یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

قصه میسازیم

مدرسه سه تا موضوع داده که بچه ها باهاش داستان مصور بسازن موضوع اول اینه که یک درخت از جاش راضی نیست و می خواد از اونجا بره ... موضوع دوم : زهرا یک جوجه داره که اونو توی جعبه می زاره و به خدا می گه مواظب جوجه ام باش تا من از مدرسه برگردم .... موضوع سوم : سنجابی بالای درخت هست و متوجه میشه یک گرگ اون پایین خوابیده .... 

+ خب دخترم با کدوم یکیش قصه میسازی 

_ بعد از اینکه زهرا رفت مدرسه خدا هم حوصله اش سر رفت و رفتش مهمونی و یک گرگ اومد کله ی جوجه رو کند و خورد  

+  خب می خوای یک قصه ی دیگه بگی؟ 

_ باشه اون سنجابه خوب هست سنحاب از درخت پایین میاد و از روی گرگی که لالا کرده می پره  

+ می گم نظرت راجع به درخت چیه ؟

_ درخت بیچاره توی المان بوده و هیچ دوستی نداشته چون المانی بلد نبوده و دلش می خواسته بیاد ایران بعد هی خودش رو می کنه ولی می بینه نمیشه و همونجا می مونه و غصه می خوره  

+ می گم ستایش جان می خوای بیشتر فکر کنی و یک قصه ی بهتر بگی  

_ نه دیگه همینا خوبه درخت از همه اش بهتره حالا واسه اینکه تو غصه نخوری میتونم بگم دوست خلبانش بیاد کمکش و اونو با هواپیماش بیاره ایران   

 

شفاف نوشت: شب یلدای عروس جان برگزار شد و ما اون یک کیلوی لامصب را لاغر نشدیم ولی به زور لباسمان رو پوشیدیم  

اخر هفته هم تولد ستایش هست و در حال تدارک مهمونی و دعوت دوستاش هستیم  

از مشهد برگشتم و ستایش حسابی سرماخورده و چون نشد خوب استراحت کنه بدتر شد و دو روز مدرسه نرفت و از فردا دیگه می فرستمش مدرسه . هنوز برنگشته دوباره بلیط رفتن به مشهد گرفتم و اخر هفته ی دیگه واسه شب چله ی عروس خانوم می ریم مشهد .فرداشب هم خونه ی خاله ی همسرجان دعوتیم و اینگونه میشه که ما امسال دوتا شب یلدا خواهیم داشت .واسه شب چله ی هفته ی دیگه باید یک کیلو دیگه هم لاغر بشم تا لباسم اندازم بشه !   

خیلی وقت ها خودمون مشکل خاصی توی زندگی نداریم ولی تصمیمات اشتباه و مشکلات زندگی اطرافیانمون گریبان زندگی ادم رو می گیرن و ادم رو درگیرش می کنن . اینو قبلا یکی از دوستام بهم می گفت و من اینروزها خیلی ملموس درکش می کنه بدی اینجور مشکلات هم اینه که چون خود ادم مستقیما درگیرش نیست طبعا حل کردنش هم سخت تر میشه امیدوارم من همچین مشکلاتی رو واسه اطرافیانم بوجود نیارم  

یکی از همساده ها توی یک ظرف کوچولو برام حلوا اورده بود و من فکر کردم که ظرفش یکبار مصرف هست و بعدا فهمیدم که ظرف ژله بوده هیچی دیگه کلی خجالت کشیدم و بعد از دوماه تازه رفتم چهارتا ظرف ژله ی کوچولو گرفتم و هم اکنون با دخترجان مشغول درست کردن دسر شکلاتی هستیم تا بریزیم توی این ظرف ها و ببریم براشون . تا ستایش دست و بالش رو نسوزونده برم کمکش تا دسرمون اماده بشه 

فکر نکنم دیگه همسرجان دیکته بنویسه

ستایش باید دیکته به والدین داشته باشه و من همسرجان رو در این زمینه توجیه می کنم و ستایش رو می فرستم پیشش و دیکته ی چهارخطی نوشته میشه و وقتی ستی داره دیکته رو تصحیح می کنه با تاسف به پدرش نگاه می کنه و می گه تو اصلا نوشتن بلد هستی ؟  

