یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

معیار زیبایی!!!

توی مهمونی سپهر بین من و دایی ممر نشسته اونوقت من به سپهر می گم مامان جان هیچ می دونستی خیلی خوشگلی ...دایی ممر در حالی که چشماش از تعجب گرد شده خطاب به سپهر می گه مامانت داره جوک می گه یک وقت باور نکنی ها دایی...بعدشم به من می گه نه خداییش این پسر کجاش خوشگله ...منم گفتم ببین چه موهای خوش رنگی داره چشم و ابروش خیلی قشنگه اون چال روی گونه اش وقتی که می خنده که دیگه معرکه ست ... داداش عزیزمان هم درحالی که با سرش داره به همسرجانمان اشاره می کنه می فرمان البته معیارهای زیبایی شناسیت با اون انتخابت کاملا معلومه 

 

متنفرم از هر چی فاصله

نیم ساعت پیش داداشم دفاع کرد و سهم من از جلسه ی دفاعش فقط یک عکس بود اونم به لطف زن داداشم که برام وایبر کرده بود

جریان سیال زندگی

زندگی همچنان در جریانه و من بهترم نه این که فکر کنین حتی یک اپسیلون از غرغرهای سپهر کم شده ها نه اصلن ویا ستایش موقع مهد رفتن ادا درنمیاره نخیر اونم هنوز ادا داره منتها من صبح ها که از خواب پا میشم با سرعت غیرقابل باوری به ستی صبحانه می دم ( صبحانه ی سپهر رو باباش اماده می کنه من یک کم دیرتر پا می شم) و مقدمات نهار رو اماده می کنم بعدشم ستایش رو حاضر می کنم و یک مانتو تنم می کنم و بدون این که حتی فرصت کنم یک نگاهی توی اینه به خودم بندازم از خونه میایم بیرون و  می ریم مهد فقط دوتا سوییچ با خودم می برم که یکیش رو می دم خدمت پرنسس و با اون یکی دوباره سوار ماشین  می شم و می رم ورزشگاه انقلاب و اونجا مشغول پیاده روی می شم در حالی که یک گوشی تویه گوشمه و دارم اهنگای مزخرفی که توی گوشیم هست گوش می دم و سعی می کنم به هیچی فکر نکنم هیچی

خلاصه اگه یک روز صبح اومدین ورزشگاه و دیدین یک خانوم ژولی پولی ودست و رو نشسته ای همین جوری داره راه می ره و حواسشم به ادمای دور و برش نیست مطمئن باشین که خودمم 

هفته ی دیگه مهمون دارم اونم از نوع قوم الظالمین

 

دیگه عذاب وجدان ندارم

یادتون میاد که توی این پست   گفتم همسر جان مذاکره کننده ی خوبی هست و باید به تیم مذاکره کننده ی هسته ای معرفیش کنم فقط نگران گریه کردن خانوم اشتون و طبعات بعدش بودم که منصرف شدم ولی به شدت عذاب وجدان داشتم که به خاطر وطنم حاضر به فداکاری نبودم ولی اقای ظریف مشکل رو حل کرد تازه کار به جاهای باریک و گریه و این حرفا هم نکشید   دستش واقعا درد نکنه حالا باید همسرجان رو بفرستم پیش ایشون تا فن مذاکره رو بهتر یاد بگیره و ببینه با یک خانوم چطور باید مذاکره کنه تا اشکش درنیاد

حتی حوصله ی عنوان پیدا کردن هم ندارم

سه روزه که حتی لپ تاپم رو باز هم نکردم  هم سرم شلوغه هم کلافه ام هم خسته ام هم ذهنم درگیره هم دلخورم هم عصبانیم هم ناراحتم هم ..... خودم هم نمی دونم چمه! فقط یک کم تنهایی و ارامش می خوام چندوقته که خیلی دورم شلوغ بوده همه اش یا مهمون داشتم یا مهمونی بودم نه این که بد باشه ها خونه ی ما کلا خونه ی پر رفت و امدیه فقط من یک اخلاق گند دارم و اونم اینه که هی سعی می کنم اطرافیانم رو راضی نگه دارم و اینجوری هی خودم رو سانسور می کنم یعنی خیلی پیش میاد که از یک حرفی یا کاری ناراحتم در حدی که دلم می خواد داد بزنم اما بروی خودم و طرف مقابلم نمیارم تا نکنه یک وقت نفر سومی که توی خونه هست حالا می خواد مامانم باشه یا بچه ام یک وقت ناراحت بشه تازه خیلی وقتا اصن نمی تونم منظورم رو برسونم مثل همین الان که دارم چرت می نویسم و این بیشتر کلافه ام می کنه ....از دست همسرجان دلخورم بازم طبق معمول خودش نمی دونه اینبار ختی خودم هم نمی دونم چرا این قدر شدید دلخورم شاید چون هی چیزای کوچیک و کوچیک روی هم جمع شده

