه منظورم اینه از نزدیک بچه اش رو، نوه اش رو، برادرزاده اش رو، خواهرزاده اش رو، دختردایی اش رو، دختر عمه اش رو، پسرعمویش رو، پسرخاله اش رو،.... ببینه و لمس شون کنه بزرگ شدن شون رو شادی ها شون رو غم هاشون رو کنارشون باشه  اصلن هروقت دلش گرفت بره سراغ محله ی کودکیش و توی کوچه پس کوچه هاش و با آدم های مشترک اون دورانش خاطره بازی کنه

چقدر حیف هست که از همه ی اینا محروم میشیم کاش بجای فکر کردن و نقشه کشیدن واسه زاییدن ملت یک فکری میشد که این ملت اینقدر خودشون رو به در و دیوار نکوین که هرطور شده از اینجا برن کاش واسه همین هایی که هستن یک فکری میشد که بمونن

همیشه با خودم فکر می کنم کاش موقعی که دوتا بچه هام خواستن برن نگران من و پدرشون نباشن کاش با خیال راحت و بدون نگاه به پشت سرشون برن و دلشون رو اینجا جا نزارن کاش بندی اونا رو از پشت نکشه کاش اونجا خوشحال باشن شاید لازمه اش این باشه که اون موقع مادیگه نباشیم 


مدرسه

دیدین بعضی وقت ها آدم حرف زدنش نمیاد این مدت من اینجوری بودم و البته که خب اگر می خواستم حرف بزنم فقط غر بود که ترجیح دادم توی دلم غرها رو بزنم... به طرز عجیبی برای خرید هرچیزی باید دو دوتا چهارتا کنم و هی باید لیستم رو کوچیک و کوچیک تر کنم تا بشه تا پایان ماه دووم آورد... آخرش هم غر زدم. ولش کن بیخیال

ستایش امروز واسه دوساعت رفت مدرسه و اینقدر ذوق و هیجان داشت که کیفش رو از دو روز قبل چیده بود حتی قمقمه اش رو هم از دو روز قبل آب کرده بود. یادش بخیر که یک زمانی آرزو می کرد مدرسه تعطیل بشه و بیشتر بخوابه ولی الان دلش لک زده برای مدرسه

از یک هفته قبل که بهمون اعلام کردن دوشنبه ها ساعت ده تا دوازده نوبت کلاس ششم یک هست که بیاد مدرسه و البته که اجباری نیست. من بفکر افتادم که واکسن ستی رو بزنم

خب ستی متولد بهمن 88 هست و همون مهرماه که اعلام کردن متولدین 88 به بعد می تونن واکسن بزنن به پزشکش پیام دادم و اون گفت صبر کنم تا 12 سال ستایش کامل بشه.. اما خب الان که کمتر از یک ماه و نیم مونده به تولد 12 سالگی ستایش و اینکه قرار شد دوساعت در هفته بره مدرسه،دوباره با آقای دکتر مشورت کردم و اینبار ایشون گفتن چون می خواد بره مدرسه بهتره که واکسن بزنه و این شد که ستی هم دوز اول سینوفارم رو زد و امروز هم رفت مدرسه

بعد از مدت ها حضوری رفتم خدمت آقای دکتر برای مشورت و از شنیدن این خبر که می خوان مهاجرت کنن به آمریکا کلی ناراحت شدم البته برای خودشون که خیلی خوشحال شدم ولی دلم برای خودمون و ایران سوخت... حیف از این همه آدم خوب و مفید که دارن می رن

راجع به واکسن گارداسیل هم باهاشون مشورت کردم و حالا سر یک فرصت که کمتر غرغرو بودم و اخلاقم سرجاش بود میام و توصیح میدم

حالا امروز هم که ستی رفت مدرسه هوا بشدت آلوده بود البته که هوا اکثر روزها آلوده هست و تعداد روزهای تمیز بودنش انگشت شمار شده


برشی از زندگی

پدر و پسر نشستن کنار هم و دارن یک کلیپ طنز می بینن و می خندن و من هم رو به رو شون نشستم و یکدفعه میگم چقدر شمادوتا شبیه هستین آخه. سپهر میگه البته فقط ظاهری دیگه و همسرجان جواب میده برو  زاقارت یک نگاه به پرو پاچه ی خودت و من بکن و بعد حرف بزن (دوتاشون روی تخت نشستن و پاهاشون رو دراز کردن و هر جفت شون شلوارک پاشون هست) سپهر یک نگاهی می اندازه و می خنده و من قربون پاهای سوسک لنگی اش میرم و سپهر جواب میده مهم اون چیزی هست که اینجاست (با انگشتی به سرش اشاره می کنه) همسر جان میگه اخه شریف رو با امیرکبیر مقایسه می کنی؟! برو بچه... بلافاصله میگم البته برق هم با متالورژی قابل قیاس نیست و همسرجان رو می کنه به من و میگه تو الان توی تیم من هستی یا اون و جواب میدم نگاهش کن وقتی می خنده چه خوشگل میشه... سپهر غش می کنه از خنده... همسرجان میگه اخه اون چشمایی که موقع خنده یک خط میشه و ریز هست کجاش قشنگه باز منو بگی یک چیزی.... یکدفعه جدی میشم و میگم واااا بچه ام چشمای به این درشتی داره خواهشن چشماش رو با خودت مقایسه نکن... همسرجان بلند میشه و درحالی که داره از اتاق بیرون میره میگه تو هم که همه اش طرف بچه هات رو بگیر... مبگم بچه هامون درست تره عزیزم... سپهر که دیگه ریسه رفته از خنده خطاب به من میگه خب دیگه تو هم از اتاقم برو بیرون که کار دارم