سپهر از اردو برگشته و چون قطارشون خیلی تاخیر داشت معاون اطلاع می ده که بچه ها اگر خسته هستن می تونن شنبه رو غیبت کنن و استراحت کنن و سپهر ساعت 6 بعدارظهر می خوابه و ساعت 9 صبح بیدار میشه !!! اونم سپهری که معمولا 8 ساعت خواب براش زیاد هم هست و معلومه حسابی این چند روز فعالیت کرده و بیدار مونده خلاصه از خواب که بیدار شد از فرصت مادر و پسری استفاده کردیم و باهم رفتیم شهرکتاب و حدود دوساعت اونجا چرخیدیم و کتاب خوندیم و سپهر یک کتاب فسفه برای نواموزان برداشت و بعدشم رفت سراع بارهستی میلان کوندرا بهش می گم مطمینی اینو می خوای اخه من خیلی باهاش ارتباط برقرار نکردم ها اونم با یک نگاه فیلسوفانه بهم می گه ولی مطمینا من باهاش ارتباط برقرار می کنم  و اینگونه شد که پسرجان اون دوتا کتاب رو خرید منم اما ( ema) اثر جین استین رو گرفتم ! 

....

واقعا شورش رو دراوردم .اقا دستم به نوشتن نمی ره خب

تازه وقتی هم تصمیم می گیرم بنویسم رمز عبور وبلاگ یادم می ره.هیچی دیگه الان دارم با موبایلم می نویسم چون موبایل جان بچه ی خوبی بود و رمز رو حفظ بود 

ما خوبیم و زندگی در جریان هست غیر از اینکه عمه شدیم واسه بار دوم زندایی هم شدیم و درسته که برادرزاده جان رو به کمک تکنولوژی می بینیم و هنوز لمسش نکرده ایم ولی این یکی فسقلی رو در اغوش گرفتیم و از بوی نوزاد حظ وافر رو بردیم 

عاشق لبهای برادرزاده جان هستیم و هر روز فدای اون لبای قرمز و قلمبه اش می شویم .دختر جانمان کاملا مد روز بدنیا اومده و دست انجلینا رو در این زمینه از پشت بسته و خب هیچ نشانی از عمه جانش به ارث نبرده و از این بابت خوشحالیم چون هرچی خودمان را جای مادرجاتش می گذاریم می بینیم انصافا ظلم هست که یک دختر داشته باشیم که شبیه خواهرشوهر باشد والا ;)

شازده فردا داره می ره اردو اونم شبراز و منم به جای اینکه ساکش رو ببندم یکدفعه هوای وبلاگ به سرم زده 

هفته ی دیگه می رم مشهد برای مراسم 40 ام و اینگونه میشه که 40 روز می گذره و باورم نمیشه

چند روز پیش ستایش یکدفعه دلش واسه مانی تنگ شد و باهم یک دل سیر گریه کردیم و بعدشم بهم گفت غصه نخورم شاید مانی منتظر هست تا ستی بزرگ بشه و از دل اون بیاد بیرون


پ.ن: توی این مدت اصلا وبلاگ رو باز نکرده بودم که اگر باز کرده بودم و کامنت ها رو دیده بودم حتما زودتر می نوشتم 

پایان و آغازی دیگر

بالاخره دفتر زندگی مانی هم بسته شد و درسته که دور از انتظار نبود و توی این 9 ماه کم کم واسه ی این موضوع اماده شده بودیم ولی خب بازم تلخ و دردناک بود و درست لحظه ای که مانی جان رو به خاک سپردیم نوه ی کوچک خانواده متولد شد و من رسما عمه شدم  

مرگ یهویی ادم رو غافلگیر و شوکه می کنه و مرگ این مدلی درسته که یواش یواش اطرافیان رو اماده می کنه  ولی خب گند هم می زنه به همه ی خاطرات و من الان هرچی از مانی یادم میاد این روزای لعنتی تخت بیماری هست و خاطرات روپایی و سرحالیش رفته اون عقب های ذهنم  

سپهر واسه تسلی دادن منو بغل می کنه و توی گوشم می گه خیلی خوشحالم که تو به بهشت اعتقاد داری چون بهت کمک می کنه که اروم بشی هرچند از نظر علمی اگه بخوای نگاه کنی چرند هست  

فکر کنم مامان بزرگم (هووی مانی) اولین هوویی باشه که اینجور توی مراسم بیتابی می کرد (یادم نمیاد گفتم یا نه که مانی همسر دوم بود و دوتا زن سالیان طولانی کنار هم و توی یک خونه زندگی کردن) واقعا دلم براش می سوخت و احساس می کردم طفلی دیگه تنها شده و مونسش رو از دست داده   

حس عمه خانومی دارم 

خییییلی دوست داشتم پشت در اتاق زایمان انتظار بکشم و کودک تازه متولد شده رو ببینم ولی با توجه به دور بودنشون امکان پذیر نبود و امروز داشتم فکر می کردم حتی اگر هم ایران بودن باتوجه به شرایط من بازم نمی تونستم پشت در اتاق زایمان انتظار بکشم  احساس می کنم این انتظار باید خییییلی شیرین باشه و امیدوام روزی نصیبم بشه 

دوستان جدید

به لطف ستی دوتا دوست جدید پیدا کردم منتها خودم از تفاوت حدااکثری که بینشون هست در تعجبم یکیشون عاشق مد و فشن و کارهای زیبایی هست و من با این دنیا تقریبا بیگانه ام ولی دوستش دارم و دنیاش و هیجان هاش و دغدغه هاش برام جالب و قشنگه و باهاش ارتباط برقرار می کنم ولی اون یکی عاشق مکاتب ایسم دار و  موسیقی سنتی هست که بازم من تقریبا با این دنیا هم بیگانه ام ولی از همنشینی و همصحبتی باهاش لذت می برم اما این دوتا باهم هیچ جوره کنار نمیان عوضش سه تا دخترامون حسابی باهم دوستن . منم اصراری ندارم جمع های دونفره ای که جداگونه با هرکدومشون دارم تبدیلش کنم به جمع سه نفره و خب هروقت با یکیشون قراری می زارم احساس تکلیف می کنم که حتما با اون یکی هم یک قرار بزارم البته کفه به سمت بانوی ایسم دار می چربه چون همسرجان هم با همسرشون ارتباط گرفتن و البته که خودم هم همسرجانش رو می پسندم و خب این باعث میشه که ارتباطمون از حد عصرونه های خانومانه فراتر بره به پیک نیک و شب نشینی برسه ولی خب این وسط هی احساس عذاب وجدان می کنم که اخی اون یکی گناه داره ها . خود درگیری هست دیگه :))) 

 

ستایش داره شعر یار دبستانی رو با همون اهنگ و تقریبا همون متن شعر می خونه فقط بعضی جاهاش متن شعر عوض شده و از شیطان بزرگ و دشمن و اینا حرف می زنه بعد سپهر از اون اتاق داد می زنه این چرندیات چیه می خونی؟ ستی هم می گه سر صف یادمون دادن و سپهر با تاسف سرتکون می ده و زیر لب غر غر می کنه و می گه دیگه نخون .شعر به این خوشگلی رو خراب کردی 

...

کتاب همسر زیبای سفیر رو می خونم و هی سعی می کنم خودم رو بزارم جای قهرمان داستان و درکش کنم ولی نمیشه بعد به خودم می گم اخه تو چه وجه اشتراکی باهاش داری که هی زور می زنی خودت رو بزاری جاش ِخوش قد وبالایی ِ زیبایی یا همسرت سفیر هست . والا  

ستایش کم کم داره میوفته روی غلطک و با درس و مشق کنار میاد .کلی دوست توی مدرسه پیدا کرده و معتقده خانوم معلم عاشقش هست ! کلا بچه ام خودشیفته هست  

برنامه ی کرفس رو نصب کردم . اخه چرا اینقده همه چی کالری داره ! 

خودسانسوری

دچار خودسانسوری مزمن شدم هی دلم می خواد بیام و بنویسم ولی بعد پشیمون میشم این پشیمونی چندتا علت داره گاهی از خودم خجالت می کشم مثل وقتی که از دست مامان کلافه میشم و می خوام اینجا ازش انتقاد کنم ولی همین که دستم می ره به نوشتن خودم خحالت می کشم اخه مامان هست و همه ی مامان ها در کنار کلی حسن و خوبی ،خب نقص هایی هم دارن و عجیبه که وقتی می خوام بیام و دست به قلم (البته کیبورد درست تره) بشم و درموردش بنویسم یک حس شرمندگی لعنتی میاد سراغم و بیخیال میشم  

گاهی هم حوصله ی توضیح دادن به کامنت های مختلف که سوبرداشت کردن از منظورم رو ندارم واسه همین بیخیال میشم . چندروز پیش می خواستم از بحثی که بین خودم و سپهر شکل گرفت بنویسم و بگم که یکدفعه تلنگرهایی به ادم وارد میشه که ادم می فهمه پسرش بزرگ شده ها البته این بزرگ شدن رو خیلی وقته دیده و بقیه هم حس کردن ولی به عنوان یک مادر هنوز نپذیرفته بودم که بزرگ شده و این بحث ها یک تلنگر بهم می زنه که هی مامان حواست هست پسرت دیگه واسه خودش مردی شده و صاحب سبک و عقیده و هرچند ممکنه من این عقیده رو قبول نداشته باشم ولی برام جالبه که بهش فکر می کنه و به این اعتقاد می رسه و از همه مهم تر اینکه قبول داره که ممکنه تفکرش اشتباه باشه وبعدا عقیده اش عوض بشه ولی فعلا عقیده اش همین هست و واسه ی بقیه ی عقاید هم احترام قایل هست  

این ماجرای جناب طو ...سی هم باعث شد که تابوی صحبت راجع به مسایل جن..سی توی خونه ی ما با سپهر شکسته بشه هرچند اولش وقتی سپهر با هیجان بهم گفت وااای مامان جریان این اقاهه رو شنیده یک کم جا خودم و دست و پام رو گم کردم ولی زودی خودم رو جمع کردم و خیلی عادی باهاش همصحبت شدم و کلی از نظرات پسرجان در مورد دستکاه قضا و مجازات ها استفاده کردم !!!  و از اینکه شاکی های بیچاره متهم شدن به خراب کردن وجه ی نظام ابراز تاسف کردیم و .....  

