یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

زندگی

چند ماهی هست که همسرجان کارش رو عوض کرده و توی شرکت جدیدی مشغول به کار شده که خب از لحاظ پوشش بیمه ی تکمیلی و خدمات درمانی اش اصلن قابل قیاس با شرکت قبلی نیست و همین چندهفته پیش سپهر بطور اورژانسی آپاندیسش رو عمل کرد و  الان چند هفته هست که بین سازمان تامین اجتماعی و بیمه ی تکمیلی جدید که تازه بطور کامل هم هزینه ها رو پوشش نمیده پاسکاری میشیم و هنوز هیچ بخشی از اون هزینه ی چهل میلیونی پرداخت نشده و من تازه دارم می فهمم که چقدر اوصاع درمان و بیمه ی تامین اجتماعی مون داغون هست و اگر یک عمل ساده مثل آپاندیس همچین هزینه ای داره اونوقت عمل های پیچیده تر چقدر هزینه بر هستن و بیچاره مردم

این پنجشنبه مدرسه ی ستی جشنواره ی موسیقی برگزار می کنه که ستایش با چهارتا دیگه از دوستانش بطور گروهی قراره یک قطعه اجرا کنن ستایش با اوکه له له و یکی شون با پیانو و سه تای دیگه هم همخوان هستن این اولین تجربه ی اجرای گروهی ستی هست و براش کلی هیجان داره

توی این یکسال ستایش خیلی تغییر کرده و بزرگ شده حالا نمی دونم تاثیرات مدرسه ی جدید هست یا اقتضای سن یا شاید هم هردو 

انشاهاش توی مدرسه طرفدار داره بطوری که گاهی یک نوشته رو ازش می خوان چندبار بخونه و کلن هم نوشته هاش طنزگونه هست و اکثرا با محوریت داداش طفلی اش و خودش چند وقت پیش می گفت اینقدر از داداش توی انشاهام استفاده کردم که همه مشتاق شدن ببینش 

اشتباه کردم

باید همون موقع که بچه بود و باختن براش شکست بزرگ و عجیبی محسوب می‌شد می ذاشتم هی ببازه تا با موصوع کنار بیاد شاید تقصیر خودم هستم حتما همینطوره چرا فکر کردم چون بچه هست باختن براش غیرقابل هضم هست و بزرگ که بشه درست میشه و نذاشتم توی هیچ بازی ای ببازه

کاش میشد برگردم عقب و درستش کنم اصن کاش میشد به خیلی عقب تر برمی گشتم و بچه دار نمی شدم این بار مسئولیتش برام خیلی سنگین هست و دارم زیرش له میشم 

خودم مقصرم حتما کوتاهی از من بوده الان هم هرکاری می کنم نمی تونم کمکش کنم اصن نمی فهممش نمی فهمم چطور یک شکست یک باخت یا یک مشکل می تونه اینجور بهمش بریزه و اینقدر طولانی بشه و نتونه باهاش کنار بیاد خیلی تلاش می کنم خودم رو بذارم جاش و درکش کنم ولی بازم نمیشه حس می کنم این ضعف از خود سپهر هست و اینکه اینجور ضعیف می بینمش که نمی تونه با موصوع کنار بیاد و از روال عادی زندگی جدا شده عذابم میده و خودم رو گناهکار می دونم

کاش  می تونستم کاری کنم کاش می تونستم برگردم عقب کاش حداقل الان اشتباه نکنم

ماه هاست داره مشاوره میره (هفت ماه) ولی مشکل همچنان با قوت خودش باقی ست


سلام

این هوش مصنوعی چه چیز جالب و در عین حال ترسناکی هست 

سپهر یک کم راجع بهش برام توصیح داد و داشت می گفت تابستان گذشته یک دوره آنلاین راجع بهش گذرونده و الان که دوباره داره یک دوره ی دیگه می گذرونه توی همین چندماه کلی تغییر کرده و پیشرفت داشته و سرعت تغییرات و پیشرفتش خیلی زیاد و حیرت انگیزه. بعدم منو با چت جی پی تی آشنا کرد و یکی از تمرین های دانشگاهش. و داد که اون حل کنه و جالب بود هر دفعه اون تمرین رو با یک راه حل جدید حل می کرد البته سپهر می گفت یک کم شلخته طور هست ولی در کل درست داره حل می کنه و کافیه یک کم دستی به سر و گوش برنامه ای که نوشته بکشم تا تمیزتر و خوشگل تر از آب دربیاد

خلاصه که علم و هوش مصنوعی داره دنیا رو با سرعت بیشتری تغییر میده و جالب‌ترش می کنه 

تعطیلات نوروز به سیاق سال‌های گذشته به دوقسمت پیش مامانم اینا و مامانش اینا گذشت که بجز دو روزی که ستایش تب بالا داشت و من تا صبح با حوله ی خیس کنارش بیدار موندم (آخه اصن تبش پایین نمیومد و مجبور بودم دست و پاها پیشونیش رو هی خیس کنم) بقیه اش خوب بود و خوش گذشت 

نشستم توی فودکورت یک پاساژ و  هم اینجا رو بروز می کنم و هم چشمم به ستایش و دوستش هست که رفتن چرخی بزنن و غذاشون رو انتخاب کنن و همین الان آهنگ بارون اومد و یادم داد پخش شد و من حالم دگرگون شد و هرچی سعی می کنم این بغض لعنتی رو قورت بدم نمیشه 

فقط برای اینکه زمان بگذره

+ گوش کن دخترم اگر توی کلاس بوی عجیبی فهمیدی یا یکی از همکلاسی هات گفت بنطرش بوی عجیب میاد سریع از کلاس بیرون بیا و برو توی حیاط

_ چرا می خوان ما رو مسموم کنن مگه ما چی کار کردیم؟

+ نگران نباش مامان جان، من اینا رو برای احتیاط بهت گفتم که بدونی وگرنه براتون اتفاقی نمیوفته


پ. ن: نمی نوشتم چون حال و حوصله اش رو نداشتم و بعدم خداییش اینکه هی خودم رو سانسور کنم واسه نوشتن خیلی سختم هست.

پ. ن : الان هم استرس دارم و برام ساعت نمی گذره و گفتم بیام اینجا و بنویسم تا هم زمان بگذره و هم شاید آروم بشم. کاش زودتر تایم تعطیلی مدرسه برسه

لعنت بهشون که آرامش رو  ازمون گرفتن و دیگه از هیچ فاجعه ای تعجب نمی کنم و هر لحظه اتفاق بدتری ممکنه بیوفته


مهم نوشت:   اگر عقاید من با شماها هم خوان نیست خودتون و من رو آزار ندیدن و نخونین و اینقدر پیگیر نوشته های من حتی توی کامنت ها نباشین قرار نیست همه مون مثل هم فکر کنیم و هم عقیده باشیم  منم خودم رو آزار نمی دم پیگیر صفحات اجتماعی و آدم هایی که عقاید متفاوتی با من دارن نمیشم دیگه خداییش نوشتن از چیزی که بهش فکر می کنم و عقیده ام هست یک حق کوچیک و طبیعی محسوب میشه هوفففف بخدا 


نفرت و خشم

احساس خفگی می کنم بغضی بزرگ راه گلوم رو گرفته صورتم داغ و گر گرفته هست و دست هام سرد و بی روح. چقدر ناتوانم و چقدر دردناک هست این جس که دارم جلوی چشمم فاجعه رو می بینم ولی توان مقابله باهاش رو ندارم

این اسمش زندگی کردن نیست فقط زنده بودن هست

بنام خدای رنگین کمان

+مامان زندگی یکجوری شده انگار واقعی نیست انگار دارم خواب می بینم یا فیلم می بینم یا حتی دارم داستان می خونم

_ باهات موافقم آدم باورش نمیشه این همه اتفاق واقعی باشه. کاش آخرش متل بیشتر قصه ها با خوبی و خوشی تموم بشه 

روزگار با مامان

مامان اومده تهران که هم برادرش رو که از بلاد کفر اومده ببینه و هم نطر چندتا پزشک رو بپرسه 