به ستی گفتم موافقی شبی دوتا دونه از سوال های هوش رو باهم یک نگاهی بهش بندازیم و ببینیم چه مدلی هست و با لب و لوچه ی کج قبول می کنه و لپ تاپ رو میارم و با سوال های هوش ادبی و کلامی شروع می کنیم تا من دارم روی گزینه ها فکر می کنم فورا جواب رو با استدلال میگه و میره سراغ سوال بعدی و همینجور تا ده تا سوال رو جلو میره و همه شون رو هم درست میگه با تعجب نگاهش میکنم و میگم واووو خیلی عالی بود میگه فکر نمی کردی اینقدر باهوش باشم. فورا دست و پام رو جمع می کنم و میگم نه منطورم اینه که خیلی خوب بودی پس چرا توی آزمون حل شون نمی کنی و جواب میده چون حوصله اش رو ندارم

پ. ن: البته که سوال های هوش فضایی اش رو نتونستیم حل کنیم و ستی لپ تاپ رو بست و گفت دیگه کافیه، بقیه اش مزخرفه 

آزمون

امسال ستی رو آزمون های قلم چی تبت نام کردم تا واسه آزمون ورودی مدارس آماده بشه و خب طبق روال همیشگی که امتحان های بچه ها رو توی تقویم خونه یادداشت می کنم الان هم همه ی امتحان ها رو توی تقویم یادداشت کردم و جمعه درمیون هم نوشتم آزمون قلمچی. سپهر نگاهی به تقویم انداخت و گفت وااای از جمعه و قلمچی حالم بهم می خوره. ااخه خودش سال آخر تمام جمعه ها آزمون داشت یا گزینه ی دو یا قلمچی یا آزمون جامع، که البته همه ی آزمون ها رو مدرسه براشون برگزار می کرد... چقدر مزخرف بود سال آخر 

این آزمون های جمعه درمیون ستی یک قسمت هوش هم داره یعنی یکسری سوال علوم و ریاصی و فارسی و هدیه و اجتماعی داره و در آخر هم هوش ادبی و هوش ریاصی و هوش فضایی و هندسی داره و ستایش به این قسمت هیچ وقت جواب نمیده و استدلالش هم اینه که خسته میشه و خیلی سوال ها زیاد میشن و بعدم چون نمی خواد بره تیزهوشان پس لازم نیست جواب بده

منم بهش سخت نمی گیرم و میگم اوکی جواب نده

امسال یک مقدار واسه درس خوندن بیشتر بهش سخت می گیرم و کارها و تکالیفش بیشتر شده و سعی می کنم برای جبران این موضوع تا جایی که بشه عصرها و آخر هفته ها یا پارک ببرمش یا با دوستاش قرار گردش بزارم و وروجک هم دست منو خونده و بعضی وقت ها میگه این هفته کم رفتیم ددر و دودور و من بخوام آزمون بدم انرژی ندارم گفته باشم 

یکی از جاهای مورد علاقه اش خانه ی بازی اوپال هست 


مرور خاطرات

اینروزا دنبال یک مدرسه ی خوب واسه ی ستایش هستم سال دیگه هفتم میشه و وارد مقطع دبیرستان میشه همینجور که از این و اون پرس و جو می کنم و سایت های مدارس رو بالا و پایین می کنم یکدفعه یادم میاد که هشت سال پیش هم برای سپهر همین مسیر رو طی کردم و آرشیو سال 92 رو مرور کردم و کلی خاطره برام زنده شد و دلم برای خیلی چیزها تنگ شد حتی برای این غرهای سپهرhttps://kidcanser.blogsky.com/1392/09/01/post-4/ هم تنگ شده خلاصه که هی بالا و پایین کردم تا رسیدم به آبان 92 و دیدم اون موقع هم دقیقا همین آبان ماه دغدغه ام پیدا کردن مدرسه بوده و چه حیف که کامنت ها دیگه نیستن

هنوز هم همون معیارها رو برای مدرسه دارم با این تفاوت که چون نزدیک به خونه مون مدرسه ی خوبی پیدا نمی کنم احتمالن باید بیخیال آیتم نزدیک بودن مدرسه بشم

فعلن خرد و کوشش و  ربانی رو پیدا کردم حالا باید بیشتر تحقیق کنم

پ. ن1: مامان و بابا برگشتن مشهد و ستایش موقع خداحافظی اینقدر گریه کرد که نفسش بالا نمیومد. میگم مادرجان باز می بینمشون و ماجون قول داده برای تولدت بیاد ولی آروم نمی شد و آخرش گفتم  تو چجوری می خوای از ایران بری وقتی واسه دو سه ماه اینقدر بی تابی می کنی

پ. ن2: مامان و بابای همسرجان این جمعه قراره بیان پیش مون آخه وقت دکتر دارن.خلاصه که تنهایی مون زیاد دوام نمیاره و دوباره یکی مهمون مون هست