 

بالاخره بعد از مدت ها پاییز شهرستانک رو دیدم و از همه بهتر اینکه با یک خانواده ی جدید اشنا شدم و کلی از همصحبتی باهاشون لذت بردم  

گوشهایش

اینجانب تابستون ستی رو بردم پیش یک دکتر پوست در مشهد و اونحا با این تفنگهای گوش سوراخ کن گوشهاش رو سوراخ کردم خب تا یکماهی که همون گوشواره هایی که دکتر داده بود گوشش بود و فقط هر روز توی گوشش می چرخوندم و خیلی وقت بود می خواستم درش بیارم که نمی ذاشت و داد و بیداد می کرد واااای دست نزنی ها یک وقت درد می گیره تا اینکه یکماه پیش دوست جانش حین بازی لطف گرد و گوشواره اش رو کند !! البته کلی جیغ و داد و گریه هم داشتیم و بعدشم گوشواره ی پروانه ای که واسش گرفته بودم گوشش کردم البته راحت گوشش نرفت و دیگه اجازه نداد درش بیارم و تا نزدیک می شدم دادو بیداد که وای دست نزنی ها یک وقت درد می گیره تا اینکه چندشب پیش درش اوردم و وقتی با دستم گوشش رو لمس می کردم برجستگی احساس می کردم بردمش دکتر و گفتم نکنه عفونت کرده باشه که دکتر گفت نه ولی حالا یک پماد بهت می دم ... اما حالا دیگه گوشواره گوشش نمی ره انگار توی همین دو سه روز که گوشش نبوده سوراخش گرفته شده . ایششششششششش بهش  دیگه نمی برم گوشش رو سوراخ کنم چون طفلی کلا بیخیال گوشواره شده  

 

الان دوتا پاییز هست گه خیلی دلم می خواسته برم شهرستانک ولی هردفعه نشده حالا ببینم تا این پاییز تموم نشده می تونم یک جمعه رو بهش اختصاص بدم  

 

mahnaz عزیز نمی دونم از دست من چه کمکی برمیاد من ایمیل هام رو خیلی دیر به دیر چک می کنم اگه دوست داری شماره تماست رو بزار یا همینجا توی کامنت ها سوالات رو بپرس تا اگه تونستم کمکت کنم . مطمینم دخترت به سلامتی این دوران رو طی می کنه  

همیشه مهاجرت برام غم انگیز بوده مخصوصا اگه مهاجر یک متخصص باشه

زنگ می زنم مطب دکتر کودکان سپهر( البته ستی رو هم می بردم پیششون ولی چون ازسن  یکسال و نیم رفت زیر نظر متخصص انکولوژی دیگه به دکتر ناصری می گم دکتر سپهر :) )و ازمنشی می پرسم که خانوم دکتر ( اخه زن و شوهر هردو پزشکن.اقا, متخصص کودکان و خانوم, متخصص پوست و مطبشون یکجا هست) چه ساعت هایی تشریف دارن .منشی جواب می ده خانوم دکتر دیگه مطب نمیان. قطع می کنم و واسه دوستم که خواهرزاده ی اقای دکترهست پیام می ده که دایی و زندایی خوبن؟ چرا مطب رو تعطیل کردن؟ و جواب می شنوم که مهاجرت کردن 

یکدفعه توی دلم خالی میشه احساس می کنم یکدفعه پشتم خالی میشه .

اقای دکتر بود که حرف های منو جدی گرفت و سپهر 15 ماهه ام رو به یک متخصص قلب معرفی کرد و بعدها هم همین اقای دکتر بود که منو فرستاد پیش یک انکولوژ واسه ستی 

خیلی وقت بود که دختر و پسر اقای دکتر واسه ادامه ی تحصیل از ایران رفته بودن و اقای دکتر و خانومش هم هرچند وقت یکبار می رفتن و یکی دوماهی می موندن و برمی گشتن هیچ وقت فکر نمی کردم کلا برن 

خیلی ناراحت شدم و نمی دونم بازم می تونم یک پزشکی پیدا کنم که اینجور بهش اطمینان داشته باشم