یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

این روزها

مادر جانمان  به همراه مادربزرگ عزیز تشریف اوردن تهران فقط یک مشکلی هست اونم اینه که دربست می ره خونه ی همساده یعنی همون  پسرجونش  و هی من باید التماس کنم و اونم هی به بهانه های مختلف از زیرش در بره انگار تعارف داشته باشه  و من هی حرص می خورم که اخه چرا اینقده تعارفیه .مثلا  چندروز پیش صبح اول وقت بهش زنگ زدم که چون امروز فرشته میاد اینجا من نهار خورشت کرفس  می پزم  تو و مانی (از کودکی به مادربزرگم می گفتیم مانی چراش روهم نمی دونم!) هم بیاین اینجا مادرجان هم فرمودن می خوان امروز ملافه های خونه ی دایی ممر رو بشورن و ظهر میان , بعدش ظهر که شده زنگ می زنه  که الان دایی ات زنگ زده میاد اینجا پس ما دیگه نمیایم می گم خب با دایی جون بیان اینجا همینجا هم نهار بخورین می گه نه تو امروز کارگر داری مزاحمت! نمی شیم الان یک کم املت درست می کنم و همونو می خوریم  گوشی  رو قطع می کنم و به قابلمه ی پر از غذا نیگا می کنم اخه مگه من و فرشته چقدر غذا می خوریم  پا می شم و یک ظرف غذا برمی دارم و می رم خونه ی همساده ؛ قابلمه رو بهشون می دم و خواهر و برادر و مادرشون رو تنها می زارم تا باهم حرف بزنن و برمی گردم تا کمک فرشته کنم  

سعی می کنم من بیشتر برم اونجا انگار مامان اونجا راحت تره شاید چون هیچ زنی توی اون خونه نیست احساس مالکیت بیشتری می کنه ولی اینجوری واسه من سخت می شه چون بچه ها مخصوصا سپهر خونه ی خودمون رو ترجیح می ده بالاخره همه ی وسایلش اینجاست و اینجا راحت تره و من مجبور می شم  یا بعد از ظهر ها نرم اون طرف یا سپهر رو توی خونه تنها بزارم و برم  

صبح ها بهش می گم بیا با هم بریم پیاده روی می گه نه مزاحمت می شیم اخه مانی یواش راه میاد اونوقت تو نمی تونی خوب پیاده رویت رو بکنی می گم مادرجان اشکال نداره همین یک دوتا قدم هم باهم راه بریم خوبه ... می گم امروز بریم فلان جا رو بگردیم می گه نه ترافیکه یک وقت دیر می رسی  دنبال ستایش ... می رم خونه ی داداش جان و می بینم تنهایی و پیاده پاشده رفته خرید و این همه میوه و خرت و پرت  رو پیاده بارکشیده و اورده می گم مادرجان چرا به من نگفتی خب من که ماشین دارم باهم می رفتیم  می گه خواستم پیاده روی هم بکنم می گم اخه با این همه بار اونم  این سربالایی خب پادرد و زانو درد می گیری ... می گم امشب بیا پیش ما بخواب  توی اتاق ستایش ببین ستی چقدر دلش می خواد تو شب پیشش باشی می گه  امشب نمی شه می خوام ساعت 12 تکرار فلان سریالم رو ببینم  بچه های تو زود می خوابن و من اگه تلویزون رو روشن کنم بدخواب می شن  

خلاصه برنامه ای داریم با این مادرجانمان ایشالله این دایی ممر زوتر زن بگیره تا من راحت بشم والا :))) 

نظرات 10 + ارسال نظر
گندم دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 09:09 http://minima.blog.ir/

آمین

همه اش تقصیر دایی ممره

سوری دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 10:04

نه باید این دایی رو زن داد

اصن یک وضعی ها

ایراندخت دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 10:17 http://faslbfasl.blogsky.com

چه جالب منم یک عدد از همین مامانای تعارفی دارم که از قضا تا پنج روز پیش خونه ما بود . دو هفته دقیقا همین برنامه رو داشتم .
الهی همه مامانا زنده باشن و سلامت

از دست این مامانای تعارفی
اینجوری ادم بیشتر معذب می شه
دلم می خواد بهم بگه دختر جان منو ببرفلان جا یا فلان کار رو برام انجام بده ولی....

ساناز دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 12:51 http://www.javrash89.blogfa,com

عزیزم

مامانن دیگه

لیلاشبهای مهتابی دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 14:23 http://yalda4000.blogfa.com

اون وقت مامان من کف پاشم که بخواره از اون اتاق صدا میزنه دخدر جان بیا پامو بخوارون یا شونه هامو ماساژ بده.... منو ببر خونه ی عمم... قطره چشمم هفته دیگه تموم میشه حواست باشه یا فلان قرصم یک بسته مونده حواست به اونم باشه آرزو دارم یکم مستقل باشه.... والله

عزیزم
والا منم ارزو دارم بکدفعه خودش بگه من کاری واسش بکنم
ایشالله همه ی مامانا سلامت باشه چه وابسته هاشون چه مستقل هاشون

سوری دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 15:14

پیامم سانسور کردی یا بقیه اش نیومد

کل پیامت همونی بود که تایید کردم سوری جونم

زهرا دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 15:51 http://pichakkk.blogsky.com

تهشم باید می نوشتی ایششششش به زن دایی ممر

اره یادم رفت
کلا زن داداش جماعت ایششششش داره ( ایکون یک عدد خواهرشوور)

سوری سه‌شنبه 14 مهر 1394 ساعت 00:49

فک کنم 2 خط اینا بود خخخ بلاگ اسکای پیاممو تف کن بیرون بی ادب

وا دیده بودم کل پیام غیب بشه ولی دیگه اینجوریش رو ندیده بودم که سانسور بشه
حالا راستش رو بگو چی نوشته بودی که بلاگ اسکای سانسورش کرده هان؟

سوری سه‌شنبه 14 مهر 1394 ساعت 23:15

نمیگم باز منو سانسور نیکنه
نوشته بودم عروس دارم بشی باز مامانت میره خونه دایی ممر..بعضی مامانا پسرین بعضی دختری. حد وسط انگار وجود نداره...

نه سوری جان عروس بهش رو نمی ده مجبور می شه بیاد اینور

Mina جمعه 17 مهر 1394 ساعت 18:15 http://posiiiitive-enerrrgy.mihanblog.com

من بودم از حسودی مرده بودم

ایششش می بینی توروخدا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد