یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

tea time

یک هفته هست که ساعت ۸ شب دور هم روی کاناپه ی ال گوشه ی خونه می شینیم و تمام وسایل ارتباط جمعی مثل تلویزیون و موبایل و لپ تاپ و تلفن ..... خاموشم می کنیم یک عصرونه سبک مثل چای یا شیر با بیسکوییت می خوریم و سعی می کنیم با هم حرف بزنیم البته ستایش که کلی استقبال کرده از این طرح و هر روز صبح به اشتیاق ساعت 8 شب بیدار می شه و توی این یک ساعت tea time  یک ریز حرف می زنه وقتی هم داره حرف می زنه  روی مبل بپر بپر می کنه از مهدکودکش می گه و از ارزوهاش بعدش سپهر هی به ستایش تذکر می ده که فلان کارش توی مهد احمقانه بوده یا فلان ارزوش اصن امکان پذیر نیست و ستایش هم جیغ می زنه که نه درسته و می شه و دوباره سپهر می گه تو باید واقعیت رو قبول کنی و اینقده خنگ نباشی و این چیزایی که می گی درست نیست و بعدش دعواشون می شه و من و همسرجان هم هی سعی می کنیم ارومشون کنیم و به سپهر بگیم بیخیال ستی بشه و بزاره اون رویا پردازی کنه  اما .... خلاصه اینکه سپهر از کوره در می ره و یا من رو متهم می کنه به این که دارم ستایش رو لوس می کنم و بلد نیستم بچه تربیت کنم و یا پدرش رو متهم می کنه به اینکه از ستایش طرفداری می کنه   بعدش واسه چند دقیقه قهر می کنه و می ره تو اتاقش اما بعدش دوباره برمی گرده و این دفعه با ارامش بیشتری می شینه و از مدرسه اش و دوستای مدرسه می گه ولی این اتفاق بدون اقرار هر شب اتفاق می افته کلا سپهر چندوقته خیلی پرخاشگر و عصبی شده و زود از کوره درمی ره روزی نیست که یا با من یا با خواهرش دعواش نشه البته هنوز صدای من بلندتره و هنوز ازم حساب می بره ولی بزودی روزی می رسه که صدای اون بلندتر بشه ..خلاصه که داشتن یک نوجوان بینهایت سخته

پ.ن۱:به دایی ممر می گم تو هم بیا اینجا پیش ما و چایی بخور می گه من از این اداهای روشنفکری خوشم نمیاد 

دغدغه های این روزای دخترم

وقتی ستایش رو حامله بودم سپهر ۸ساله و کلاس دوم بود و اون اسم ستایش رو انتخاب کرد (خودم دلم دریا یا ساغر می خواست) چندروز نشست پای سایت ثبت احوال و هی توی سین ها دنبال اسم گشت اینکه اول اسم خواهرش سین باشه هم از القائات پدرجانشان بود که عقیده داشتن می خوان هفت سین تشکیل بدن !!!!! (البته ارزو بر جوانان عیب نیست ) خلاصه اینکه الان ستایش دلش می خواد اسم یک نی نی رو انتخاب و اسمش رو بزاره نی نی 

دوست داره زودتر ۱۴ سالش بشه چون  داداشش داره ۱۳ ساله می شه و اون دلش می خواد از داداشش بزرگتر باشه!!

دلش می خواد زودتر میشایا هاش ( همون سینه!!! ) بزرگ بشه تا بتونه مامان بشه !!

زودتر مامان بشه تا بتونه رژ لب بزنه 

همیشه تو هتل زندگی کنیم تا اون بتونه روی تخت بپر بپر کنه (اخه من بهش گفتم فقط روی تخت هتل اجازه ی بپر بپر داره نه روی تخت مامان بیچاره اش )

قالی های تمیز !!!!!

هیچ وقت برگشت از مسافرت رو دوست نداشتم مخصوصا که با کوله باری از لباس کثیف باشه!! نصف شب رسیدیم خونه و منم که حسابی خسته بودم گفتم چمدونا همین وسط پذیرایی باشه تا فردا صبح که خودم بازشون کنم اما همسرجان فرمودن نه بزار من یک دور ماشین لباس شویی رو روشن کنم تا کارا جلو بیوفته تو فقط بگو چمدون لباس کثیفا کدومه منم تو خواب و بیداری گفتم اون طوسیه ..حالا صبح که بیدار شدم دیدم همسرجان چمدون سیاه رو که لباس تمیزا توش بود توی لباس شویی خالی کرده!!!!اینجوری شد که به جای اینکه کارا جلو بیوفته عقب افتاد چون حالا همه ی ۶ تا شوفاژ و بند رخت روی تراس پر از لباسای تمیز شسته شده بود و باید صبر می کردم تا اینا خشک بشه بعد سری بعدی رو بشورم

قبل از رفتنم دوتا فرشای توی پذیرایی رو داده بودم قالیشویی و  قالیشوی محترم فرشام رو پاره شده تحویل داد  یعنی الان کارد بزنین خونم درنمیاد اینقده که عصبانیم هر دوتا فرشا از چندجا مثل اینکه با چاقو یا تیغ بریده شده باشن پاره شده این بریدگی ها هم کاملا صاف و در یک امتداد هست بعد اونوقت اقای قالیشور با پررویی می گه فرشاتون پوسیده بودن !!!! حالا درسته که فرشام نفیس و قیمتی نبودن و فرش ماشینی بودن اما الان رسما نبدیل شدن به زیلو  حالا می خوام فردا زنگ بزنم اتحادیه ببینم می تونم شکایت کنم

مسافرت خیلی خوب بود و خوش گذشت و کلی هم عکس گرفتم که می خواستم اینجا بزارم اما فعلا دل و دماغ ندارم و عصبانیم ایشالله این عصبانیت که فروکش کرد حتما می زارم

ُسفر

بالاخره این طلسم مسافرت نرفتنمون شکست و هفته ی دیگه داریم می ریم سفر البته می دونین چون مامان من و مامان همسرجان توی دوتا از شهرهای توریستی (البته مامان همسرجان نزدیک شهر توریستی زندگی می کنن) زندگی می کنن واسه همین اونجا اصن واسه من مسافرت محسوب نمی شه انگار رفتم خونه ی مامانم یا مادرشوهرم ..شرایط این دوسال ستایش هم باعث شد بود ما جایی نریم و مسافرتهامون محدود بشه به شمال که به تهران نزدیکه و اگه مشکلی پیش بیاد بتونیم به سرعت خودمون رو برسونیم به دکترش

هفته ی پیش بین اون همه کاری که داشتم یک روز هم وقت گذاشتم و هی به اژانسای مختلف زنگ می زدم تا یک تور مناسب پیدا کنم تا اینکه با یکی شون به توافق زسیدم و پول رو اینترنتی ریختم به حسابشون و قرار شد اونم قرارداد رو فکس کنه که من شماره فکس محل کار همسرجان رو دادم و بهش زنگ زدم و گفتم الان یک فکس میاد لطفا امضاش کن  و دوباره واسه خانوم فلانی فکسش کن نیم ساعت بعد همسرجان زنگ می زنه که شماره تلفن خانوم فلانی رو بده من بعضی از مفاد این قرارداد رو قبول ندارم  می گم قربونت بشم این قرارداد یک تور پنج شش روزه هست ها نه قرار داد نفتی می شه بی خیال اون بنده ی خدا بشی و فقط امضاش کنی ایشون هم فرمودن نه خلاصه که منم با خودم گفتم اصن به من جه قراره مخ اون خانوم خورده بشه و شماره رو دادم و شب که همسر با پرینت قرارداد تور اومد دیدم کلی خط خطیش کرده و کلی هم بند خودش بهش اضافه کرده توی دلم کلی با خانوم فلانی ابراز همدردی کردم چندروز بعد همون خانوم زنگ زد که مدارکتون با یک روز تاخیر حاضر می شه و لطفا به جای امروز فردا تشریف بیارین و بلیط ها و مدارک رو بگیرین وقتی بهش گفتم همسرم میاد مدارک رو می گیره با لکنت گفت پس توروخدا یک جوری این یک روز تاخیر رو بهش بگین که ناراحت نشه

اینم عکس برف بازی امروزه

تولد تولد تولدت مبارک

جای همگی خالی خیییییلی خوش گذشت با این که بدوبدو زیاد داشت و بعضی چیزا هم مثل کیک اونی که می خواستم نشد و از همه بدتر پسر جانم مریض احوال بود اما بازم خیلی خوش گذشت

سپهرکم که از چهارشنبه عصر تب کرد همراه با گلودرد و روز تولد خیلی بی حال بود و اصن حوصله نداشت ..کیک هم که با اون چیزی که توی البوم دیده بودم خیلی فرق می کرد جالبه که کیک تولد مهدکودک رو هم همین قنادی سفارش داده بودم و اون رو خیلی خوب درستکرده بودن و کاملا شبیه عکس توی البومش شده بود اما این اصل کاری رو گند زدن  تازه همون روز که کیک سفارش می دادم می خواستم صدتا دونه دانمارکی هم سفارش بدم اما اقاهه با یک قیافه ی حق به جانب گفت خانوم صدتا دونه دانمارکی که سفارش نمی خواد و ما روز پنجشنبه بالای ۲۰۰۰ هزار تا دانمارکی درست می کنیم اونوقت ساعت ۵ که همسر جان رفته بود کیک رو تحویل بگیره گفته بودن ما اصن دانمارکی ندارم  یعنی حرصی دادن منو ها

تجربه نوشت: به هیچ عنوان به دوست جوناتون اجازه ندین توی خونه تون بمب شادی منفجر کنن حتی اگه خعلی دوست جون بودن ..باور بفرمایید حتی توی کمدها و لای رخت خواب هام هم پر از این زرورق های طلایی بود

دایی ممر نوشت: ایشون عکاسمون بودن و هر عکسی که می گرفتن می فرمودن بگین امیر   بعدشم می گفت وقتی می گین امیر عکستون خوشگل تر می شه!

عکسا توی ادامه مطلب هس

دلبرکم

سپهر کلاس سنتوره و من و ستایش توی ماشین نشستیم

+مامان جون می خوای تو ماشین بشینی یا بریم قدم بزنیم

ـ بریم گدم (قدم) بزنیم

از ماشین پیاده می شیم و دستای کوچولوش رو می گرم تو دستام و با هم قدم می زنیم

+ حالا دوست داری درباره ی چی حرف بزنیم؟

ـ ممممم درباره اینکه چقدر منو دوست داری   

+ من عاشقتم و خیییییییلی دوست دارم اندازه ی

ـ نه نه این طوری نه بگو عاگش(عاشق) چشاتم عاگش گوشاتم

+ اهان باشه چشمات خیلی خوشگله و من عاشقشونم عاشق اون لپات هستم عاشق دماغ کوچولوی خوشگلتم و.... خلاصه دونه دونه تموم اعضای بدن رو نام می برم حتی بام بام !!!(همون باسن) مبارک رو می گم خیلی خوشگلن و من دوستشون دارم و ستایش هم در حالی که لبخند رضایت رو لبشه و از این همه تحسین خر کیف شده اعضایی رو که من از قلم می اندازم رو بهم یاداوری می کنه !!!!

ستایش حالش بهتره البته هنوزم کمی بی حاله ولی کلا خیلی بهتره ولی حالا نوبت سپهر شده و امروزم مدرسه نرفت

توی این چندروز اندازه ی تموم عمرم ملحفه شستم هوفففففففف

بازم ستی

دیشب ستایش دل درد داشت به همراه تهوع و استفراغ ..من نمی فهمم چرا همیشه بیماری ها اخر شب میان سراغ این فینگیلی هیچی دیگه ساعت ۱۲ شب با همسرجان ستایش رو بردیم اورزانس بیمارستان و اقای دکتر ستایش رو معاینه کرد و گفت به احتمال زیاد ویروسی هست و گفت به تازگی شایع شده و علایمش هم دل درد و استفراغ و اسهاله ..یک نی نی دیگه هم با همین علایم همزمان با ما اورده بودن بیمارستان خلاصه که دکتر داشت نسخه می نوشت و خطاب به من و همسرجان گفت این امپول ضدتهوع رو الان بزنین همین موقع همسرجان با چشم و ابرو به من اشاره می کنه که نه نمی زنیم  یعنی من هلاک این عکس العمل های همسرجانم دفعه ی پیش هم که به خاطر سردرد ستایش رو اوردیم اورژانس وقتی دکتر گفت سی تی اسکن کنین همسرجان همون جا جلوی دکتر خطاب به من (دقت کنین خطاب به من نه دکتر !!!) می گه نه سی تی نمی کنی اول زنگ بزن دکتر احسانی ببین اون چی می گه یعنی تقریبا مونده بود بگه شما چیزی نمی فهمی طفلی دکتر هم گفت هرجور صلاحه ولی من باید تو پرونده دستور رو درج کنم حالا از دکتر برگشتیم می گم می شه شما افاضاتتون رو بزارین وقتی میایم بیرون بکنین والا!!

دیشب تقریبا نخوابیدم چون ستایش بازم دل درد داشت و مدام بالا میاورد با این که متوکلرپرامید رو بهش دادم بازم بالا میاورد ..همسرجان هم نخوابید چون امروز امتحان داشت و مشغول درس خوندن بود البته الان ستایش بهتره و دل درد و تهوعش کمتر شده

همسر جان رفته سرجلسه امتحان و ستایش هم داره باب اسفنجی می بینه و منم ملافه های تخت رو که استفراغی شده بود شستم و سوپ ستی رو هم اماده کردم و الان به شدت خوابم میاد

پ.ن: ستایش تو تمام مدتی که حالش بد و بود و داشت بالا میاورد هی می گفت مامان دوست دارم یعنی هی اوغ می زد و هی می گفت دوست دارم دوباره اوغ می زد و باز می گفت دوست دارم !!!!

خیلی کار دارم خیییییییییلی

هفته ی دیگه مهمونیه و من هنوز کلی کار انجام نشده دارم مهمونای مرکز دنیام رو دعوت کردم ولی هنوز به مهمونای تهرانم زنگ نزدم (البته هنوزم زوده از اخر هفته شروع می کنم به زنگ زدن) از مشهد هم که فقط مامان و بابام هستن باید یک سامونی به کمد رخت خوابا بدم و روبالشتی ها رو عوض کنم از الان باید فکر کنم که واسه این یکی دو روزی که مهمون دارم صبحانه و نهار و شام چی بپزم تا مواد اولیه اش رو اماده کنم ..کمد اتاق ستایش رو کمی خلوت کنم و دو طبقه اش رو خالی کنم واسه مهمونام توی اتاق سپهر یک چوب لباسی واسه مسافرام بزارم و فکر کنم بهتر باشه به مامانم بگم چمدونش رو بزاره تو اتاق من ...واسه بچه ها ی توی تولد هنوز چیزی نگرفتم تصمیم دارم واسه کوچولو ها از این اسباب بازی کوکی ها بگیرم و واسه بزرگترها مداد اتود ..میز و صندلی واسه ی اون شب سفارش بدم ..با صاحبخونه ی واحد روبرویی که خالیه صحبت کنم و ازش اجازه بگیرم که اون شب مبلام رو بزارم تو واحدش (البته این یک کار رو قراره همسر عزیزتر از حانم!!! انجام بدن) کاسه و بشقاب جور کنم خوب مسلما واسه ۶۰ نفر که ظرف ندارم ..ظرف یکبار مصرف بخرم واسه نوشیدنی و سرو کیک راستی هنوز کیک هم سفارش ندادم ..یک مقدار نخ رنگی واسه عکسا و مقدار متنابهی بادکنک ..میوه و شیرینی سفارش بدم و باید به فکر تنقلات هم باشم از همه مهم تر هنوز شام رو هم سفارش ندادم باید برم باهاش حرف بزنم ببینم می شه ظرفام رو بدم تا همون جا تزیینش هم بکنه و بعد برام بفرسته ..توی این شلوغی سپهر رو هم باید فردا ببرم تا بریسش رو تنظیم کنن...واسه خودم وقت ارایشگاه بگیرم اخه می خوام موهام رو کوتاه کنم

دیگه باید خودم دست به کار شم چون واقعا به مسافرت نیازمندم ومثل اینکه کائنات خودشون به تنهایی کاری انجام نمی دن واسه همین باید یک برنامه ریزی کنم تا بعد از تولد یک مسافرت هم بریم که شدیدا محتاجشم!

پ.ن:دیشب یک کتاب به اسم من او را دوست داشتم از انا.گا.وا.لدا خوندم خیلی حرص درار بود مخصوصا جمله ی اخر کتابش (یا لااقل واسه من اینطوری بود) الان می خوام برم دوباره بخونمش ! خودازاریه دیگه

پ.ن۲:جان من نیاین بگین که یک سری کارا رو بدم همسرجان انجام بده ها اخه نمی شه ! چون اولا خودم بهتر انجامش می دم بعدشم تا اون بخواد انجام بده من دق مرگ می شم پس بهتره که خودم بکنم والا!

جشن مهدکودک

تولد توی مهدکودک هم برگزار شد و عکساش رو گذاشتم توی ادامه ی مطلب

درضمن مرسی از همه تون خیلی مهربونین کلی از کامنتای پست قبلی انرژی گرفتم و از همه مهم تر ایده گرفتم که چجوری این عکسا رو از پرده اویزون کنم این ایده گیره خیلی عالی بود 

ماهانا وکیاناو نیروانای عزیزم خیلی وقته ازتون خبری ندارم

کچل زیبای من

دارم توی کامپیوتر عکسای ستایش رو نگاه می کنم از بدو تولد تا الان ..اخه می خوام چندتا عکس انتخاب کنم و روز تولدش پرده ی خونه رو پر از عکساش کنم ...مثل یک فیلم این چهار سال از جلوی چشمام رد می شن از همون روزی که سپهر رو راهی مدرسه کردم و خودم هم رفتم بیمارستان اما یک تیکه ی بزرگ قلبم پیش سپهر موند تا لحظه ای که با صدای ونگ ونگ ستایش بهوش اومدم و اولین چیزی که به نظرم اومد این بود که چه صدای بلند داره تا اولین لبخندش و چهاردست و پارفتنش و راه افتادنش و ... تا می رسم به این عکس

همین طور بهش خیره میشم ....به قول همسرجان این زیباترین کچل دنیاست(بالاخره کسی که نمی گه ماست من ترشه ) با این که حافظه ی خاطرات من خیلی ضعیفه اما بعضی چیزا اینقده روشن و با جزییات توی مغزم حک شده که انگار همین الان اتفاق افتادن هنوزم صدای مامان مامان گفتنش وقتی داشتن از من جداش می کردن تا بره اتاق عمل رو می تونم به وضوح بشنوم از شب قبل ازم خواسته بودن به جز اب بهش چیزی ندم صبح هم یک خانوم پرستار اومده و به دست ستایش انژِیو کت وصل کرد بعدشم ستایش رو لخت کردن و لباس سبزرنگ اتاق عمل رو تنش کردن هم ترسیده بود و هم سردش بود واسه همین محکم منو بغل کرده بود و صورتش رو توی گردنم قایم کرده بود و باهم می لرزیدیم احتمالا هم از ترس و هم از سرما ..صدا زدن مامان ستایش مامان ستایش ..منم همون طور که محکم ستایش رو توی بغلم داشتم رفتم سمت صدا یک اقایی چندتا سوال پرسید و بعدش ستایش رو بزور از من جدا کرد و گذاشتش روی یک تخت و بردش هنوزم صداش توی گوشمه که با دستای بازی که به طرف من گرفته بود التماس می کرد که بغلش کنم و نزارم ببرنش بغضم رو قورت دادم و براش دست تکون دادم  دلم می خواست بگم بزارین باهاش بیام یا حداقل همین جا که من پیشش هستم بیهوشش کنین بعد ببرینش اما هیچی نگفتم نمی دونم چرا یاد سپهر افتادم اونم توی این لباس سبزرنگ همه اش می لرزید و اونم صورتش رو توی گردنم قایم کرده بود اون موقع هم دلم می خواست می گفتم اینجوری ازم جداش نکین لااقل وقتی خودم هستم بیهوشش کنین بعد ببرینش ولی اون موقع هم چیزی نگفته بودم و فقط دست تکون داده بودم  این دوتا صحنه رو کاملا یادمه با جرییات یکی توی بیمارستان کودکان بهرامی و اون یکی توی بیمارستان دی

پ.ن: عکسا رو انتخاب کردم حدود ۱۰۰ تا عکس فقط حالا کسی ایده ای داره که اینا رو چطور به پرده وصل کنم ؟