سپهر رو بردم دکتر و اصن راضی نبود اخه توی فاصله ی ۶ ماه بین این ویزیت و ویزیت قبلی سپهر زیاد همکاری نکرد و بریسش رو نمی بست واسه همین انحنای پشتش نسبت به دفعه ی پیش بیشتر شده بود از اون روز دارم خودم رو سرزنش می کنم اخه مثلا من مادرم و باید بیشتر حواسم باشه درسته که خیلی غر می زنه ولی خوب می خواستم مادر نشم باید تحمل می کردم باید یک راهی پیدا می کردم تا مجابش کنم ببنده این دفعه واسه ۴ ماه دیگه وقت داده

دکتر ارتودنسش هم واسش براکت گذاشته البته هدگیرش رو هم باید استفاده کنه خلاصه که همه ی شرایط واسه غر زدن و بدقلق شدن سپهر مهیاست و من تموم سعیم رو می کنم که هم کوتاه نیام و هم باهاش درگیر نشم ولی واقعا کلافه شدم دلم دو ساعت تنهایی محض می خواد کسی نباشه بگه مامان مامان مامان

سپهر استاد غرزدنه یعنی اگه رشته ای به نام غر زدن وجود داشت من مطمئنم که این پسر براحتی می تونست استاد این رشته بشه وقتی از خواب پا میشه غر می زنه که من هنوز خوابم میاد و من چقدر بدبختم که به این زودی باید بیدار بشم ....موقع صبحانه خوردن غر می زنه که نون ها سفتن و من نمی تونم بجوام و خوش به حال ستایش که خوابه .....از مدرسه که میاد غر می زنه که این بریس خیلی بده و هی شلوارم روش لیز می خوره و من نمی تونم سر کلاس تمرکز کنم و ...موقع نهار غر می زنه چرا ادم باید غذا بخوره و من از غذا خوردن متنفرم ...موقع مشق نوشتن غر می زنه چقدر زیادن و خوش به حال ستایش که مدرسه نمی ره و موقع کارتون دیدن غر می زنه که اه باز تکراری گذاشت و این چه وضعشه و یا غر می زنه که اه باز پارازیت داره من نمی فهمم که چی شد و ....موقع خواب غر می زنه که من با این پلاک و بریس خوابم نمی بره و من چقدر بدبختم و چرا باید بریس داشته باشم و .... 

سکوت

واقعا نعمتیه ها ما به مدت ۱۳ شب از این نعمت محروم بودیم و واقعا عذاب اور بود من نمی فهمیدم اونا خودشون کر نمی شدن از این صدای به این بلندی اخه فکرش رو بکنین ما در حالی که همه ی پنجره های دو جدارمون بسته بود بازم صدای همدیگر رو نمی شنیدیم و وقتی می خواستیم با هم حرف بزنیم باید داد می زدیم !!

جلوی خونه ی ما یک زمین خالی هست و توی این ایام یک هیات اونجا چادر زده بودن و از ساعت ۹ تا ۱۱:۳۰ اونجا نوحه خونی داشتن اونم با صدایی فراتر از صوت و به صورت دوبس دوبس و این واسه کسی مثل خانواده ی ما که بچه ها عادت دارن بین ۸:۳۰ تا ۹ بخوابن و مامان خانواده هم معمولا وقتی گنجشگ لالا قوباغه لالا رو می خونن هفت تا پادشاه رو خواب دیده یعنی فاجعه راستش توی این مدت هیچ اعتراضی به صدای بلندشون نکردم ولی وقتی شنبه شب هم به این کارشون ادامه دادن دیگه واقعا عصبی شدم اخه سپهر بیچاره صبح باید می رفت مدرسه و اتفاقا که امتحان هم داشت و سرویسش هم ساعت ۶:۳۰ میاد دنبالش و این یعنی این که باید ساعت ۵:۵۰ بیدار بشه تا صبحونه بخوره و اماده بشه اونوقت این طفلی از این همه سر و صدا تا ساعت ۱۱:۳۰ روی تختش نشسته بود و خوابش نمی برد اولش دایی ممر رفت پایین و بهشون تذکر داد که فردا روز کاری هست و می خوایم بخوابیم و صداتون رو کم کنیین و اونا هم جواب دادن امروز روز سوم امام هست و ما مجوز داریم !!! راستش اینقدر کلافه شدم که به ۱۱۰ زنگ زدم و به اونا شکایت کردم برخلاف انتظارم نگفت که از دست ما کاری برنمیاد اتفاقا ادرس گرفت و گفت یک تیم اعزام می کنه هر چند نکرد !!!!!! ولی بازم خوب بود که جواب سربالا نداد

دیشب اینقده کیف داشت وقتی ساعت ۹ خوابیدم و همه جا ساکت بود

پ.ن: امروز از اون روزای حسابی پر کار هست باید سپهر رو اول ببرم که بریسش رو تنظیم کنن بعدش بریم یکجای دیگه عکس از پشتش بگیرن بعدشم بریم پیش دکتر گنجویان تازه امروز زوجه و ماشینمون فرد و این یعنی که کلی هم باید تاکسی سواری کنیم 

 

دوبس دوبس!

نمی دونم چرا فکر می کردم دوران نوحه خونی های دوبس دوبسی سر اومده!!! ولی الان چند شبه که متوجه شدم سخت اشتباه می کردم اونم به لطف هیات توی کوچه مون !

همسر جان  سپهر رو با خودش برده سمت بازار تا دسته های اونجا رو بهش نشون بده راستش اصن دلم نمی خواست سپهر بره همه اش هم تقصیر دایی خودم هست که اومد دنبال همسر جان اخه اونجا خیلی شلوغه و من همه اش نگرانم که نکنه سپهر گم بشه دیگه چون هم خودش دلش می خواست و هم من توی رودربایستی گیر کردم مجبور شدم اجازه بدم کلی هم به همسر سفارش کردم که مواظب باشه بچه رو گم نکنه اونم فقط با تعجب بهم نگاه کرد که یعنی چی من بچه ی خودم رو گم می کنم !

چند روز بود که داشتم کتاب شهر اشوب رو می خوندم و اینقده دوستش داشتم که هر جا می رفتم با خودم می بردم مثلا مهدکودک یا کلاس باله ستی بعد اونوقت دفعه اخر که رفته بودم کلاس باله ستایش موقع برگشتن کتابم رو گم کردم یعنی احتمالا یک جایی جا گذاشتم حالا کجا نمی دونم ...توی سوپری سر راه یا دکه ی روز نامه فروشی شایدم توی موسسه ی موسیقی(همون جایی که ستی می ره باله) خیلی حیف شد اگه الان بود می خوندمش تا زمان برام زودتر بگذره و زودی سپهر برگرده شنبه حتما می رم شهر کتاب و یک دونه شهر اشوب دیگه می خرم شخصیت فروغ برام جالبه یعنی این همه جسارتش واسم هم عجیبه هم قابل تحسین رک بودن و سانسور نکردن خودش هم برام جذابه کاری که هیچ وقت خودم نمی تونم بکنم

واسه این که زمان زودتر بگذره اومدم توی نت می چرخم ولی اصن حواسم جمع نیست و نمی فهمم چی می خونم یا حتی می نویسم !

 بعدا نوشت: همسرجان سپهر رو سالم برگردوند

تعطیلی اجباری

به لطف هوای غنی شده با فلزات سنگین و غیرسنگین سپهر و ستایش خونه هستن و چون همسرجان باید بره سرکار و از همه مهم تر اخر هفته زن داداش جانمان دارن میان تهران تا از این جا برن بلادکفر سر خونه و زندگیشون درنتیجه ما همینجا هستیم (می بینین چه خواهرشوهر نمونه ای هستم !!!!)و این هوای غنی شده رو استنشاق می کنیم تا یک وقت خدای ناکرده غلظت این فلزات توی خونمون پایین نیاد !!!!

این دوروز ساعت کار همسرجان رو تا ساعت ۲:۳۰ کاهش دادن!!! من نمی فهمم این کاهش ساعت کار چه دردی رو دوا می کنه بالاخره که این جماعت باید صبج از خونشون بیان بیرون و برن سرکار بازم بعدازظهر این مسیر رو برگردن خونه حالا گیرم دو ساعت زودتر خوب چه توفیری به حال کاهش ترافیک و به تبعش کاهش الودگی داره!!!!!

سپهر که داره با دمش گردو می شکنه اخه این هفته همه اش امتحان داشت حالا علاوه بر این که امتحان نداره یکی از دوست جوناش که مامان و باباش باید برن سرکار میاد اینجا خونه ی ما و من الان سه تا بچه دارم  که البته گاهی به چهارتا هم افزایش پیدا می کنن! اخه ستایش هم می گه دوستم دریا هم بیاد خونمون و من مجبور می شم برم دم خونه ی همسایه پایینی و واسه چند ساعت دخترش رو قرض می گیرم !!!!

