یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

نقاشی و بنایی وقتی خودت توی خونه هستی، خر است

چند روز پیش کلی نوشتم و بعد یک کاری پیش اومد و نصف ولش کردم و رفتم سراغ کارم تا بعد که تکمیلش کنم، ولی این اخبار گند اینروزا، کلی روانم رو بهم ریخت و همونجور نصف رهاش کردم.... طفلی مادرش و حیف از جوونیش... شاید بعلت داشتن یک پسر جوون، اینقدر با اینجور مادرها همزاد پنداری می کنم


کلاس های آنلاین مدرسه ی ستی شروع شده و خیلی منظم و مرتب برگزار میشه و معلوم هست براش برنامه ریزی کردن و روش فکر شده و ستی هر روز از 9 صبح تا دو بعدازظهر کلاس داره... توی این شلوغی که نقاش اومده و مشغول رنگ زدن اتاق خواب هاست، همه ی زندگی منتقل شده به پذیرایی و این پنج ساعت که ستی کلاس داره، من و سپهر در سکوت یک گوشه ی پذیرایی کز می کنیم و سر خودمون رو گرم می کتیم و خب در جریان تمام کلاس ها هم قرار می گیریم... معلم هنرشون امسال می خواد بهشون بافتنی یاد بده و داشت سرانداختن رو یاد میداد، بعد هی ستی می گفت من نفهمیدم و دوباره بگو و اونم دوباره و چندباره هی آموزش میداد، آخرش من و سپهر هم اومدیم جلو و هی نگاه کردیم به دستاش و نحوه ی چرخوندن میل و نخ کاموا رو با دقت نگاه می کردیم و سعی می کردیم همون شعبده رو انجام بدیم، آخرش سپهر گفت والا برنامه نویسی خیلی راحت تر از بافتنی بافتن هست و رفت سراغ کار خودش..... البته من و ستی در نهایت موفق شدیم سرانداختن رو یاد بگیریم، بله بله بنده بافتنی بافتن بلد نیستم 


معلم ها خیلی صبر دارن ها .والا من روانم بهم ریخت از بس یک چیز واضح رو معلم توصیح داد و باز هم بچه ها همون رو می پرسیدن، خب عزیز من گوش کن داره میگه دیگه این معلم بیچاره

منظورم یاد دادن چیز جدید نیست ها، حب اون رو که معلوم هست ممکنه نیاز باشه بارها توصیح داد تا بچه ها یاد بگیرن، منطورم چیزهای کوچیک و واضح هستش، مثلا اینکه معلم توضیح میده یک میوه و یک کارد میوه خوری برای درس علوم فردا کنار دستتون باشه بعد یکی می پرسه برای چه روزی؟ اون یکی میگه خیار میشه؟ یکی دیگه میگه گلابی چی؟ اون یکی میگه کاردش چجوری باشه؟.... خلاصه که خدا بهشون صبری عظیم بده

نظرات 6 + ارسال نظر
تیلوتیلو پنج‌شنبه 27 شهریور 1399 ساعت 13:14 https://meslehichkass.blogsky.com/

ربولی حسن کور پنج‌شنبه 27 شهریور 1399 ساعت 13:28 http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
هیچ توضیحی در مورد موردی که ذهنتونو درگیر کرده ندادین اما فکر میکنم همه خواننده‌ها منظورتونو فهمیدند

خب چون احتمالا همه بهش فکر می کنن و درگیرش شدن

زهرا پنج‌شنبه 27 شهریور 1399 ساعت 14:32

منم سر این قضیه خیلی به هم ریختم... درد ادم اونجا بیشتر میشه که میدونیم اولیش نبوده، آخرینش هم نخواهد بود...
**
بله دیگه ... گهی پشت به زین گهی زین به پشت.... به سپهر بگید تا حالا ستی بخاطر کنکور تو سکوت رو رعایت میکرد، حالا تو بکش

درد داره زهرا و اینکه می بینی و لمس میکنی که افکار عمومی و تصورات مردم براشون ذره ای اهمیت نداره

والا اون که بدش نمیاد با هدفون در گوش رو مبل لم میده و توی دنیای #C ( زبان برنامه نویسی که داره یاد می گیره) خودش غرق میشه

پریا شنبه 29 شهریور 1399 ساعت 10:19

واقعا معلم بودن خیلی سخته. من که اصلا تحمل ندارم. اگه معلم می شدم همون هفته اول همشونو می زدم شل و پل می کردم و خلاااااااص.خخخخ
اون تیکه آخر در مورد میوه واقعا عالی بود. یعنی یه لحظه هم نمیتونم با اون معلم بیچاره همزاد پنداری کنم.

منم اعصابش رو ندارم و احتمالا کلی دعوام می‌شده با بچه ها

فریبا چهارشنبه 2 مهر 1399 ساعت 13:45

ربطی به سن ندارد من یه دکتر شصت ساله می شناسم اینجوریه.علتش اینه یا گوش نمیدن یا در مغزشون پردازش نمی کنن.

بنظرم اصلن گوش نمیدن

گندم جمعه 4 مهر 1399 ساعت 10:19 http://40week.blogf.com

آها الهی شکر با این کلاس های آنلاین مامان بابا ها فهمیدم ما چی می کشیم .
یکبار توضیح می دادم زیر رادیکال زوج نمی شه عدد منفی باشه با هزار دلیل و برهان توضیح دادم و نمی فهمیدن بعد کلاس تموم شد معلم کلاس بغلی ( دبیر تعلیمات دینی) اومده میگه من کاملا متوجه شدم چرا نمی شه منفی گذاشت چرا نمی فهمنن اینا ؟


دلت پره ها

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد