یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

دلتنگم و امان از دوری و کمبود بودجه

دایی جان یک جایگاه ویژه ای توی فامیل دارن البته من دایی جان زیاد دارم ولی این یکی دایی جان که ساکن تهران هستن خیلی خاص محسوب میشن و توی کل فامیل محبوب هستن و همه قبولش دارن و خب برای من و برادرهایم جایگاه ویژه تری دارن و حکم پدری و خونه اش برامون خونه ی دوم پدری محسوب می‌شد هرسه تامون وقتی اینجا دانشجو شدیم بیشتر اوقات رو توی خونه ی دایی جان گذروندیم و دایی و خانومش مثل پدر و مادر مراقب مون بودن و هوامون رو داشتن و به تبع اش توی تمام مهمونی ها و مراسم هاشون شرکت داشتیم و هروقت هم جایی دعوت میشدن ماها رو متل فرزندان خودشون با خودشون می بردن و خب اینجوری شد که خواهرها و مامان خدابیامرز زندایی همونقدر که برای پسردایی ها و دختر داییم خاله و مادربزرگ بودن برای من هم همین حس رو داشتن

بعدها تمام فرزندان دایی جان مهاجرت کردن 

دیروز یک مراسمی بود در بلاد کفر برای تولد نوه ی  دایی جان که َطبق رسم خانواده ی عروس خارجی مون براش پدرخوانده و مادر خوانده انتخاب می کردن و داداش خارجی پدرخوانده شده

عکس ها رو دیشب دایی جان توی گروه خانوادگی مون فرستاد و دلم برای همه شون تنگ شد 

دایی جان و خانومش که چندماهی هست راهی فرنگ شدن واسه دیدن نوه ی تازه متولد، داداش خارجی و خانواده اش که چندتا کشور اونورتر رفتن واسه شرکت توی این مراسم، خاله جان و همسرش (خواهر زندایی) که اونا هم واسه دیدن دخترشون که پارسال مهاجرت کرد و هم شرکت توی این مراسم الان اونجان، پسردایی و خانوم خارجی دلنشینش و دختر کوچولوی شش ماهشون

دیدن عکس ها حس عجیبی داشت یک حس خوشحالی که اونجا همو دارن و تنها و غریب نیستن و یک حس دلتنگی که حیف اینجا توی ایران خودمون دورهم جمع نیستیم 

لعنت به باعث و بانی این دوری ها و مهاجرت ها

توی یکی از عکس ها داداش خارجی دخترخوانده اش رو بغل کرده و دوتا دخترهای خودش هم کنارش بهش چسبیدن و من عاشق حس و حال این عکس شدم و چقدر پدر سه تا دختر بودن بهش میاد

 

نظرات 6 + ارسال نظر
ربولی حسن کور یکشنبه 11 تیر 1402 ساعت 09:16 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
ببخشید خاله جان و همسرش (خواهر زندایی)؟

سلام آقای دکتر
قبلش گفتم که بواسطه ی روابط صمیمی و گرم و ساپورت های دایی و زندایی ما توی تمام مراسم ها و مهمونی هاشون بودیم و خواهرهای زندایی مثل خاله هستن برام و کلن خاله جون صداشون می کنم

تیلوتیلو یکشنبه 11 تیر 1402 ساعت 09:39 https://meslehichkass.blogsky.com/

من حس دلتنگی این عکسها را حس کردم
خوب گفتی
لعنت به باعث و بانی ش
چرا ماها باید اینهمه دوری و حسرت تحمل کنیم؟

می دونم که دوری برادر برای تو هم سخت هست
و چه حسرت هایی توی این دوری ها هست و چه لحظاتی که بواسطه ی دوری از دست میرن
هیع

ربولی حسن کور یکشنبه 11 تیر 1402 ساعت 10:08 http://rezasr2.blogsky.com

من فکر کردم همسرشونو نوشتین خواهر زندائی

پت یکشنبه 11 تیر 1402 ساعت 10:38

سلام پریسا جون
چقدر خوبه که همدیگه رو دارند.
منم با تک تک حرفهاتون موافقم. گاهی میگم شایدم اگر همه چیز خوب بود بازم امثال من میرفتیم. شایدم نه و میخوام خودم رو راضی کنم.
انتهای تابستون که اومدیم ایران، میانگین سنی مسافرهای پرداز منتهی به تهران میشد سن مادر پدرهای ما. هر کدوم از بچه هاشون که تابستون رو پیشش بودند میگفت. کلا شاید چند نفر انگشت شمار جوون تو پرواز بود.
امیدوارم شرایط جور بشه و بتونید اقوامتون رو به زودی ببینید.

کاش حداقل پاسپورت معتبرتری داشتیم و البته وضع اقتصادی بهتر تا این دوری ها کمتر اذیت کنه

Fall50 یکشنبه 11 تیر 1402 ساعت 20:03

سلام.بقول ما ان شالله داداش خان وبقیه فامیل غریب تندرست باشند.اقا سپهر هنوز قصد مهاجرت دارن هدفشون کشور دایی‌جان هس

والا فقط قصدش رو داره و هنوز اقدام خاصی انجام نداده
من که خیلی خوشحال میشم بره پیش داییش ولی خودش شیطان بزرگ رو ترجیح میده

مریم و سعید. چهارشنبه 14 تیر 1402 ساعت 14:58 http://Saghf.blogsky.com

امان از دلتنگی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد