یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

نه گرم هست و نه سرد

شب ها اگه کولر روشن باشه یخ می کنی اگه خاموشش کنی گرمت میشه 

پاییییز جان بیا دیگه


...

اینقدر ننوشتم که دیگه نوشتن یادم رفته و نمی دونم چجوری باید شروع کنم

ستایش امروز نهار خونه ی دوستش دعوت بود و دلم می خواست یک کیک کوچولو بپزم و بدم با خودش ببره ولی فرصت نکردم و سر راه که می رسوندمش یک جعبه شیرینی خریدم 

سپهر و دوستش ( درواقع پسر دوست من ) هم توی اتاق مشغولن و منم بعد از اینکه میز نهارشون رو جمع کردم اومدم سراغ وبلاگم تا از این سوت و کوری درش بیارم

یک هفته مادرشوهرجان اینجا بودن و دنبال دکتر و دارو و ازمایش خون و کارای بیمه اش بودیم و از اول هفته هم مشعول خرید واسه عروس جان جدید هستیم 

و این وسط ها هم سپهر مدرسه می ره ستایش کلاس شنا می ره و قرارهای دورهمی دخترانه اش هم که سرجاش هست و من باید هندل کنم که یک وقت توی این هجم کاری خدایی نکرده یکی از قرارهاش کنسل نشه!!! و تلاشم رو بکنم که واسه سپهر هم یک فضایی درست کنم تا دوستاش رو بیشتر ببینه 

خداروشکر خرید لباس نداریم و واسه نامزدی برادر جان من و ستایش همون لباس های ست مون رو می پوشبم و همسرجان هم که کت و شلوار داره( اقایون چه خوبن یک دست کت و شلوار دارن و اونو همه جا می پوشن:)) ) فقط سپهر نیازمند یک دست لباس رسمی هست که البته اینم واسه خودش پروژه ای هست با توجه به اخلاق های خاص سپهر خرید کردن خیییلی کار سختی میشه

تخت ستایش هم شکسته و باید تعویص بشه هرچند اگرم نشکسته بود باید عوض می کردم چون از این تخت های نوزادی هست که نرده داره .ولی کی فرصت داره بره دنبال تخت بگرده, هوفففف

از 6 شهریور که مدرسه ی سپهر تعطیل بشه می رم مشهد که کارای نامزدی رو انجام بدیم 

و بیصبرانه منتظر پاییز و شروع مدارس و نظم و ترتیبی هستم که به تبعش زندگی پیدا می کنه انگار همه چی روتین و منظم میشه

 

حالا چی بپوشم؟

ر فتیم خواستگاری و جواب بله رو به طور رسمی از عروس خانوم دریافت کردیم .  

شهریور ماه مراسم نامزدی هست و دیگه باید با مامان بریم واسه خرید , مثل پارچه ی چادری و پارچه ی لباس مجلسی و و سرویس طلا و ... خلاصه از این قرتی بازی ها  

از الان طلب صبر دارم واسه عروس جان . من که بهش پیشنهاد کردم کلا اشپزی نکنه چون در هر صورت یک ایرادی گرفته میشه بعدشم وقتی دایی ممر خودش اشپزی بلده و از دستپخت بقیه هم مدام ایراد می گیره . خب چه کاریه یکدفعه خودش اشپزی کنه والا . دایی ممر جان هم فرمودن من کلا بداموزی دارم و مجبوره رفت و امدش با من رو قطع کنه :)) 

پ.ن: توی مسیر که داشتیم می رفتیم مشهد سپهر پرسید مامان حالا اگه این همه راه رو رفتیم و عروس گفت نه چی میشه . گفتم هیجی دوباره باید بگردیم تا یکی دیگه رو واسه دایی ات پیدا کنیم . سپهر هم گفت این که نمیشه ما این همه پول بلیط دادیم . اگه بگه نه باید پول بلیط ها رو ازش بگیریم !!!! 

 هیچی دیگه کلا تصمیم گرفتم پسرجانم مجرد بمونه  

برمیگردیم

دارم وسایلم رو جمع و جور می کنم و فردا برمی گردم و جمعه صبح زود می رسم خونه

کلی اتفاق جدید و خوب در راه هست

دارم عمه میشم عمه ی یک کوچولوی پاییزی :)

واسه بار دوم دارم خواهرشوهر میشوم و برگردم تهران به سرعت باید باروبندیلم رو جمع کنم و برم مشهد 

تمام مدت که دارم چمدون می بندم و حتی اینجا دارم می نویسم , ذهنم توی کمد لباسام دنبال یک لباس مناسب واسه جلسه ی رسمی خواستگاری می چرخه :)))



السا

توی این مدت متوجه شدم فقط دختر خودم و همکلاسی هاش نیستن که عشق السا دارن بلکه این موضوع جهانی میباشد و حتی دختربچه های ساکن سوییس هم عشق السا دارن و مایوی السایی می خرن


پ.ن: از دیروز که همسرجان برگشتن اینجانب غم غربت گرفتم و دلم برای خونه ام تنگ شده

خوش اقبالی یعنی داشتن دوست خوب

دوستی که تا براش تعریف کنی که مامانت هوس کرده بره بازار بزرگ و از اونجا فلان چیز رو بخره فورا بگه خب من می برمش تو که می دونی من بازار رو مثل کف دستم بلدم و فورا زنگ بزنه به مامانت و باهاش قرار بزاره و خودش بیاد دنبالش و خودش هم برسونتش دم در خونه


پ.ن : نمی دونم دیگه کی فرصت کنم که وبلاگم رو اپ کنم 


جام جهانی!!!

پدر جان و پسرجان نصف شبی نشسته اند پای تلویزیون و دارن فوتبال نیگا می کنن (البته مستحضر هستید که چون من زود می خوابم در نتیجه از ساعت 10 شب به بعد واسه من نصف شبه) بیشتر از اینکه نیگا کنن حرف می زنن و تفسیر می کنن و جالبه که اکثر مواقع هم نظراتشون مخالف هم هست و اصرار دارن که با صدای بلند همو قانع کنن .بین مکالمات شون هی کلمه ی سردار ازمون رو می شنوم و با خودم می گم مگه چندتا سردار توی فوتبال داریم اون یکی سردار اسمش یک چیز دیگه بودها تازه اون مدیر باشگاه بود یعنی این یکی سردار اومده تیم ملی خریده؟ هی غلت می زنم و هی سردار ازمون می شنوم یکی ازش تعریف می کنه و اون یکی بد میگه .بلند میشم و روی تخت میشینم و با خودم می گه مگه اصلن ما رفتیم جام جهانی!!!! بلند میشم می رم توی پذیرایی و می گم ما رفتیم جام جهانی؟ یکدفعه دوتاشون ساکت میشن و با تعجب نگام می کنن و سپهر می گه نه مامان .حالا کو تا جام جهانی . می گم مگه الان فوتبال های جام جهانی رو نمی بینین ؟ جواب می شنوم نخیر این جام ملت های اروپاست ؟ با تعجب می گم واااا یعنی این سرداره رفته یک تیم اروپایی خریده ؟ ...کدوم سردار مادر جان؟ ... سردار ازمون دیگه..... اون که سردار نیست فقط اسم کوجیکش سرداره و بازیکن تیم ایران هست .... الان شما دقیقا دارین بازی بین کدوم تیم ها رو می بینین ؟... المان و اوکراین.... پس چرا هی سردار ازمون سردار ازمون می کنین ..... مامان جان میشه بری بخوابی  

و اینگونه می شود که اینجانب متوجه می شوم که الان یورو 2016 هست و این سردار با اون سردار فرق فوکوله :))))  

فقط من اخرشم نفهمیدم اگه بازی بین اوکراین و المان هست چرا پسرجان و پدرجان سر سردار ازمون بحث می کردن! 