خودش تا قبل اینکه بیاد بهم می گفت باید عمل کنم و فکر می کنی بتونی بیای پیشم بمونی و از این حرف ها... حالا که دوتا از پزشک ها بهش میگن آره بهتره عمل کنی میگه نه ولش کن من که مشکلی ندارم و عمل نمی کنم

مامان افتادگی رحم و مثانه داره و همین باعت شده کنترل ادرار براش سخت بشه و تند تند نیاز به دستشویی پیدا می کنه اینجا دوتا متخصص زنان فلوشیپ اختلالات کف لگن (خداییش چقدر همه چیز تخصصی شده) رفته و بهش توصیه کردن بهتره رحمش رو دربیاره

حالا اینکه کی راصی بشه عمل کنه خدا می دونه و فعلن که تصمیم داره برگرده مشهد و معتقده مشکلی نیست 

غذا خوردنش هم خیلی رو اعصابم هست و بعد از اون کاهش وزن شدید و انواع دکتر رفتن ها و آزمایشات و سونو و آندو و کولونو، به این نتیجه رسیدن که مامان مشکلی نداره و این کاهش وزن احتمالن برای داروهای قندش هست و البته که نسبت به قبل خیلی خیلی کم خوراک تر شده و هی باید بهش بگم توروخدا یک کم غذا بخوره و راستش دیگه احساس کردم شاید برای جلب توجه اینکار رو می کته چون چندباری که براش غذا کشیدم و خودش بلند شد رفت سر قابلمه و نصف اون چیزی که براش ریخته بودم رو برگردوند من ندیده گرفتم و هیچی نگفتم انگار که نفهمیدم و بعد خودش بهم گفت اون غذا همه اش رو نخوردم ها و رفتم نصفش رو برگردوندم و من گفتم باشه هرجور راحتی دیگه حتما خودت بهتر می دونی

انگار بچه شده باشه

هی با خودم میگم یادم بمونه وقتی من مسن تر شدم اینکارها رو نکنم ولی شاید هم اقتضای سن باشه

الانم می دونم هرچی اصرار کنم نه بیا برو عمل کن بیشتر لج می کنه و ترجیح میدم خودش قانع بشه و قبول کنه

سپهر خط در میون میره دانشگاه و هی به خاطر تحصن و اعتصاب کلاس ها کنسل میشن امیدوارم اون طفلی هایی که گرفتن رو زودتر آزاد کنن

ستایش هم سخت مشغول درس خوندن هست و انگار داره از دنیای کودکی فاصله می گیره

همسرجان هم درست وسط این شلوغی ها تصمیم گرفته استعفا بده  امیدوارم به اون چیزی که می خواد برسه هرچی من محتاط و ملاحطه کارم این همسرجان اهل ریسک هست و ابدا اهل مدارا و چشم پوشی نیست می دونم این اواخر تغییراتی توی شرکت شون ایجاد شده و می دونم که همسرجان از شرایط جدید  ناراضی هست

نمی دونم چرا گاهی با کابوس و صدای بچه ها کمک اون پسر دانشجو از خواب می پرم شاید چون همسن و سال سپهرم بود اینجور منو گرفتار خودش کرد 

یک سوال

توی فیلم ها و کلیپ ها یا توی خیابان می بینیم و می شنویم که یک گروه مسلح به باتوم و لباس های ضد گلوله و اسلحه یک جوونی رو یک گوشه گیر میارن و گروهی شروع می کنن به کتک زدنش 

یکی که نه لباس مناسب و ضد ضربه تنش هست و نه اسلحه و هرنوع سلاح سرو و گرمی توی دست هاش هست فقط احتمالن شعار داده یا فحش داده 

چجوری میشه همچین آدمی رو که نمی شناسیش و فقط بهت فحش  ( در بدترین حالت ممکن)   داده رو اینجور بزنی آخه مگه کینه ی شخصی داری یا پدر کشتگی باهاش داری

هیچ وقت نمی تونم اینجور فیلم ها و کلیپ ها رو تا انتها ببینم

ولی همیشه موقع شنیدن اینجور اخبار این توی ذهنم می چرخه که چجور می تونین یک غریبه رو اینجور کتک بزنین

اصن چطور میشه یک آدمی رو ( اونم کم سن و سال) اینقدر کتک زد که بمیره

کاش می فهمیدم شون

کاش متوجه میشدم ازچه چیز این مردم و غریبه های توی خیابان  اینجور کینه دارن

همه ی ما بعد ها نیاز به جلسات متعدد تراپی داریم تا از کابوس این صحنه ها بیایم بیرون 


خشم و نفرت

این دو سه هفته اندازه ی ماه ها برام و فکر کنم برای همه مون گذشته 

حیف از جوون هامون ( بهتره بگم کودک هامون چون زیر هجده سال قانونا کودک محسوب میشن) حیف از اون همه شور و اشتیاق و سرزندگی شون

ما همگی خوبیم. به امید روزهای روشن 

خشمگینم

زمستون بود َداداش خارجی چندماهی بود که ویزای تحصیلی گرفته بود و از ایران رفته بود و قرار بود برای تعطیلات بین دو ترمش بیاد ایران و دختر مورد علاقه اش رو عقد محصری کنه و برگرده تا کارهای همسرش درست بشه و اون موقع با برگزاری مراسم عروسی باهم دوباره برن به بلاد کفر

قرار بود یک نامزدی مختصر برگزار بشه، سپهر پیش دبستانی بود و من توی یک مدرسه ثبت نامش کرده بودم َهمسرجان ماموریت رفته بود جنوب ایران و قرار بود از اونجا خودش رو برسونه مشهد و منم بلیط قطار داشتم که شب با سپهر باهم بریم

وقت اپیلاسیون گرفته بودم و یکساعت تا تعطیل شدن مدرسه وقت بود و گفتم از اونجا هم میرم دنبال سپهر َچمدانم رو هم جمع کرده بودم

وقتی خواستم حاصر بشم یک پالتوی کوتاه قهوه ای برداشتم و گفتم من که نمی خوام توی خیابان راه برم نهایتش با ماشین یک دقیقه جلوی آرایشگاه توقف کنم و بعدم با ماشین میرم تا جلوی درب مدرسه

همین که ماشین رو پارک کردم و اومدم از خیابان رد بشم تا برم آرایشگاه یک ون جلوی پام ترمز کرد و یک خانومی بهم گفت سوار بشم ملتمسانه نگاهش کردم و گفتم می دونم پالتوم کوتاه هست و دیگه تکرار نمیشه و یکساعت دیگه مدرسه ی پسرم تعطیل میشه و هیچ کس نیست بره دنبالش و اون خیلی کوچولو هست و توی خیابان حیرون میشه

بهم گفت کاری ات نداریم بیا داخل ون و تعهد بده و زود هم برو که به پسرت برسی  ولی دروغ گفت

تا یک کلانتری داخل گیشا رفتیم اونجا مدل مجرم ها گردنم پلاکارد گذاشتن و از سه جهت عکس گرفتن و من تمام این مدت فقط التماسشون می کردم که الان پسرم تعطیل میشه و کسی نیست بره دنبالش

ذهن آدم هنگ می کنه، یک دقیقه نفس عمیق کشیدم و گفتم اوکی کاری هست که شده و معلوم هم نیست تا کی نگه ات دارن تمرکز کن و ببین چی کار می تونی بکنی

زنگ زدم به یکی از دوستام و جریان رو گفتم اون رفته بود دنبال سپهر و برای منم مانتوی بلند آورد و بالاخره بعد از چهار پنج ساعت تونستم از اونجا بیام بیرون

خشمگین و عصبانی بودم و خوشحال از اینکه داداش داره زندگیش رو خارج از این مرزها شروع می کنه

و باز الان خشمگینم و خوشحالم که این یکی داداش پذیرشش رو گرفته و امیدوارم ویزای خودش و خانومش هم زودتر جور بشه

امیدوارم سپهر و مخصوصا ستی هم بزودی بتونن برن یک‌جایی که نگران این نباشن که اگر صبح از در خونه بیرون اومدن ممکنه عصرش در حال کما توی بیمارستان باشن