یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

دست هایش

مامان رفت پیش داداش خارجی و بعد از سه سال با نوه هاش تجدید دیدار کرد 

عکس العملشون خیلی دیدنی بود، رفتن پشت مامانشون قایم شدن و با تعجب گفتن از ایران اومدی

دفعه ی قبلی کوچیکه سه ماهه بود و بزرگه دوسال و نیمه. موقع خداحافظی دفعه ی پیش، بزرگه با گریه به مامانم گفته بود نرو توی موبایل و امروز که همو دوباره دیدن مامانم بهش گفت دیدی از توی موبایل اومدم بیرون

این صحنه ها رو زنداداش جان با موبایلش صبط کرده بود و من با دیدن این صحنه کلی اشک ریختم (نمی دونم چرا اینقدر احساساتی شدم)

و اما مامان... توی این سه سالی که داداش ندیدتش خیلی تغییر کرده کلی وزن کم کرده و از پشت که نگاهش می کنی یک کم خمیده شده، دست هاش منو یاد آقاجون (پدر مامان) خدابیامرز می اندازه . برام پیغام گذاشت با اینکه بهم گفته بودی و توی موبایل هم می دیدمش ولی بازم جاخوردم

هییییع از این گذر عمر

زنداداش یک عکس از مامان و دوتا دخترها گذاشته و توی این عکس دست های کوچولو و چروکیده ی مامان توجه ام رو جلب می کنه و باز اشکم سرازیر میشه


نسل جدید

+ امروز سرکلاس خود مراقبتی معلممون یک چیز عجیب گفت

_ چی گفت؟

+ تعریف کرد که یک دختر چهارده ساله تولدش بوده و چکمه ی بلند پوشیده بوده با یک پیراهن کوتاه و این تیکه از پاش (با دست به بالای زانوش اشاره می کنه) دیده می شده و بعد عکس از تولدش توی اینستاگرامش گذاشته و اینجوری خودش رو مورد قضاوت قرار داده و پدربزرگش براش کامنت گذاشته که این چه لباسی هست که پوشیده. فکر کن خانوم معلم می گفت کار دختر اشتباه بوده ولی من و خیلی از همکلاسی ها فکر می کنیم که کار پدربزرگ اشتباه بوده که واسه لباس پوشیدن یکی دیگه نظر داده

_ خب حالا به چه نتیجه ای رسیدین؟

+ هیچی چندتا از بچه ها گفتن بنظرشون کار پدربزرگ اشتباه بوده ولی خانوم معلم خود مراقبتی  همچنان معتقد بود اشتباه از دختر بوده که با این طرز لباس پوشیدن خودش رو مورد قضاوت قرار داده 

_ منم با تو و دوستات موافقم 

پ. ن:  یک تفاوتی که بین بچه های الان با زمانی که خودم مدرسه میرفتم می بینم این هست که براحتی هر حرفی رو قبول نمی کنن و شجاعت و جسارت اظهار نظر دارن و معتقدم این برمی گرده به تربیت نسل جدید یعنی ماها بعنوان والد که نخواستیم بچه هامون همینجوری بدون چون و چرا هر چیزی رو قبول کنن


قلبم مچاله شد

دیگه بیست سالش هست و درستش اینه بزارم خودش بتنهایی با حقایق زندگی روبرو بشه و مشکلاتش رو حل کنه 

فقط وقتی ازم پرسید بنظرت خیلی ضعیفم که موقعی که دارم اینا رو برات تعریف می کنم اشک توی چشمام جمع میشه و بغصم رو بزور قورت میدم که  گریه نکنم، جواب دادم ابدا گریه کردن نشونه ضعف نیست و طبیعیه که وقتی یک آدم خیلی ناراحت باشه بخواد گریه کنه و این یک باور غلط هست که مردها گریه نمی کنن

هرچند بازم بغضش رو قورت داد و گفت ترجیح میده تنها باشه و منم از اتاقش اومدم بیرون 


فکر کنم با یکی از دوستاش درد و دل کرد و خب یک کم آروم تر شد 

کلن بزرگ ‌شدن و مواجه با دنیای واقعی آدم بزرگ ها هم درد داره و هم لذت بخشه، لذت بخش بودنش مال اون قسمت هست که کلی تجربه کسب می کنی و رویین تن میشی


روتین زندگی بعد از دوسال

سپهر از شنبه حضوری شد انگار دانشگاه از طرف وزارت علوم تحت فشار قرار گرفته بود و زودتر از برنامه ای که قبلن اعلام کرده بود (بعد از عید فطر) حضوری شد

هفته ی شلوغی داشتم هم سپهر هنوز بهترین مسیر برای رفت و آمد به دانشگاه رو پیدا نکرده بود و من صبح ها اونو تا مترو می رسوندم و هم ستی رو باید می بردم مدرسه و برمی گردوندم و گاهی این صبح رسوندن سپهر و ستی باهم تداخل پیدا می کرد

