امروز با خبر فوت یک فامیل دور بیدار شدم از لحاظ نسبت خیلی دور میشه ولی برای من دور نبود و باعث شد تموم صبح ام رو با مرور خاطرات با بازماندگانش سپری کنم
پدربزرگم (بهش آقاجون می گفتیم) و برادرش (عموجان) خونه هاشون نزدیک هم بود و ما نوه های آقاجون با نوه های عموجان دوران کودکی مون رو باهم سپری کردیم و کلی خاطره از این دوتا خونه و صاحبخونه هاشون دارم هردوتا خونه حیاط بزرگی داشت و دستشویی گوشه ی حیاط بود و یک حوص کوچولو هم وسط حیاط و انتهای هردوتا حیاط هم یک پستو بود که بعنوان انباری ازش استفاده میشد البته انگار خیلی قبلتر اونجا آشپزخونه بوده و وقتی داخل خونه آشپزخونه درست می کنن اونجا میشه یک جای دنج و بامزه با در و پنجره ی چوبی که ما نوه ها بعنوان جایی واسه بازی کردن و پیدا کردن گنج ازش استفاده می کردیم هردوتا خونه یک صندلی فلزی توی حیاط داشت که مختص آقاجون و عموجان بود
چقدر توی این حیاط ها دویدیم و قائم باشک بازی کردیم حتی یادم میاد جنگ بازی هم می کردیم و یکی از حیاط ها میشد ایران و اون یکی می شد عراق و بعد هم بهم حمله می کردیم (دیگه بچه های دوران جنگ بازی هاشون همینا میشه:))
گاهی که میونه ی جاری ها خراب میشد (مادربزرگ هامون) ما رو منع می کردن از بازی کردن با نوه های خونه ی بغلی و یادم میاد اینجور مواقع یواشکی می رفتیم توی حیاط همدیگه و اگر مامان بزرگ های من (آقاجونم دوتا همسر همزمان داشتن) یا زنعمو جان نوه های خونه ی بغلی رو توی حیاط شون می دیدن فورا میومدن توی حیاط و نوه های جاری شون رو دعوا می کردن که برن خونه ی پدربزرگ خودشون و اینجا رو شلوغ نکنن
هییییع یادش بخیر از این یواشکی بازی کردن ها
خونه ی آقاجون بعد از فوتش فروخته شد و جاش یک ساختمان جدید ساخته شد و دوتا هوو ها رو بچه هاشون آوردن مشهد و هردوتاشون تاهمین چندسال پیش که مامان بزرگ خودم(مانی) زنده بود در کنار هم توی یک اپارتمان باهم زندگی می کردن و الان اون یکی مامان بزرگم تنها توی اون خونه هست
ولی خونه ی عموجان همچنان پابرجاست و هروقت می رفتم بجنورد توی اون خونه و حیاطش کلی خاطراتم زنده میشد
صبحی یکی از نوه های عموجان برام یک عکس از این سه تا جاری فرستاد که کنار هم روی بالشت های سورمه ای رنگی نشستن و به یک پشتی قرمز که روش تور سفید هست تکیه دادن و هرسه تاشون از ته دل می خندن انگار که کسی چیزی تعریف کرده باشه و این سه تا باهم خنده شون گرفته. دلم برای مانی برای اون خونه، برای زنعمو تنگ شد مامان بزرگ هم دیگه خیلی پیر و ناتوان شده و اون نشاط و سرزندگی توی عکس رو نداره
کاش قبل اینکه خونه ی عموجان فروخته بشه یا تخریب بشه بتونم دوباره برم بجنورد و ببینمش
چرا دو تا زن ؟؟؟ پوووف ... البته قدیم همه چیز فرق می کرده.
نمی دونم ستاره جان
وقتی نوزده سالم بود آقاجون فوت کرد
کلن آقاجون شخصیتی شبیه پدرسالار داشت و کسی جرات نداشت ازش سوال و جواب کنه
ولی مادربزرگ من که بهش مانی می گفتیم همسر دوم شون بود و ناشنوا بود و خب با توجه به روحیات آقاجون، حدس می زنم بعنوان یک کار خیر با مادربزرگ من ازدواج کرده
کلن هم مردسالاری یا درست تر بگم پدرسالاری توی خونه اش حکمفرما بود
یک اخلاق خاصی هم داشت اونم این بود که هیچ کی حق نداشت به دوتا دخترهاش (چهارتا پسر و دوتا دختر داشت) و نوه های دخترش چیزی بگه و ما دخترهای فامیل بابت این اخلاقش کلی به بقیه ی نوه هایی که پسر بودن فخر می فروختیم
سلام
همه ما از این دست خاطرات از بچگی هامون داریم که نسل جدید درکشون نمیکنن
یادشون گرامی
ممنون آقای دکتر
سلام .تسلیت میگم بابت فوت عموجان البته اگر درست فهمیده باشم .خاطرتون برام خیلی آشنا بود من هم از عموهای مامانم و بازی با نوه هاشون و روابط مامان بزرگم وجاریهاش خاطرات فراوان دارم .هرچی سنمون بالاتر میره آدمهای حاضر درخاطراتمون تعدا بیشترشون تبدیل میشن به یه قاب عکس واین دردناکه .
ممنون الهه جان
عمو جان و آقاجون خیلی سال قبلتر فوت کردن و حالا همسرهاشون دارن یکی یکی بهشون می پیوندن
چه خاطرات دلچسبی هستن
دیگه اقتضای سن هست و به قول شما هرچی بالاتر میره تعداد قاب عکس ها بیشتر. هیییع
خدا رفتگان را بیامرزه و عزیزانتون را حفظ کنه
این خونه ها و خاطراتشون فراموش نشدنی هستند
ممنون عزیزم
روح پدرت در آرامش
سلام. چقدر توضیحاتتون برای ستاره خانم جالب بود