این فسقلی صبح ها که از خواب پا میشه در حالی که چشاش داره از خوشحالی برق می زنه ازم می پرسه مامان امروز مهدکودک تعطیله  بعد که تایید منو می گیره با یک تاسف مصنوعی میگه چه حیف شد می خواستم برم مهد کودک!!!!!!!!!!!!!!

پ.ن: یک سایت بافتنی خیلی جذاب پیدا کردم و دوهفته ی پیش بهش سفارش یک پیراهن دخترونه با تل و پاپوش دادم که دیروز به دستم رسید و خیلی خوشگل شده بود دقیقا شبیه همونی شد که توی سایتش بود حالا وسوسه شدم  بازم بهش سفارش بدم

مرغ تخم طلا

از وقتی از مشهد برگشتم ستایش سر مهدکودک رفتن اذیت می کنه یکدفعه بهانه اش چسب دماغ میس الهه هست و اون که دیگه قرار شد اصن نره سر کلاسش یکدفعه خوابش میاد و حوصله نداره یکدفعه می گه خسته می شم اینقدر نقاشی بکشم یکدفعه ی دیگه میگه دوست ندارم شعر بخونم خلاصه که هر دفعه یک بهانه ای هست و من بیچاره باید دم در مهدکودک کلی التماسش کنم و نازش رو بکشم و تازه یکساعت هم اونجا بشینم تا راضی بشه امروز که گریه می کرد که تو هم همین جا باش منم گفتم باشه هستم می رم روی مبل مخصوص مامانا میشینم تو هم برو کلاست اونوقت این نیم وجبی سوییچ ماشین رو ازم گرفت تا مطمئن بشه من نتونم برم جایی بعدشم رفت از توی کلاسش و یک کتاب قصه به اسم مرغ تخم طلا برام اورد تا حوصله ام سر نره !!!! و اینگونه شد که من امروز صبحم رو توی مهد گذروندم

همسر جان زنگ زده که کجایی می گم توی مهدم و جریان رو براش تعریف می کنم می خنده و می گه خوشم میاد بالاخره یکی پیدا شد از پس تو بربیاد  

تمام اینا هم در حالیه که دارم دندونام رو روی هم فشار می دم و بزور لبخند می زنم

- مامان من تخم مرغ می خوام

+ باشه عزیزم         یک تخم مرغ اپ پز می زارم جلوش

-نه اشپز (همون اب پز) نمی خوام نیمرو باشه

+بیا قربونت بشم اینم تخم مرغ نیمرو

ـ کلاس میس الهه نمی رم ها

+ باشه اشکال نداره نرو           دارم توی کیفش شیر می زارم

ـ نه این کیف صورتیه رو نمی خوام ابیه رو می برم

+ باشه

ـ شیر ساده نمی خوام شیر توت فرنگی بزار

+ باشه         لباس قرمزهاش رو اماده کردم که بپوشه

ـ نه اینا رو نمی خوام اون لباس ابیه رو می خوام تا به کیفم بیاد

+ باشه ..... دیگه دستشویی نداری خوب فکر کن ببین پی پی نداری

ـ نه ندارم

+ مطمئنی دیگه        

ـ (سرش رو بر می گردونه عقب و از باسن مبارکش می پرسه ) بام بام (همون باسن) پی پی داری بعد هم خودش میگه نه

لباساش رو تنش می کنم و کفشش رو هم می پوشه بعدش می فرمان

ـ مامان پی پی دارم

دوباره همه ی لباسا رو در میارم و می برمش دستشویی

ـ به خاله مریم بگو خودم پی پی کردم (انگار بقیه ماماناشون واسشون پی پی می کنن والا!!)

+ چشم می گم حالا دیگه بریم

ـ اون هاپو قهوه ای رو هم ببریم

+ باشه

توی حیاط مهد کودکیم

ـ یک کم برم توی چامپینگ بپرم

+ باشه برو فقط زود باش

ـ یک کم تاب بازی کنم

+ باشه عزیزم فقط دیگه ظهر شد ها

ـ حالا سرسره سوار شم

+ مامان جان یک کم زودتر لطفا

دیگه رضایت می ده از پله های مهدکودک بریم بالا

ـ مامان برام اون بادکنک زرده رو می خری

+ اره

ـ اون تل صورتیه رو هم بخر

+ باشه

ـ بعد از مهد کودک بریم پارک

+ چشم می ریم

ـ چون دختر خوبی بودم بعدشم بریم خونه ی دریا تو هم بیا

+ باشه

می رسیم جلوی در کلاسش دست منو محکم گرفته و ول نمی کنه

ـ مامان ایندفعه هم روی صندلی مامان بشین و کتاب بخون

+ باشه

ـ کلید ماشین رو هم بده من نگه دارم

+ بیا اینم کلید

توی عمرم اینقدر به کسی باج نداده بودم هوفففففففففففففف