از دیروز دیگه سپهر خودش میره ،بالاخره باید سعی و خطا کنه تا بهترین مسیر رو پیدا کنه، صبح ها چون عجله داره و کلاسش هفت و چهل و پنج شروع میشه یک کم پیدا کردن راهی که هم مقرون بصرفه باشه و هم سریعتر برسه سخت بود ولی دیگه بزرگ شده خودش باید راهش رو پیدا کنه و از دیروز اعلام کردم دیگه تورو نمی تونم تا مترو برسونم خودت یک کاریش بکن

مامان دو روزه اومده بود تهران چون وقت سفارت داشت و اگر ویزا بهش بدن نیمه ی اردیبهشت میره پیش نوه ها و پسر جانش و خب جور کردن مدرک و بردن و آوردن مامان با من بود

کارهای مامان تموم شد و برگشت

و از دیروز من برگشتم به همون روتین دوسال قبل و چقدر زندگی اینجوری لذت بخش تر هست

و البته که چون معنی نمیده زندگی یکدفعه با تمام صورتش بهم بخنده و باید همیشه یک جای کار بلنگه. با جناب همسر بحث ریزی فرمودیم و الان به خونش تشنه هستم و قهریم

حالا که در آرامش روی کاناپه نشستم و غذام رو هم بار گذاشتم و منتظرم تا ساعت یک بشه که برم دنبال ستی، گفتم بیام اینجا رو آپدیت کنم بلکه این ذهنم آروم بگیره و کمتر فکر و خیال کنم و بحث رو مرور کنم و حرص بخورم 

ایششششش بهش اصلن 



مدرسه

راستش از شنیدن خبر باز شدن مدارس هم خودم و هم ستی کلی ذوق کردیم.البته توی بهمن ماه و قبل از اوج گرفتن اومیکرون مدرسه ی ستی اینا دو روز در هفته به مدت سه ساعت باز بود و هرکس که مایل بود می تونست حضوری بره و کلاس ها هم آنلاین و هم حضوری بودن

ولی خب از امروز رسما باز شدن و فقط حضوری هستن و باتوجه به واکسینه کردن بالای پنج ساله ها، من فکر می کردم حداقل هفتاد درصد بچه ها واکسن زده باشن ولی با کمال تعجب متوجه ‌شدم اکثریت واکسن نزدن و نمی خوان هم بزنن 

بامزه این بود که توی گروه اعتراض هم می کردن که اگر اتفاقی برای بچه هامون بیوفته مدرسه مقصره 

نمی دونم چرا نمی تونم ضد واکسن ها رو بفهمم 

کاش شرط حضور دانش آموز در مدرسه رو واکسن زدن می گذاشتن تا حداقل اینجوری برای بچه هایی که واکسن زدن ایمنی بیشتری ایجاد بشه 

کلاس ستی شانزده نفر هست و از این شانزده نفر شاید فقط شش نفر واکسن زدن 

چرا اینقدر برام عجیبه این قضیه؟!

یکی از مامان ها نوشته بود مدرسه تعهد بده مشکلی واسه یش نمیاد اونوقت من بچه ام رو می فرستم 

حوصله ی بحث با همچین آدم هایی رو نداشتم ولی خیلی دلم می خواست بهش بگم تو خودت سلامتی دخترت واست مهم نیست و واکسن نزدی و تازه مسافرت و مهمونی هات هم به راه بوده چرا اونوقت از مدرسه انتطار داری

البته خوشحال میشم اونایی که واکسن نزدن مدرسه نرن خب اینجوری واسه ستی ایمن تر هست 

ولی مطمئنن وقتی قرار باشه کلاس ها فقط حضوری باشن آخرش واکسن نزده ها هم می رن مدرسه 

هوفففف واقعا 


دانشگاه امیرکبیر از بعد از عید فطر حضوری میشه و سپهر بالاخره بعد از چهار ترم می تونه بره دانشگاه 


دایی ممر جان

برام پیام فرستاده تا مشهد هستی فلان کار و فلان کار رو انجام بده و میگم عزیزم کمتر از یک هفته مونده به عید و این کارهای اداری الان انجام نمیشن.. باز ادامه میده و کارها رو ردیف می کنه و من دیگه جواب نمیدم. نیم ساعت بعد برام پیام میزاره من الان با بام بامم بودم؟ خیلی خری خواهر گلم..... می خندم و میگم آخه حرف مفت زیاد میزنی

دوباره برام پیام داده برو از طرف من فلان چیز رو برای عروس جان بخر و میگم باشه. دوباره پیام میده لطفا اینش فلان طور باشه و قیمتش هم اینجوری باشه و فلان چیز رو هم داشته باشه. گفتم خودت داری میای مشهد. خب دو ساعت وقت بزار و خودت برو بگیر. جواب میده یادم باشه به عروس جان بگم تو خوشت نیومد براش کاری انجام بدی و خواهرشوهر بازی درآوردی