Cure

دیشب ستایش رو برده بودم واسه چکاپ و دکترش گفت دیگه لازم نیست بیاریش و توی علم پزشکی بعد از گذشت سه سال از پایان درمان ویلمز , ستایش کیور محسوب میشه و احتمال برگشت بیماری تقریبا صفر هست 

و الان ستایش دقیقا 3 سال و نیم از قطع درمانش می گذره

باورم نمیشه که دیگه لازم نیست ببرمش و ازمایش خون ها تموم شد

خداروشکر


ذکر مصیبت :))

سه روز تعطیلی باشه و مجبور باشی بابت بچه ی امتحان زده ات بمونی خونه و کلی تفکر کرده باشی که چجوری این سه روز خونه نشینی رو تحمل کنی و تصمیم می گیری دوتا از دوست جان ها رو که اونا هم بابت جبر زمونه خونه نشین شدن واسه شام و دورهمی دعوتشون کنی تازه این دورهمی رو هم می اندازی واسه اولین روز تعطیلی تا دوروز بعدش فرصت جمع و جور کردن و رسیدگی به درسای پسرجانت داشته باشی . بعد از صبح پامیشی یواش یواش غذا می پزی خونه جمع و جور می کنی میوه ها رو می شوری کیک مامان پز می پزی و عصری که میشه لم می دی روی کاناپه و در حالی که داری از بوی غذایی که توی خونه پیچیده و یک خونه ی کاملا مرتب و تمیز لذت می بری و منتظری که مهمون جان هات برسن همین موقع همسر عزیزتر از جانت ! رو می بینی که روی کاناپه ی اونوری ولو شده و داره تلفنی صحبت می کنه و می گه اره اتفاقا ماهم تهران موندیم خب پاشین بیاین خونه ی ما اصن همین فردا بیاین , با بقیه هم هماهنگ می کنم تا بیان و فرداشب دورهم جمع بشیم .به اینجای مکالمه که می رسه اینجانب از روی کاناپه می پرم و با چشمای وحشت زده شروع می کنم به بالا و پایین پریدن و همسرجان با خونسردی و تعجب نیگام می کنه و ادامه می ده حالا می گم بانو خودش بهتون زنگ بزنه و هماهنگ کنه ولی ایشالله فردا می بینمتون .  

می گم عزیز دلم (با لحن خاصی تلفظ شود پلیز !!) لطف کن و قبلش با من هماهنگ کن اخه  الان تا پاسی از نیمه شب مهمون خواهیم داشت بعد من کی از خواب پاشم کی خونه ی منفجر شده رو مرتب کنم کی غذا بپزم هان ؟ 

می فرمان : وااا کاری نداره که بعدشم من که گفتم تو باهاشون هماهنگ می کنی  

هیچی دیگه اینجانب زنگ زدم و مهمونی رو یک شب عقب انداختم و امشب مهمان داریم اونوقت نشستم دارم وبلاگ اپ می کنم :))) 

خلاصه که تعطیلات ما به مهمون بازی گذشت  

توی خانواده ی شما هم از این قوانین وجود داره؟

یک قانون کلی در خانواده ی ما (البته خانواده ی مادری بیشتر) وجود داره اونم اینه که همه دختر های فامیل حیف میشن و همه ی خانومای پسرای فامیل هم شانس میارن :)))) 

یعنی شما تصور کن یک پسر یک لاقبا از فامیل که تا همین دیروز هیچ کی حتی حاضر نبود نگاهش کنه چه برسه به اینکه زنش بشه , ازدواج می فرمان بعد همچین بین فامیل عزیز میشه و همچین همه (یعنی همه ها) با حسرت می گن دختره چه شانسی اورد و چه شوهری نصیبش شد که انگار دختر بیچاره زن جرج کلونی شده البته جرج کلونی ,ورژن 2005 اش .و همه هم شروع می کنن به شمردن خصایل خوبش به عنوان مرد نمونه . یا درمورد دخترای فامیل هم همینطور , طرف تا مجرده کسی نیگاش نمی کنه و تحویلش نمی گیره و اصن داخل ادم حسابش نمی کنن اما همین که مزدوج میشه باز همه ی فامیل متفق القول میشن که حیف شد و شوهر خیلی بهتر از این لیاقتش بوده .خلاصه که ما خاندان مامانیان ها همیشه حیف میشیم :)) 

و حالا اینجانب منتظرم تا دایی ممرجان عزیز ازدواج بفرمان تا با خصایص خوبش اشنا بشم  

 

بیربط نوشت : هرچی به تاریخ سفر نزدیکتر میشیم من استرسم از بابت اینکه پولامون رو دزد بزنه و توی سفر بی پول بشیم بیشتر میشه . نمی دونم چرا همچین استرسی به جونم افتاده