الان هم براش پیام گذاشتم کی راه میوفتین؟ جواب داد هر وقت صلاح بدونم و مگه باید ریز جزئیات زندگیم رو برات بگم... می خندم و میگم خب بعنوان خواهر بزرگتر باید بدونم کی قراره بیاین و کاش پنجشنبه صبح راه بیوفتین که تا شب اینجا باشین و جواب میده اینم به عروس جان میگم که تو توی زندگیمون دخالت می کنی و برامون برنامه ی سفر می ریزی... می خندم و میگم خیلی خری داداش گلم

پ. ن1 : از روزی که اومدم مشهد هوای گرم که احتیاج به مانتوی خنک تابستونی داره تا هوای بسیار سرد که نیازمند پالتو هست رو تجربه کردم. کلن این موقع از سال دمای هوا خیلی متغیر هست. در حال حاضر هم هوا سرد و بارونیه 

پ. ن2: از آخرین روزهای کرونایی و آنلاین بودن بچه ها ( یعنی امیدوارم آخرین روزهاش باشه و سال دیگه آنلاین نباشن) نهایت استفاده رو  کردم و از نیمه ی اسفند، تعطیلات عیدم رو شروع کردم و اومدم مشهد


آشنا پنداری

اینروزها اون تیکه ویدئو از یک سرباز اوکراینی که زیر آتیش رگبارها داره برای پدر و مادرش فیلم خداحافظی ضبط می کنه و بهشون میگه دوستشون داره از ذهنم بیرون نمیره 

گفته بودم که با آدم هایی با شرایط مشابه خودم سریع ارتباط روحی می گیرم و خودم رو می ذارم جاشون و راستش اینروزها بیشتر از همه با مادرهای سربازها حس همدردی دارم فرقی هم نمی کته چه اینور جبهه چه اونورش... یکسری سیاستمدار دیوانه و تشنه ی قدرت برای هم خط و نشون می کشن و این وسط کلی زندگی ها از هم می پاشه و کلی آدم عزادار عزیزترین هاشون میشن و زخم هایی برمی دارن که تا چند ده سال هم هنوز اثراتش هست حتی وقتی همون دوتا دیوونه از خرشیطون پایین اومده باشن و باهم دست داده باشن 

یادمه بچه که بودم حتی کلمه ی عراق بنظرم زشت و خشن بود و همه ی مردمش از نظر من آدم های بدجنس و خلافکار بودن و اصن کلمه ی عراقی دیگه ته فحش بود ولی حالا عراق شده کشور دوست و همسایه و حیف از کلی جوون ایرانی و عراقی که این وسط از بین رفتن و  چقدر هم کینه و خشونت که توی دل هامون  نسبت به هم کاشته شد در صورتی که ما مردم تقصیری نداشتیم و این بزرگترهامون بودن که خواستن باهم بجنگن

 

خاطرات

امروز با خبر فوت یک فامیل دور بیدار شدم از لحاظ نسبت خیلی دور میشه ولی برای من دور نبود و باعث شد تموم صبح ام رو با مرور خاطرات با بازماندگانش سپری کنم

پدربزرگم (بهش آقاجون می گفتیم) و برادرش (عموجان) خونه هاشون نزدیک هم بود و ما نوه های آقاجون با نوه های عموجان دوران کودکی مون رو باهم سپری کردیم و کلی خاطره از این دوتا خونه و صاحبخونه هاشون دارم هردوتا خونه حیاط بزرگی داشت و دستشویی گوشه ی حیاط بود و یک حوص کوچولو هم وسط حیاط و انتهای هردوتا حیاط هم یک پستو بود که بعنوان انباری ازش استفاده می‌شد البته انگار خیلی قبل‌تر اونجا آشپزخونه بوده و وقتی داخل خونه آشپزخونه درست می کنن اونجا میشه یک جای دنج و بامزه با در و پنجره ی چوبی که ما نوه ها بعنوان جایی واسه بازی کردن و پیدا کردن گنج ازش استفاده می کردیم هردوتا خونه یک صندلی فلزی توی حیاط داشت که مختص آقاجون و عموجان بود

چقدر توی این حیاط ها دویدیم و قائم باشک بازی کردیم حتی یادم میاد جنگ بازی هم می کردیم و یکی از حیاط ها میشد ایران و اون یکی می شد عراق و بعد هم بهم حمله می کردیم (دیگه بچه های دوران جنگ بازی هاشون همینا میشه:))

گاهی که میونه ی جاری ها خراب میشد (مادربزرگ هامون) ما رو منع می کردن از بازی کردن با نوه های خونه ی بغلی و یادم میاد اینجور مواقع یواشکی می رفتیم توی حیاط همدیگه و اگر مامان بزرگ های من (آقاجونم دوتا همسر همزمان داشتن) یا زنعمو جان  نوه های خونه ی بغلی رو توی حیاط شون می دیدن فورا میومدن توی حیاط و نوه های جاری شون رو دعوا می کردن که برن خونه ی پدربزرگ خودشون و اینجا رو شلوغ نکنن

هییییع یادش بخیر از این یواشکی بازی کردن ها

خونه ی آقاجون بعد از فوتش فروخته شد و جاش یک ساختمان جدید ساخته شد و  دوتا هوو ها رو بچه هاشون آوردن مشهد و هردوتاشون تاهمین چندسال پیش که مامان بزرگ خودم(مانی)  زنده بود در کنار هم توی یک اپارتمان باهم زندگی می کردن و الان اون یکی مامان بزرگم تنها توی اون خونه هست

ولی خونه ی عموجان همچنان پابرجاست و هروقت می رفتم بجنورد توی اون خونه و حیاطش کلی خاطراتم زنده میشد

صبحی یکی از نوه های عموجان برام یک عکس از این سه تا جاری فرستاد که کنار هم روی بالشت های سورمه ای رنگی نشستن و به یک پشتی قرمز که روش تور سفید هست تکیه دادن و هرسه تاشون از ته دل می خندن انگار که کسی چیزی تعریف کرده باشه و این سه تا باهم خنده شون گرفته. دلم برای مانی برای اون خونه، برای زنعمو تنگ شد مامان بزرگ هم دیگه خیلی پیر و ناتوان شده و اون نشاط و سرزندگی توی عکس رو نداره

کاش قبل اینکه خونه ی عموجان فروخته بشه یا تخریب بشه بتونم دوباره برم بجنورد و ببینمش


کودک تراپی

هی میرم و وویسی که زهرا از پسرش برام فرستاده و توش به مامانش اصرار داره واسه من نامه بنویسه رو گوش میدم و هی ذوق می کنم

نامه اش هم اینجوری شروع میشه خاله پریسا، آرش. همینقدر مختصر و مفید... نمیرم براش خداییش 

عاشق دنیای بچه گونه ام و دلم برای کودک تنگ شده. یک کوچولویی که بغلش کنم و باهاش بازی کنم و ترجیحا بغلی هم باشه

حیف که آرش کیلومترها ازم فاصله داره وگرنه هر روز اونجا بودم

یک رفیق شفیق هم اینجا دارم که بتازگی زایمان کرده ولی باز بخاطر ملاحطات کرونایی کمتر میرم پیشش بهش میگم شانس آوردی کروناست وگرنه هر روز اونجا بودم و مدام بغلش می کردم و بو می کشیدمش


یک‌جایی وقتی زیادی توریستی میشه اون حس آرامش رو بهت نمیده و همه تورو به چشم یک طعمه می بینن که بشه ازت پول درآورد 

خودم ترجیح می دادم برم سمت قشم یا چابهار البته که احتمالن اون جاها هم الان خیلی توریستی شده باشن چون تبلیغ توزهاشون رو زیاد می بینم 

واسه مسافرت دوست دارم خودم برم کشف کنم و بین مردم بچرخم و خودم مسیرها رو و نقاط بکر رو پیدا کنم و خیلی با تور لیدر حال نمیکنم

البته توی سفر اخیر تورلیدری در کار نبود ولی هرجا پا می ذاشتی کلی آدم دوره ات می کرد که بزار ازت عکس بگیرم. یعنی حالم از هرچی عکس هست دیگه بهم می خوره

بهترین قسمت سفر اون دوچرخه سواری کنار ساحل بود که می‌شد رکاب بزنی و از جمعیت دور بشی و بعد یکجای دنج و خلوت کنار ساحل پیدا کنی و چند دقیقه در سکوت و آرامش از زیبایی بی حد این آب زلال لذت ببری

تا الان چهارتا از همراه هامون علائم دار شدن و خودشون رو قرنطینه کردن البته که فعلن سبک گرفتن شاید چون سه تا دوز رو هم زده بودن و امیدوارم همینجور سبک براشون بگذره

سپهر هم گاهی تک سرفه داره و نمی دونم بزاریم به حساب کرونا یا نه ولی خب به هرحال خونه هست و از خونه بیرون نمیره

درسته که همه اش توی محیط های سرباز  بودیم و پاساژ و مرکز خرید نرفتیم ولی موقع برگشت فرودگاه خیییلی شلوغ بود و جمعیت خیلی زیادی بهم چسبیده بودن تا نوبت پروازشون برسه


از دست این کرونا نمیشه  یک سفر با خیال راحت و بدون استرس برگزار بشه هوففف